پيک هفته

   

پيک نت

پيوندهای پيک بايگانی پيک

hafteh@peiknet.com

 

    hafteh@peiknet.com

 
 
پيک هفته
 
 

 

 
 

 

 

 

 


 دوست قديمی ‌پدرم
منصوره‌ عصری

 
   


 

من در دايره‌ی "نظارت بر جمع‌آوری اوراق باطله ! و كاغذ خورده‌های” يك اداره كار می‌كنم . از كارم خيلی راضی هستم ، چون گاهی اوقات می‌شود پرونده‌ی اوراق باطله را دوتا يكی يواشكی بايگانی كرد . رييس اداره‌مان مرد نازنينی است و به كارهايمان ايراد نمی‌گيرد ، چون اصلن هيچ‌وقت توی اداره نيست ! ولی معاون‌اش چهارچشمی مواظب همه چيز است به‌ خصوص دست‌به‌سر كردن ِ بازرس‌ها ! ما هم آن‌قدر غرق در تصفيه حساب و بالا و پايين كردن ِ كاغذ باطله‌ها هستيم كه گاهی اوقات راستش يادمان می‌رود حتی برای قضای حاجت بيرون برويم . تازه اين موضوع اكثر اوقات به نفع من است ، چون به محض خارج شدن  از اتاق ، چشمم می‌افتد به قيافه‌ی جناب احمد‌خان كه ديدارش حقيقتاً مرا كسل می‌كند . نه برای آن‌كه فكر كنيد كه مثلن خدای نكرده زشت است يا كچل و بی‌موست . اتفاقن با سن و سال نسبتاً بالا خيلی هم مو دارد . مسئله اين‌ است كه تا مرا می‌بيند فورا عينك‌اش را بر می‌دارد و می‌دود جلو تك و تعريف كند . احمدخان در دايره‌ی "ثبت اسامی رفتگان" اداره كار می‌كند و عجيب مرد فعّال و پرتحرّكی است . افسوس كه ورّاجی‌اش آن حسن ِ بزرگ را می‌پوشاند .

خدا بيامرزد پدرم را . هميشه برايش دعای خير می‌كنم كه در بدو استخدامم در اداره مرا با اين مرد نازنين آشنا كرد . تا جايی كه يادم مانده ، آن‌ها در زمان "جنگ دوم" با هم آشنا شده بودند و گويا كاميون‌های آدوقه‌ی متّفقين را هدايت می‌كردند و از قراری گاه‌ گداری هم می‌زدند به چاك ! احمدخان از پدرم جوان‌تر بود و روزی هم كه در مجلس ختم پدرم شركت كرد ، باز همان ورّاجی  هميشگی‌اش را همراه آورده بود . خيلی سعی كردم كه به حرف‌هايش گوش نكنم و به چشمانم فشار می‌آوردم كه قطره اشكی بچكانند ، ولی بالاخره نه اين‌يكی شد و نه آن‌يكی . ضمنا عمو جانم هی از آن طرف مجلس چشم غرّه می‌رفتند كه يعنی : ساكت ! من ِ بدبخت با زبان بی‌زبانی و با اشاره‌ی چشم می‌فهماندم كه بابا تقصير من نيست . از دست ِ اين مرد خلاصم كنيد . خلاصه نشد كه نشد و اصلا نفهميدم چه كسانی آمده بودند كه بعد بازديدشان را پس بدهم .

هنوز هم كه هنوز است بنده قربانی آشنايی چند سال پيش بابا جانم با جناب احمدخان هستم و هر گوشه و كناری گير بيافتم ، بايد ساعتی بايستم ، دست‌هايم را به هم قلّاب كنم و به حرف‌های ايشان گوش فرا دهم . اكثر روزها هم ايشان سر ساعت 10:5 گويا طبق يك قرارداد معهود به اتاقم می‌آيد ، صندلی برمی‌دارد و كنار ميزم می‌نشيند و با ژستی پدرمآبانه نگاهم می‌كند . دلم نمی‌خواهد جوان بی‌ادبی معرفی شوم ، لذا سرم را بلند می‌كنم و صبح به خير می‌گويم . همين موضوع نويدی تازه و آغازی برای بيان تكرارهای ابدی جناب ايشان به‌ دست می‌دهد . بعد از صبح به خير سعی می‌كنم سرم را به كارم مشغول كنم ولی او كه ديگر روی غلطك بيفتد ، قطار سرتاسری هم جلودارش نيست .

حالا خيال می‌كنيد چه می‌گويد ؟ حرف‌های مهّم علمی و ادبی و سياسی می‌زند ؟ نخير . هميشه از يك جا شروع می‌كند و به يك جا ختم . از آشنايی‌اش با پدرم و دوران پر ماجرايی كه در زمان "جنگ دوم" با هم گذرانده بودند و بعد موضوع اصلی يعنی اضافه حقوق ! چندبار هم به من گفته است كه اگر خوب كار كنم و هميشه وظيفه‌شناس و مودّب باشم ، بعد از چند سال به حقوق من هم اضافه خواهند كرد و می‌گويد : چون خودش هميشه وظيفه‌شناس و كاردان بوده ، حالا می‌خواهند حقوق‌اش را اضافه كنند و آن‌هم ماهی صد و پنجاه و پنج تومان و پنج‌زار .

حالا بگذاريد برايتان بگويم كه احمدخان با اين مبلغ چه می‌خواهد بكند . چون ديگر از حفظ شده‌ام : تصميم دارد كه ماهی پنجاه تومان‌اش را نديد بگيرد و بگذارد برای خرج كربلا و مشهد رفتن‌اش به همراه خانم والده . ماهی پنجاه تومان هم بگذارد برای قسط پنكه‌ای كه می‌خواهد بخرد . ماهی سی تومان سطح خريد مايحتاج منزل را بالا ببرد . ده تومان اضافه كند  به هزينه‌ی ماهانه‌ی حمام رفتن كه ماهی سه بار بروند به جای دو بار . ماهی ده تومان هم كنار بگذارد برای خرج كفن و دفن خودش و خانم والده كه بعدها خدای ناكرده سربار بچه‌ها نشوند . پنج تومان و پنج‌زار هم مخارج متفرقه .

من از بس اين محاسبه‌ی دقيق را شنيده‌ام باور كنيد ديگر همه‌ی ماشين‌ حساب‌ها را مسخره می‌كنم . در ضمن تعجّب می‌كنم از حوصله‌ی اين مرد . چه‌طور می‌نشيند و اين همه حساب كتاب می‌كند . خوب حالا حساب كند ، كتاب كند ، جمع و تفريق بزند ، كم و زيادش كند ، حتی اگر دل‌اش خواست برايش ماليات بتراشد ولی آخر به من ِ بدخت ِ پدرمرده چه مربوط است ؟ من اين وسط چه كاره‌ام ؟ شما را به خدا داوری كنيد . ديگر اعصاب‌ام از دست اين مرد داغان شده است . ولی از شما چه پنهان ديگر فردا می‌خواهم رك و راست ، رو در روی او بايستم و بگويم : "بابا جان ما را به خير و شما را به سلامت . ديگر بَسّم است ، نمی‌خواهم اين حرف‌ها را بشنوم . خدا پدرم را بيامرزد كه شما را به من معرفی كرد ، ديگر شما را هم بيامرزد كه دوباره با او هم‌نشين شويد ." جدی می‌خواهم بگويم . اصلا هم نمی‌ترسم . بگذار بگويد طرف چقدر بی‌ادب است .

خيلی حرف زدم و به كارهايم نرسيدم . راستی همين الان بخش‌نامه‌ای ( يا ببخشيد همان ورق باطله ! ) در مورد تصويب نشدن ِ اضافه حقوق كارمندان قديمی رسيد ! بايد به همه‌ی دواير ابلاغ كنم و بعد هم آن‌ را بايگانی نمايم !

بهمن سال پنجاه و يك

منصوره عصري

 

اين داستان در سال پنجاه و يك در نشريه ی "هفت هنر" ، توسط استاد "ايرج زهری” چاپ شده بود.