پيک هفته

   

پيک نت

پيوندهای پيک بايگانی پيک

hafteh@peiknet.com

 

    hafteh@peiknet.com

 
پيک هفته

آرشيو هفتگی

در رابطه با پيک هفته


 

 
 

 

 
 

 

 

 

 
 
 
 
 


می نويسم، تا زيرورو كنم
امروز
واكنشی است
به "ديروز"

   
 

از خواب پريدم ، اومدم بگم خدا رو شكر، اين فقط يك خواب بود كه ديدم نه فقط يك خواب نبود؛ دوران  مدرسه راهنمائيم بود . مدرسه راهنمائی تقوی . منطقه 8 تهران. اسم ناظممان خانم بيانی بود، كه آن وقت‌ها يك شورلت مدل پايين قرمز داشت. از دهه 60 حرف می‌زنم. آن وقت‌ها كه كفش سفيد ممنوع بود، حتی از جنس كتانی آن ، آن وقت‌ها كه جوراب سفيد ممنوع بود حتی اگر پيدا نبود . آن وقت‌ها كه موقع ورود به مدرسه پاچه شلوارها را اندازه می‌گرفتند و اگر از 30 سانت كمتر بود بر می‌گرداندند خانه . يادمه خانم بيانی ( كه حتما تاحالا بازنشسته شده ) سر صف می‌گفت : دختر‌ها ياد گرفتن اسپری بزنن. ميگن آخه زير بغلمون بوی عرق ميگيره . خوب برين تو دستشويی و با آب و صابون بشوييد. من نه اينكه اينو به شما بگم به دختر خودمم ميگم (يادم رفت بگم زدن هرگونه عطر و اسپری و امثالهم ممنوع بود). يك روز هم اومد سر صف يك روسری بزرگ آورد و قيچی و نخ و سوزن و به ما آسان ترين روش دوخت مقنعه را ياد داد .(تا آن موقع همه مقنعه‌ها شكل مقنعه جانماز بود اما بلند و مشكی ، مادرانمان مقنعه را فقط به اين شكل می‌شناختند)

آوردن هر نوع عكس اعم از عكس خانوادگی و غيره ممنوع بود ، بنابراين كيف پول يكی از جاهايی بود كه حتما می‌گشتند . چون اكثر كيف پولها جايی برای گذاشتن عكس داشت.

و اما خواب، خواب آن روز را ديدم كه ساتی با مانتو و شلوار مشكی اومده بود مدرسه. وقتی با صف وارد كلاس می‌شديم . ناظممان جلوی او را گرفت (مانتو و شلوار مشكی هم ممنوع بود چون مانتو و شلوار مدرسه مان  سرمه‌ای بود) هول شده بود نمی دانست چه بگويد : گفت فلان فاميلمان فوت كرده است . همه می‌دانستند يكی از اقوام او در همين مدرسه درس می‌خواند . او را صدا كردند . او كه از ما بزرگتر بود چهره نگران ساتی را كه ديد، گفت بله راست می‌گويد. پرسيدند خوب كيش می‌شده ؟ با ترديد گفت درست نمی دانم چون فاميل پدريش بوده . گفتند خوب شما برو ! بعد زنگ زدند خانه شان و گفتند تسليت می‌گوئيم اما لطفا يا روپوش دخترتان را بياوريد يا تشريف بياوريد ببريدش خانه . همه می‌دانستند كه ساتی راست نگفته اين همه پليس بازی لازم نبود  من آن موقع مبصر كلاس بودم . زنگ اول ورزش داشتيم . معلم هم نداشتيم توی حياط مدرسه ولو بوديم . همه دلهره ساتی را داشتند . حتی من كه هميشه همه ضوابط را رعايت می‌كردم كه تذكر نشنوم و فكر می‌كردم لابد درستش اينه و در همه مدارس دنيا به همين شيوه رفتار ميشه .  مامان ساتی كه آمد رنگ بر چهره نداشت . مرا می‌شناخت . پرسيد چی شده ؟  نمی دانستم چی بگم ساتی دوست دوم راهنمائيم بود . تولدم " هشت كتاب " سهراب رو بهم هديه داده بود . ساده بود . به مادرش نگاه می‌كردم اما نمی تونستم حرف بزنم . بعدها مادرش گفت حالت من بيشتر از تلفن مدرسه اونو ترسونده بود . نمی دانست اين اتفاق چقدر برای ذهن كوچك من بزرگ بود .امشب هم با همان حالت از خواب پريدم . . .

آمدم بخوابم ياد مريم افتادم كه سال 67 وقتی 15 سالش بود 20 ضربه شلاق خورد به خاطر بد حجابی . قسمم داد به كسی نگم . من هم نگفتم . من آن موقع هنوز نمی دانستم سن قانونی چيست؟ بعد‌ها هر بار درباره شلاق می‌خواندم و می‌شنيدم با مريم مقايسه می‌كردم با خودم می‌گفتم وقتی مريم به خاطر 20 ضربه تا مدتها نمی توانست به جايی تكيه دهد . با 30 ضربه، 40 ضربه ،  60 ضربه ، ... چطور ؟ آنهم برای چه ؟

 بزرگتر كه شدم فهميدم  چيز وحشيانه تری از شلاق وجود دارد به نام سنگسار . فهميدم می‌شود آدمها را وسط ميدان شهر با طناب و جرثقيل اعدام كرد . می‌شود به زنگی خصوصی آدمها سرك كشيد . می‌توان روی تمام شاديهای دنيا به اسم دين خط كشيد . می‌شود يك نفر به 50000000 نفر بگويد نه هر چه من گفتم . می‌شود... بگذريم ... همه می‌دانيم ... بايد بخوابم فردا كلی كار دارم .

 نه ، ديگر نمی خوابم ، به اندازه كافی خوابيده ايم ! هر چند هميشه خوابمان به كابوس هايی از اين قبيل آشفته است ! گاه، گاه بيداری است . در كتاب دينی مدرسه ام خوانده ام كه خداوند سرنوشت ملتی را عوض نخواهد كرد تا خود آن ملت نخواهد و اراده نكند و در كتاب فارسی مدرسه ام خوانده ام از تو حركت از خدا بركت . پشت كامپيوترم می‌نشينم و ايميلی راكه بعد از امضا دريافت كرده ام به تمام آدرس هايی كه می‌شناسم فورواد می‌كنم و زير لب می‌گويم :

 به راه باديه رفتن به از نشستن باطل
  وگر مراد نيابم به قدر وسع بكوشم .
 

 

              http://fzt104.persianblog.com