پيک هفته

   

پيک نت

پيوندهای پيک بايگانی پيک

hafteh@peiknet.com

 

    hafteh@peiknet.com

 
 
پيک هفته
 
 

 

 
 

 

 

 

 


سخنرانی سيمين دانشور(بانوی رُمان ايران)
در ده شب  شعرانستيتوگوته (1356)
هنر
بدون آزادی
می ميرد!

 

 
   


بااين كلمه متين آغازميكنم كه " اسرح لی صدری ويسر لی امری و حل عقده من لسان ليفقهوا قولی " و دعايم برای همه شما اينست كه سينه هايتان گشاده باد و گفته هايتان حجت . قصد دارم مسائل هنر معاصر را درجهان و در كشورهای جهان سوم و ازآن جمله در كشورخودمان به اختصار بررسی كنم .

در "اوپانيشادها " تدوين شده درهزاره اول پيش ازميلاد مسيح، درهند به اين پرسش ازل وابد برمی خوريم: عالم ازچه بوجود ميآيد و به چه منتهی می‌شود و اين پاسخ ازل وابد را هم می‌خوانيم كه عالم ازآزادی بوجود می‌آيد، درآزادی می‌آسايد و درآزادی منحل می‌گردد. )كف زدنهای حضار(

دفاع ازآزادی، اين سر وجود، مهمترين مسئله ايست كه در هنر معاصر مطرح می‌شود. هرهنرمندی، درهرزمانی و بيش ازهرزمانی دردوران ما چشم به آزادی داشته است، كوشيده است ازآن دفاع كند و بآن برسد و هنرمند راستين امروز رسالت دارد كه برای احقاق اين حق بزرگ نژاد شريف انسانی تا پای جان بكوشد.

دربسياری ازكشورها و همچنين دركشور خودمان ديده ايم كه هنرمندان واقعی با وجود عوامل بازدارنده، اين رسالت مهم را ازياد نبرده اند و درحد توان خود كوشيده اند تاسنگی ازديواره بلند باروها را بكنند و به آب روان دامنه قلعه بيافكنند،  باين اميد كه صدای آب يعنی آزادی را بشنوند.

سخنم را باستايش آزادی، فتح باب می‌كنم، به اين اميد كه اين حق برای هنرمندان و همگان همواره بازشناخته شود. نگاهی مياندازم به جريان‌های هنری معاصر كه ريشه در غرب دارد و بعلت غرب زدگی درشرق هم شاخه و برگ كرده است. ممكن است تعداد زيادی ازشما آنچه می‌گويم را بدانيد. دراين صورت باهم مسائل را مرور كرده ايم . ضمنا دراين گفتار، ازبرداشت‌های هنری لوكاچ سود فراوان برده ام . ممكن است آثار لوكاچ راهم خوانده باشيد، يك بارديگر به رئوس مطالب نظر مياندازيم .

اولين پرسشی كه مطرح ميشود اينست: آيا هنر معاصر هنر زشتی است؟ چرا هنرمندان معاصر كاوش درباره زيبائی را رها كرده اند و ازنماياندن زيبائی، كه تاكنون آفرينش آن ماموريت هنر بوده است امتناع ورزيده است؟  آيا جواب اين پرسش چنين نيست كه زمانه ما، زمانه زشتی است و خشونت و ترس و سلب آزادی و تنهائی و گمگشتگی واز خود بيگانگی بشری و پناه بردن به جنسيت و الزام مبارزه دائمی و استعمار برآن حكمرواست؟ هنر بطور كلی يك نوع بلاغت، يعنی بيان برمبنای دريافت هنرمند ازجهان و زندگی است. آنچه در هنرمند حالت و احساس ميانگيزد به بيان می‌انجامد، و بيان هنرمند معاصر ناگزير پراز تلخی است. اگر بعلل بازدارنده هزار گونه سخن برزبان و لب خاموش نداشته باشد.

سه جريان مهم هنری درجهان امروز وجود دارد كه درخور مطالعه است. شك نيست كه ممكن است شيوه‌های گذشته و حتی طرز تفكر و جهان بينی‌های ديرينه ميان بسياری ازهنرمندان وجود داشته باشد. دركشور خود ما هنوز تعدادی از هنرمندان رمانتيك و خيال پردازند. سبك نئوكلاسيك، يعنی توجه به ايده آل‌های متعالی، درهمين زمان ما، بسی هنرمندان شايسته به جهان عرضه داشته است، مثل اليوت. امپرسيونيسم، اكسپرسيونيسم و سمبوليسم و كوبيسم و سورئاليسم هنوز كهنه نشده. دركشور خود ما خيلی‌ها را تويست داغ می‌كند. مذهب هنوز ملهم بخش عظيمی از آفرينش‌های هنری در سرتا سر جهان است. مسيحيت، بويژه كاتوليسم، اسلام، بودائی گری، مذهب يهود و جهان نگری‌های ابتدائی هنوز بسياری آثار هنری عرضه ميدارند.

من دراين گفتار به سه جريان هنری معاصر اشاره می‌كنم كه حاكم بر هنرزمانه، خاصه ادبيات اند. رئاليسم يا واقع گرائی انتقادی ، رئاليسم سوسياليسم، هنرمدرن .

هنر مدرن ضد رئاليسم و نوگراست. هنر بورژوازی معاصر در ادبيات واقع گرا و در آخرين حد تكامل خود واقع گرای انتقاديست. رئاليسم روانی متاثر ازمكتب روانشناسی فرويد و پيروان او نيز باين جريان هنری وابسته است. اما واقع گرائی سوسياليسم تحقق يافتن و گسترش سوسياليسم را مد نظر دارد.

در هرجريان هنری، بهرجهت، انسان هسته مركزی محتوای آثار هنری است. ارسطو گفته است انسان حيوانی است اجتماعی. راست است. هستی فی النفسه انسان را ازمحيط اجتماعی و تاريخی او نمی توان متمايز شمرد. اين را هگل گفته است. انسانی كه درهنر مدرن مطرح می‌شود، ذاتا ناتوان و غير اجتماعی و تنهاست. در واقع گرائی انتقادی انسان درگير كشمكشهای فردی در برابر تضادهای اجتماعی است. درواقع گرائی سوسياليستی انسان جستجوگر، اميدوار و آينده نگر است. درهنر مدرن كافكا پيش كسوت است و رئاليسم انتقادی درادبيات، غولاهائی همچون تولستوی و بالزاك و تا حدی ديكنز پرورانيده است. اما واقع گرائی سوسياليستی هنوز در آغاز راه است. در واقع گرائی، بطور كلی هم برون گرائی و هم درون گرائی می‌تواند وجود داشته باشد. واقع گرايان برون گرا فرد و كشمكش‌های شخصی او را بطور عينی نشان ميدهند. اما درون گرائی به درون فرد و دهنيات او در برابر خصلت‌های اجتماعی توجه ميكند. رئاليست‌های انتقادی بهر دو شيوه نظر دارند و جالب اينست كه طبقه‌ای را كه خود ازآن برخاسته است ازدرون طبقات ديگر و ازبرون مينگرد. مثلا تولستوی هر چند كوشش دارد به درون دهقانان استثمارشده راه بيابد، بازآنها را از بيرون نشان ميدهد. اما به طبقه اشراف كه خودش جزو آنهاست ازدرون می‌نگرد. واضح است كه ساختمان اجتماعی پديده ايست پويا. چرا كه گذشته از حال و آينده درس ميگيرد. جالب اينست كه غالب هنرمندان تجارب زمان حال را ازدرون توصيف می‌كنند و گذشته و آينده را ازبيرون بيان می‌نمايند. زمان حال كليد درك گذشته است، اما كليد پيش بينی آينده الزاما نيست. در واقع گرائی انتقادی دورنمای  آينده را بسختی می‌توان مجسم ساخت . اما درواقع گرائی سوسياليستی امكان اين دور نما هست. چرا كه موازين اين طرزفكر عملی است و اساسا مبنای اين طرز تفكر درك آينده است. آرزوی هر هنرمند واقع گرا توصيف تماميت يك جامعه و عوامل تعيين كننده آن جامعه است. اينگونه ادراك وقتی صورت می‌گيرد كه تمام جنبه ها، تمام الزامات و تمام عوامل تعيين كننده يك جامعه مورد بررسی قرار گيرد. اين ادراك هم عمقی است و هم سطحی، هم به حقيقت مربوط است هم به واقعيت. اما چنين ادراكی آسان نيست . تنها بالزاك موفق شد با كل آثارش جامعه فرانسوی زمان خود را تا حد زيادی توصيف نمايد. هنرمند بهرجهت يك نگرش فلسفی دارد. درزمان ما غيرازجهان بينی فلسفی ماركسيسم و سوسياليسم ، به نگرش فلسفی اگزيستانسياليسم نيز بايد اشاره كرد. هنرمند گرايش فلسفی خود را در واقعيت بيكرانی منعكس می‌كند و احتمالا به كشف تازه‌ای دست می‌يابد و اين كشف را بيان ميدارد. در اين بيان عوامل زير موثر است :

جامعه‌ای كه هنرمند درآن باليده، سنتهای آن جامعه، آثارهنری گذشته و ميراث‌های فرهنگی آن جامعه كه فضای فكری و روحی هنرمند را سيراب كرد، اينك هدف هنرمند مطرح می‌شود. هنرمند راستين آزاديخواه است  و عليه نابسامانی‌های جامعه خود مبارزه می‌كند و وقتی باعوامل بازدارنده مواجه ميشود، محكوم به خاموشی می‌شود و بهرجهت ديگر نميتواند واقع گرا باشد. هنرمند اينك به ابهام و سمبل پناه ميبرد و اقليتی می‌شود كه اكثريت حرفش را نمی فهمد، و هر وقت ميان اقليت و اكثريت فاصله افتاد درخت هنر می‌پژمرد. حكومت‌ها هرقدر هم حسن نيت داشته باشند، نميتوانند برای هنرمند تصميم بگيرند و الگو و دستور العمل تعيين كنند. متاسفانه و حتی در كشورهای سوسياليستی اجازه انتقاد به هنرمندان نميدهند.

اما واقعيت درهنر مدرن چگونه است؟ واقعيتی است دقيق، شبه آسا، تحريف شده، تغيير شكل يافته. هنرمند مدرن ممكن است جزئيات واقعی رابرگزيند اما درذهن خود ازاين جزئيات يك دنيا كابوس زده و پرازدلهره می‌سازد. من بدلايل خاصی چون هنرمدرن الان در كشور ما خيلی تائيد ميشود ازطرف مقامات، خيلی راجع به هنرمدرن صحبت می‌كنم و محكوم می‌كنم؛ برای اينكه اين هنری كه لانه ميشود فعلا دركشورما. درهنرمدرن تكيه برتنهائی انسان است. تنهائی می‌تواند موضوع هنرهای واقع گرا هم باشد. دراين جهانی كه ازهم گسيخته، يك شكل و ماشينی شده و ضمنا نمای انهدام بشريت با جنگ هسته‌ای دربرابر چشم ماست، تنهائی يك پديده ناگزير هستی همه ماست؛ اما تنهائی كه درهنر نو مطرح می‌شود يك سرنوشت بی‌چون و چرای بشری شده است. تيدگر گفته است " بشربه هستی پرتاب شده است" انسانی كه درهنر مدرن مطرح می‌شود واقعا به هستی پرتاب شده است و تنهائی يك واقعيت گريز ناپذير هستی اوست. نمی تواند با ديگران و اشياء خارج ارتباط برقرار نمايد و اگر با ديگران تماس می‌يابد به شيوه‌ای سطحی است و در عين اين تماس ازافكار درونی خود منفك نيست. ضمنا يقين و اصل وجودی انسان تنها و ناتوانی كه درهنرمدرن مطرح ميشود غيرممكن است . اينگونه انسان تاريخ ندارد، زندگی اش محدود به حدود تجربيات حسی خودش است. در تماس با جهان تكامل نمی يابد، به جهان شكل نمی دهد و خودش هم شكل نمی گيرد و اينجاست كه هنر تجريدی و انتزاعی می‌شود. اينجاست كه نيست انگاری يعنی نيهيليسم مطرح می‌گردد. اينجاست كه هيچ گرايان و نيست انگاران می‌گويند كه ما محكوم درهيچی ابدی هستيم و چيزی بيش از حباب‌های صابون نيستيم كه بر سطح يك حوض گل آلود ميتركد و صدای خفيفی ايجاد می‌كند كه ما آنرا هستی می‌نماميم.

محتوای ديگر هنر مدرن دلهره است. تجربه سرمايه داری برای هنرمندان مدرن احساس دلهره، بيزاری، انزوا، ناميدی و انحراف ببارآورده است. اما آيا بايد دلهره را بعنوان يك مشخصه اصيل انسان امروزی بپذيريم؟ يا بقول " بودا" رستگاری را آزادی ازاضطراب بدانيم؟

شك نيست كه قبول دلهره بعنوان يك اصل حاكم برزندگی، خود به بينوائی و حقارت و تحريف تصوير بشری می‌انجامد و فرد برای آزادی ازاضطراب يا ازبين بردن آن به خوارشمردن كار مقدرات و مقدرات يعنی جنسيت بعنوان علت وجودی هستی پناه می‌برد و اثرهنری حاصل از چنين راه حل هائی بقول " لوكاچ" جهان و هستی را يك فيلم هزل آميز نشان می‌دهد، كه غالبا ناتوانی يا انحراف جنسی درون ما به غم انگيز آن است. متاسفانه در كشورهای جهان سوم و همچنين دركشور ما غالبا اين گونه هنرو اينگونه راه حل‌ها تلويحا و گاه رسما تائيد می‌شود. رجوع بفرمائيد به جشنهای هنری كه در كشور ما برپا ميشود. ) خسته نشده باشيد ، خود من خسته شدم!(

                 )             خنده و همهمه حضار و جواب : نه )

محتوای ديگر هنر مدرن دردشناسی و بيمارگونگی است؛ و اين امر بعلت كيفيت ملال آور زندگی درنظام سرمايه داری است. نگاهی به تاريخ هنر نشان می‌دهد كه هنرغالبا ازدرد و رنج سرچشمه گرفته است."بودا" گفته است اگر رنج را درقرون متمادی مورد توجه قرار دهيد خواهيد ديد كه اشكهای مردم برای عدم رضايت هايشان و نا كامی هايشان برابر با آبهای چهار اقيانوس است. اما همين بودا گفته است " كه حتی خدايان نمی توانند مردی را كه برخود تسلط يافته است شكست بدهند " دو باره اين را ميخوانم، حتی خدايان نمی توانند مردی را كه برخود تسلط يافته است شكست بدهند.

)كف زدن و همهمه حضار(

)- راستش منتظر همين دست زدنها بودم كه يك خورده آب بخورم(

خوب ، اما درد شناسی هنرمدرن نوع ديگری است و تسلطی بردرد هم وجود  ندارد. دردشناسی هنرمدرن ريشه روانی دارد و سرنخ اين رشته درازبه فرويد ميرسد. نا بهنجاری‌های شخصيت ، دلهره، انحراف جنسی، حالات روحی هنرمندان مدرن است و اعتراض به مفاسد جامعه ميان هنرمندان مدرن بصورت گريز به بيماری روانی مطرح می‌شود كه خود انحراف ديگری است. كافكا شايد كاملترين هنرمند مدرن باشد، اما انسانی كه او بما معرفی می‌كند، مگسی است كه بدام افتاده است. اينكه از بد حادثه به نوميدی پناه ببريم، هراس تازه‌ای را آزموده ايم. انسانی كه اميد را ازدست می‌دهد و هدفی در زندگی ندارد و از واقعيت روی بر می‌گرداند و به دنيای ذهنيت انباشته از تنهائی و دلهره و هيچ انگاری پناه می‌برد و زندگيش دركسالت مطلق ميگذرد؛ يا به يك حيوان درنده تبديل می‌شود، يا به يك موجود پوچ بی‌حاصل. بازاشاره ميدهم به يك جشن هنری كه يك آقای هنرمندی، هنرمند مدرنی اون اسكاندال با روزنامه نگاران را راه انداخت. ببخشيد اسكاندال ميگويم، آن افتضاح را راه انداخت. هنر چنين آدمی ازپرسيكتيو محروم است. معذرت می‌خواهم لغت فرنگی بكاربردم،  يعنی علم دوری و نزديكی. ولی پرسيكتيو يك خورده بزرگتر ازاين است. درحالی كه ميدانيم كه كليد بهم پيوستگی اثر هنری پرسيكتيو است. پرسيكتيو جهت و محتوای هنری را روشن می‌كند و رشته روايات با جزئيات را بهم می‌پيوندد و جهت رشد و تكامل شخصيت‌های روايت را تعيين می‌كند. اما هنرمند مدرن با ناديده گرفتن پرسيكتيو به اجتماع پشت پا می‌زند و از چاه به چاله می‌افتد و در آخرش دست و پائی كه می‌زند به  تمثيل تن می‌دهد.  تمثيل  او توصيف حد كمال بيگانگی او ازواقعيت عينی است. نفی هرگونه معنای ذاتی جهان و انسان است؛ و اينجاست كه پوچی مطرح ميشود. مسئله ديگری كه باين پوچی دامن می‌زند، مسئله  مواجهه بشر با جنگ‌های هسته‌ای است كه يك تقدير تاريخی انسان دوران ماست. اما آيا زندگی انسان درواقع هيچ و پوچ است؟  زندگی كه درآن وقوف و آگاهی و دربافت هنرمندانه واقعيت حتی نسبت به جنگ‌های اتمی موجود است، نمی تواند پوچ باشد. زندگی كه در آن اميد و دوستی و عشق و گل و شعر و موسيقی هست نمی تواند پوچ باشد . زندگی كه در آن مبارزه هست، بشرطی كه راه آن مبارزه با حق و حقيقت سنگ فرش شده باشد نمی تواند پوچ باشد.

 )كف زدنهای ممتد حضار (  

)روم زياد ميشه‌ها ، شما اينقدر دست می‌زنيد)

 

بشرهمواره درآرزوی يك جامعه ايده آل بوده است. همواره درباره وضع موجود شك كرده است. همواره خواسته است تعالی بيابد كه ارزشهای آينده را كشف بكند و اگر هنرمندان وضع موجود را صادقانه يا به انتقاد منعكس كرده اند، خواسته اند مصابه هائی بسازند برای عروج به پلكانی بالا تر و والاتر .

" نردبان آسمان است اين كلام -  هركه ازآن بگذرد آيد به بام "

مدت هاست كه طغيان انسان دوستانه برعليه سرمايه داری مطرح است. مدتهاست بشر چشم به سوسياليسم دارد، مدتهاست كه مردم گرائی هنرمندان را بخود جلب كرده است. جذابيت مردم گرائی در هنر بعلت تاكيدی است كه اين جهت فكری بر حق و عدالت و منطق همدردی و ديگر يابی می‌كند.

اما مسئله دوران. ديگر طرح تضاد ميان سوسياليسم و سرمايه داری نيست. تضاد عمده فعلی تضاد ميان جنگ و صلح است. نخستين وظيفه هنرمند امروزی طرد دلهره و گشودن راه نجاتی برای بشريت است. راه نجات بشريت الزاما گرويدن به "ايسم "‌های غربی نيست. راه نجات دربررسی همه جانبه كليه نهادهای اجتماعی و راه و رسم زندگی بشر فعلی و شك در باره هر روشی است كه آزادی نژاد شريف انسانی را سلب ميكند. )  كف زدن حضار(

اما كشورهای جهان سوم كه بعلت استعمار، نزديكی راهها، نفوذ وسايل ارتباط جمعی و ترجمه‌ها غرب زده شده است و هنرهای سنتی و بومی خود را بدست فراموشی سپرده اند بايد بياد بيآورند كه راه هنر شامل گذشته و حال و آينده می‌شود. اشكالی نمی بينم كه از ديگران بياموزيم، اما گذشته خود را انكار نكنيم و نسبت بآن بيگانه بناشيم و دورنمای آينده را نه با فريفتگی نسبت به غرب و ازخود بيگانگی، بلكه با آزادی و اعتقاد به شرافت و حيثيت انسانی طرح ريزی كنيم.

) كف زدن حضار(

) خيلی ممنون (