پيک هفته

   

پيک نت

پيوندهای پيک بايگانی پيک

hafteh@peiknet.com

 

    hafteh@peiknet.com

 

پيک هفته

آرشيو هفتگی

در رابطه با پيک هفته


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 
 

 


من ماشين ميشورم

چهل چراغ، هانيه بختيار - سطل قرمز رو بلند كرد و حباب‌های كف سُر خورد روی آسفالت. بعد دستمال قرمزش رو پهن كرد توی آفتابی كه داشت سرد می‌شد. وقتی بچه بود خودش رو نمی‌ديد با اون لباس آبی و چكمه‌های سياه. فكر می‌كرد شايد خلبان بشه يا روپوش سفيد دكتری بپوشه! نشست وسط آفتاب و نفسی تازه كرد. دست‌های سردش رو به هم ماليد. می‌سوخت دست‌هاش. گاهی اون قدر می‌سوخت كه خون می‌افتاد. اما مهم اين بود كه كار داشت.
پول می‌فرستاد برای عزيز بی‌بی. گاهی هم برای بهار هديه می‌خريد. روسری مشكی با گل‌های نارنجی خريد يك بار. وقتی بهار روسری رو روی سرش می‌انداخت ديگه مهم نبود دست‌هاش بسوزه و وسط آب و كف رنگ‌ گل‌های روسری بهار بشه.عزيز بی‌بی می‌گفت اين روزها بهار خيلی منتظرشه. اون وقت بود كه قلبش گرم می‌شد و اگه هزار تا ماشين ديگه هم صف می‌كشيدند، برق می‌انداخت. سرما هنوز از روی دست‌های سرخش نپريده بود كه «جابر» داد زد:
- «داوود! ماكسيمای مشكی!» پا شد و دستمال نيمه خشك رو روی دوشش انداخت. ماكسيمای مشكی كه تميز بود.
دستمال رو هی روی شيشه چرخوند و برق انداخت.
راننده غرغر كرد: «اين كه هنوز لك داره!»
داوود داشت خودش رو توی شيشه ماشين می‌ديد. راست می‌گفت راننده. لك داشت يه لك بارون كه افتاده بود روی چشم راست عكس داوود توی شيشه...
- می‌پرسم: كی دستت خالی می‌شه صحبت كنيم؟
- اين آخريه.
(صبر می‌كنم. آب كه می‌پاشه روی ماشين تمام هيكلش خيس می‌شه. بر می‌گرده و می‌خنده. آب توی چكمه‌اش رو خالی می‌كنه).
- خوش انصاف انعام ما رو هم نداد كه!
- تا حالا شده از كارت خسته شده باشی يا فكر كنی ديگه بايد ولش كنی؟
خب آره! اصلاً خيلی پيش اومده. بعضی وقت‌ها مشتری می‌ره و يك ساعت ديگر بر می‌گرده می‌گه عينك آفتابی يا گوشی موبايلم‌ رو زديد! يعنی كارگرتون دزديده. خُب اون وقت آدم می‌خواد بره بميره اصلاً. منتفر می‌شم از اين كار اون موقع‌ها.
- تا حالا برای خودت پيش اومده؟
آره. 3 دفعه هم پيش اومده. هر سه تاشون هم گوشی موبايل بوده. جلوی اين همه كارگر بازخواستت می‌كنن، داد و هوار می‌كنن. آدم چی می‌تونه بگه، هيچی.
- بعدش معلوم شد كار تو نبوده؟
آره بابا! يكيشون يه پسری بود هم‌سن و سال خودم. جلوی چند تا مشتری و رفيق‌هام زد توی گوشم. اين دوست محمد هم شاهده. رفت دو ساعت ديگه برگشت و معذرت خواهی كرد. گفت جايی جا گذاشته بودمش. بعدش 5000 تومان بهم داد كه نگرفتم.
- چرا نگرفتی؟
كارگر هستم درست، احتياج هم دارم درست، اما بی‌شخصيت نيستم كه! بهش گفتم پولت رو بذار توی جيبت، اما از اين به بعد الكی به كسی تهمت نزن.
- داوود تو تا حالا دلت خواسته يكی از همين ماشين‌هايی كه می‌شوری، مال خودت باشه؟
(مكث) راستش رو بخوای خيلی. نه به خاطر خودم‌ ها، به خاطر نامزدم. اسمش بهاره.
- كجاست الان؟
شهرستانه. هميشه چشم به راه منه. شرمندشم.
- اگه ماشين داشتی، اولين جايی كه با بهار می‌رفتی كجا بود؟
می‌بردمش قم سر خاك مادر خدا بيامرزش. بعدش هم دوست داشتم ببرمش دربند.
- حالا خودت چه ماشينی دوست داری؟
- من مرده 206 قرمزم. اما اگه يه زمانی پول دستم اومد يه وانت می‌خرم بار می‌برم باهاش.
درآمدش خوبه می‌گن.
- شيفت شب هم كار می‌كنی؟
- آره. هفته‌ای 2 شب می‌مونم. تا صبح ماشين كم می‌آد. هميشه با «دوست محمد» می‌مونم. رفيقمه، خيلی قشنگ آواز افغانی می‌خونه.
- افغانيه؟
آره. اونم بی‌كسه خيلی. تو افغانستان معلم بوده.
(... هوا ابريه امشب. دوست محمد توی قوطی بزرگ روغن آتيش درست می‌كنه و توی كُت نيمدارش كز می‌كنه. داوود می‌گه: «خيلی تو خودشه. كم حرف می‌زنه اما قشنگ می‌گه.» وقتی داوود بی‌كار بوده، دوست محمد تمام 70000 تومان سرمايه‌اش رو به داوود می‌ده تا برای نامزدش پول بفرسته. دوست محمد يه خواهر داشته كه فروختنش. الان خبر نداره كجاست.)
- دوست محمد به غير از خواهرت كسی رو داری؟
- يه جعبه دارم كه توش يه عكسه. عكس خودم با بچه‌هايی كه معلمشون بودم توی مزارشريف. ديگه يه سطل دارم كه فاميلم شده چون هميشه باهاشم. دستامونو می‌دهيم به هم و ماشين می‌شوريم (می‌زنه زير خنده) خونواده پر جمعيتی هستيم. نه؟
- كارت رو دوست داری؟
كارم معلميه. معلمی رو دوست دارم. ماشين شوری كه كارم نيست! موقتيه!
- اگر پول داشتی چه ماشينی می‌خريدی؟
اگر پول داشتم ماشين نمی‌خريدم. بر می‌گشتم افغانستان خواهرم رو پيدا می‌كردم.
- تو چند سالته؟
25 سال.
- حتماً هم‌سن و سال‌های خودت زياد می‌آن اينجا ماشين‌هاشون رو بشوری. اون موقع چه حسی داری؟
خُب راستش رو بخواين بعضی وقت‌ها حسوديم می‌شه.
- حسوديت بشه مثلاً چی كار می‌كنی؟
- مثلاً شايد خيلی هم خوب نشورم ماشينشو. اما خيلی كم پيش اومده‌ها. فكر می‌كنم من كجا و اينا كجا. انگار از دو تا سرزمين ديگه اومديم. با بعضی‌هاشون هم دوست هستم ها. چند تاشون مشتری‌های ثابت من شدند. مثلاً يكی هست هم‌سن خودمه. ماشينشو شب‌ها می‌آره. تازه چايی می‌ريزيم و با هم می‌خوريم.
- تا حالا شده اصلاً نخوای يه ماشين رو بشوری ولی مجبور باشی؟
راستش آره. بعضی موقع‌ها سگ توی ماشين خرابكاری می‌كنه،‌اخراجم هم بكنن نمی‌شورم.
«جابر» می‌گه: «بيرونت می‌كنم افغانی!»
- جابر كيه؟
صاحب كارمونه. خودش هم اول كارگر كارواش بوده.
- بزرگ‌ترين آرزوت چيه؟
- دو تا آرزوی بزرگ دارم. اول اين كه خواهرم رو پيدا كنم. دوم هم بتونم برای خودم يه مدرسه داشته باشم.
- چرا اين كارتو دوست نداری؟
(فكر می‌كنه) از نگاه آدمايی كه ماشينشون رو می‌آرن ما بشوريم و دستشون رو می‌زنن زير بغلشون خوشم نمی‌آد. نگاهشون به ما يه جوريه!
- چه جوری؟
- يه جوری كه انگار خيلی هنر كردند از ما پولدارتر شدند. من تو خاك خودم معلم بودم. دائم ماشينشون رو مواظبند مبادا يواشكی چيزی برداری. خُب آدم دلش می‌گيره.
با نوك چكمه پلاستيكی سياهش زد زير سطل قرمز و داد زد: «يه روز هم ديگه اينجا نمی‌مونم». لباس آبی سر هم رو با عصبانيت دريد و با چكمه لگدش كرد. با جابر دعواش شده بود انگار. جابر همه انعام‌ها رو از كارگرهای ماشين شور می‌گرفت و نصف بيشترش رو به جيب می‌زد. اگه با يكی هم چپ می‌افتاد كم ماشين بهش می‌داد برای شستن. پول انعامی كه جابر بهش داد، يك سوم انعام‌هايی كه اين ماه گرفته بود هم نمی‌شد. پاهاش درد می‌كرد. آب سرد، اين رماتيسم كوفتی رو بدتر كرده بود. بابك و دوست محمد گرفتنش وگر نه حتماً قيامت شده بود. بابك نشوندش توی اتاقكی كه شب‌هارو اون جا سر می‌كرد. به در و ديوار عكس فوتباليست‌ها و قهرمان‌های بدن سازی زده بود. از پشت شيشه به قطار ماشين‌ها نگاه كرد، به رفيق‌هاش كه برای 200 تومان انعام بيشتر حتی چرخ‌های ماشين رو كف و صابون می‌زدند و سر صحبت رو با صاحب ماشين‌های كم حرف باز می‌كردند و لبخندهای كج و كوله می‌زدند. نگاهش رفت طرف 206 قرمز. همون ماشينی كه دوست داشت. پسرك صاحب ماشين هم‌سن و سال خودش بود، همراه دختركی كه از «بهار خانوم» خودش بزرگ‌تر بود. اصلاً شبيه بهار نبود انگار. داوود لبش رو گاز گرفت و باز ياد «بهار» هواييش كرد. پسرك نگاه‌های كارگرهای ماشين شور رو روی دخترك می‌پاييد. داوود، خودش و «بهار» رو جای دخترك و پسرك گذاشت و برای چند لحظه خوشبخت شد. فكر كرد كاش توی همون روستای خودش و بهار، راننده تراكتور شده بود يا راننده مينی بوسی كه روزی دوبار می‌رفت شهر و برمی‌گشت. شلوار گرمكن رو توی ساك چپاند و خواست بزنه بيرون كه كسی دستش رو گرفت. بابك بود. گفت: به خاطر بهار نبايد بری!
راست می‌گفت «بابك» داوود بايد پول جمع می‌كرد.
بابك فرق داشت با بقيه كارگرها. دانشجوی زبان انگليسی بود و پدرش مغازه پارچه فروشی داشت.
- پس چرا اين جا كار می‌كنی؟
- بابام بيرونم كرد. مادرم كه اِم اِس گرفت بيرونمون كرد. زن گرفت. بچه دار هم شده. دو سه بار رفتم دم مغازه‌اش. گفت: «خودت مرد شدی برو خرجت رو در بيار، مگه من هم قد تو بودم كسی بالا سرم بود؟» ما هم رفتيم دنبال كار. الان سال دوم دانشگاهم. ترجمه هم می‌كنم اما كافی نيست. خرج مريضی مادرم بالاست.
- اگر همكلاسی‌هات اينجا تو رو ببينند ناراحت نمی‌شی؟
- اولش همش از همين می‌ترسيدم. خدا خدا می‌كردم كسی من رو نبينه. 2، 3 بار كه آشنا ديدم خودم رو قايم كردم. بعد ديدم اين كار فايده نداره. دزدی كه نمی‌كنم. اين ترم جديد هم وقتی استادمون شغل همه رو پرسيد، جلوی همه گفتم: I work as a car washer.
بعد ديگه راحت شدم.
- اگر خودت ماشين می‌خريدی اولين جايی كه باهاش می‌رفتی كجا بود؟
اولش می‌رفتم دم حجره بابام و بهش می‌گفتم كه اين رسمش نبود. بعد هم ماشينمو می‌بردم يه كارواش كار درست تا برق بندازه ماشينمو!!
شب شده.
شيفت كارگرها عوض می‌شود. لباس‌های خيسشان را پهن می‌كنند لب ديوار خاكستری. بعد دوباره دوست محمد توی همان قوطی روغن‌ بزرگ آتش درست می‌كند و دستش را روی دوش بابك می‌اندازد و ترانه افغانی می‌خواند. حتماً وقتی كه صدای دوست محمد اوج می‌گيرد، داوود باز به گل‌های روسری «بهار» فكر می‌كند. حتماً بابك پشت نگاه‌های خيره‌اش به شعله كمرنگ آتش، به حرف‌هايی فكر می‌كند كه روزی به پدرش خواهد گفت. انگار بابك و دوست محمد و داوود سهمشان از زندگی، كف روياهاست كه روی شيشه ماشين‌ها می‌پاشند!