ايران

www.peiknet.com

   پيك نت

 
صفحه اول پیوندهای پیک بايگانی پيک  

infos@peiknet.com

 
 
     
 
 
 

 گزارشی ازناف تهران

کنارسینما" افریقا"

ساسان آقائی- باور

از سر لطف دوستی، نیم ساعتی بغل دست سینما" آفریقا" ایستاده ام، بدون کیف و دار و دستک. مدت ها است که "جنبش خیابان" را ندیده ام و این "کلونی عبور و مرور" مردم رنگ و وارنگ برایم جالب بود. کمی این ورتر من، چهار پسر جوان روی "سکوی قفس مانندی" نشسته اند که سخت توجهم را جلب می کنند، با این که انگار تنها من در این هیاهو از حرکات و رفتارشان متعجبم. موها بشکل عجیب و غریبی درآمده اند، تی شرت هایی تن شان است که حروف ها و زینت های رویش برایم گنگ و نامفهوم است و "موبایل و سیگار" از نکات بارز تفاهم ایشان است. یکی که بشدت آرایش زده به نظر می رسد، چیزهایی می خواند، گنگ و نامفهوم تر از کلمات پشت تی شرتش و آن یکی که ابروهایی دارد به سبک نوعروسان هندی، حرکات ناموزون! نچندان جالبی را همان بغل دست پیاده رو انجام می دهد."نمی فهمم شان"، بالاخره خواننده و رقاصه می روند و دوتا می مانند. حالا خودم را نزدیک و نزدیک تر می کنم، می کوشم بفهمم که چه می گویند به هم. بعد فکر می کنم که چه جوری نت بردارم، کیف و دار و دستک که نیست اما "موبایل" هست. صفحه ی Write SMS را باز می کنم و تیتروار شروع می کنم به یادداشت برداری، روش جالبی است و سعی می کنم که حتی به مقدار کمی هم توجه این دو تا جلب نشود. صحبت از «بگیر، بگیر» است و پسرک فرق از وسط بازکرده دارد از این می گوید که جدیدا مامورهای مخفی ای پیدای شان شده که لباس معمولی می پوشند و میان مردم می لولند؛ هم زمان رفتارهای شان غیر عادی و زننده تر می شود.هر دختری که از راه می رسد، کوچک و بزرگ و سنتی و مدرن از نیش حرف های این دو ایمن نیست. دارم به این نتیجه می رسم که انگار کار این "جماعت الاف" همین است. یکی که قد بلندتری دارد، مداوم غر می زند که«همه ی اینها(دخترها) چرا کوتاه هستند، به سایز من نمی خورند»، که من مجال را برای هم صحبتی مناسب می بینم و می گویم:«انگار تو حموم آب رفته اند». از جواب من انگار خوش شان آمد، چون آن نگاه مشکوکی که از اول داشتند اما بروز نمی دادند کمی زدوده شد، انگار. تیپ من خیلی ساده است، شلوار پارچه ای و پیراهن با موهایی که از بس نرفته ام آرایشگاه به شمایل تارزان می ماند. حق داشتند که از اول زیاد مرا تحویل نگیرند چه، من مثل هیچ کدام آنها نبودم، نه لباس پوشیدنم، نه موهایم و نه ابروهایم اما "به جا گویی" من گویی کار خودش را کرد. دقایقی می گذرد و آن دو گرم صحبت های خودشانند که گام دوم را بر می دارم. سیگاری نیستم اما می پرسم: «آتیش داری؟» می گوید: آره و کبریتی آتش می زند. می دانم دنبال چیزی که هستم پیدا نمی کنم اما الکی جیب هایم را می گردم تا سیگار پیدا کنم، بعد می گویم: «ببخشید، کیفم را این پسره برد، دیگه آتیش نمی خوام» می فهمد سیگار ندارم و جعبه ی "وینستونش" را در می آورد اما از توی این جعبه سیگار"مگنا" بدستم می رسد! می خواهد کبریت دیگری آتیش بزند و من مانده ام چه کار کنم با این سیگار که یک دفعه می گویم:«الان نمی کشم، حسش رفت، می ذارم برای بعد». پسره که بعد می فهمم اسمش "خیام" است، زیاد خوشحال نمی شود اما هر چه هست حالا دیگر دقیقا پیش آنها ایستاده ام و آنها از این که من دارم با دقت، حرف های شان را گوش می دهم، و گه گاه هم با موبایلم ور می روم، اصولا ناراحت نیستند. خیام به پسر "درازه" می گوید:

«مردیم بابا، حسابی تو کفم»

و درازه جواب می دهد که او باید چه کند. خیام دوباره می گوید:

«بابا جا از من، خلاف از تو، بردار یک [...] بیار،[...] دیگه» و درازه از سهم خودش این وسط می پرسد. ماجرا ادامه می یابد؛«جون مادرشوهرت واستا دیگه»،«ا ا ا،بند [...] معلومه،هان» و البته غرهای مداوم درازه از قد کوتاه دخترها، او معتقد است که طرفش باید «شاسی بلند» باشد. دارم، حالت تهوع می گیرم از این "ابتذال عوامانه"، جالب تر که دخترها هم به این توهین ها اساسا اعتنا یا اعتراضی نمی کنند، انگار عادت دارند. خیام، مثل این که چشمش کسی را گرفته، بلند می شود و دنبال شان می رود. فرصت مناسبی است، من و درازه تنهاییم و حسابی می شود سین جینش کرد. او حالا هم که تنهاست، به کارش ادامه می دهد؛«هی، ببین، اینو می خوای» و خودش را نشان می دهد، پشت چشم هم نازک می کند. می پرسم چند سالش است و جواب می دهد: بیست و چهار سال. اما "صورت بلوغ نیافته"اش داد می زند که بیش تر از بیست سال ندارد. می گویم:

«قیافه ات خیلی آشناست؟»

که این بار او از «پاتوقم» می پرسد و من به جای جواب می پرسم که کجا سکونت دارد.«یوسف آباد»؛ پاسخ سوالم است و من می گویم که باید همان طرف ها دیده باشمش. باز دارد غر می زند از کوتاهی قد دخترها که ازش می پرسم:

«کار تو صبح تا شب همین است؟»

پاسخ می دهد:

«من، نه! جین فروشی دارم، خیابان جمهوری»

تعجب می کنم، نمی دانم راست می گوید یا نه، اما دوباره می پرسم که جین فروشی برای کسی است یا خودش؟ درازه که کم کم از سوال های من دارد حوصله اش سر می رود، با بی میلی توام با کمی عصبانیت جواب می دهد:

«نه بابا، تو هم شوت می زنی ها.اگه برا خودم بود که بیکار بودم واسه خاطر یک [...] از صبح تا شب این جا واستم. می رفتم، پول پارو می کردم، شبم زنگ می زدم که یه شاه[...] بردارن برام بیارن، صدهزار مایه، تا صبح [...]، صداشم در نمی یومد. مغازه واسه بابای [...] مه»

- «یعنی تو از صبح میای، این جا وای میستی، فقط برای این که یک دختری که معلوم نیست، چی هست و کی، بهت پا بده؟»

...«نه پس واسه عمم وامیستم. به من چه طرف چیکارست، فقط اهل حال باشه، ما رو بسازه، بسه»

...«اه،[...] شا ناز می کنن، حال نمی دن»، این را وقتی می گوید که دوباره کسی به حرف های مسخره اش توجه نمی کند.

دارم دقیقا معنای حرفش را می فهمم، اما خودم را به "خنگی مفرط" می زنم تا بیش تر به حرف آید، می پرسم:

«پس رفیق فاب و دوست داشتنو اینا که همش [...] حتما؟»...«نه پس خیال کردی، اینا از [...]شعرم،[...] شعرتره. دختره می ره [...] سیصد نفر [...]، بعد میاد تو رو با یه دوست دارم، خر می کنه.»

وسط حرف های مان است که یک آدم عجیب و غریب تری از اینها می آید و سلام می کند. درازه صدایش می کند؛ «سیاه».  سیاه دنبال فرزاد و علی و مرتضی می گردد. این جا نیستند و درازه هم خبری از این موجودات ندارد. سیاه وضیت ناخوشایندی دارد، یک پایش می لنگد و من گمان دارم که زیر آن شلوار جین تنگ، پای مصنوعی کار می کند. گردنش هم پر از خط خطی های چاقو است که جای بریدگی ها کاملا تازه می نماید. درازه می پرسد که دعوا کرده است یا نه و سیاه با ته مایه هایی از افتخار جواب داد:«نه،خودم زدم»

-«واسه ی چی؟»

...«هیچی بابا، با این بابای مادر[...] قاطی کردم، چاقو رو برداشتم زدم تا بترسه»

-«خوب یه جوری می زدی که می میردی دیگه»

...«خواستم، نشد»!!!

سیاه چیزی را که می خواهد پیدا نمی کند،عوضش سیگاری آتیش می کند و لنگ لنگان دور می شود. میایم دوباره سر صحبت را باز کنم، از خرج و دخل درازه می پرسم که می گوید:

«من مشکل، مایه، تیله ندارم. باباهه هر چی بخوام بهم می ده. نه از سر خوشی ها، می دونه نده، من خرج خودمو درمیارم، با خلاف. همه چی تو دست و بالم هست.»

دارد شرح می دهد  که چه «خلاف هایی تو دست و بالش» است که دو نوجوان تازه جوان شده سر می رسند، حال و احوال گرمی می کنند و سیگاری آتیش می زنند. کاملا معلوم است که از هم صحبتی من و درازه متعجبند. کمی می نالند از این که دخترها که «پا» نمی دهند و می روند تا «یک چرخ دیگر» بزنند. اگر کس دیگری نیاید، فرصت خوبی است تا ادامه دهم. توی این فرصت یک نت های دیگری هم برداشته ام و Save شان می کنم که یک وقتی نپرند. دوباره می پرسم:«واقعا مهم نیست،همون آدمی که می خواد بیاد،[...]،چه جور آدمی باشه.» یادم می آید که یکی پیش ترها یک چیزهایی در همین مورد با ادبیاتی سخیف یک بار برایم گفته بود، من هم همان ها را بلغور می کنم. طرف دیگر یقین می کند که ناشی و مبتدیم. شروع می کند به نصیحت، به چه درازی.

...«آدم باید طرفشو بشناسه.همین جور الکی که نیست، باید بفهمی دختره اهل حاله، نیست،اهله مکانه، چه جور حالی می ده، باید پول خرجش کنی یا خرجت می کنه، بتونی ببریش جایی، بهت می یاد تا بتونی تو خیابون راه بیافتی. اگه درست حسابی نباشه که کارت تمومه، گیر می افتی، یه دست و یه پاتم می ره. منو یه بار تو مکان گرفتن، دختره مشتی بود، با وجود اینی که [...] بود، حال داد دیگه، نیفتاد گردنه ما»

تند و تند دارد نصیحتم می کند که حرفش را قطع می کنم؛«چه جوری با یه نگاه همه ی اینا رو می فهمی، مگه می شه؟»

-«آره بابا، وقتی هر روز می شینم این جا، دیگه توپه توپ شدم، سریع می فهمم، چیکارست طرف»

از این همه "پوچ گرایی و ابتذال" دارد حالم به هم می خورد،"هویت" مرده است برایش، دقیقا همانند بسیار چیزهای دیگر. می خواهم از "کتاب، سینما و روزنامه و فرهنگ و سیاست" بپرسم اما نمی دانم چه گونه از چنین موجودی باید این ها را پرسید. سینما آفریقا کمکم می کند.فیلم تمام شده و مردمی که "نوک برج" را دیده اند،دارند از رو به روی ما می گذرند.می گویم:«عجب احمق هایی هستند،اینها دیگر.من که اگر فیلمی مثل این ببینم،حس می کنم به شعورم توهین شده،تو چی،اصلا اهلش هستی؟»

...«این سبکا نه اما چند تا فیلم مدونا رو دیدم که مینی بود،چه حالی داد.Amrican Pay رو هم دیدم،عجب صحنه هایی داشت.البته شبا فیلمای مولتی ویژنا رو هم می بینم...»
-«دیگه چی؟کتاب و روزنامه چه طور؟»

...«[...]شعر می گی هان.بشاش توشون»

دیگر مثل این که حرفی نمانده است. رفت و آمد خیابان ولیعصر به مانند همیشه برقرار است،یکی هم آن وسط معرکه گرفته و البته رفت و آمد سکوی قفس مانند کنار سینما آفریقا هم هم چنان ادامه دارد. بچه های یوسف آباد می آیند و می روند،همه شان خصوصیتی مشترک دارند؛ موبایل و سیگار. سیاه دوباره سر و کله اش پیدا می شود،هم چنان دنبال فرزاد و مرتضی می گردد که به قول درازه «بنگ فروشند». خیام را دوباره می بینم، حالا با دو تا دختر بی توجه به سکوی قفس مانند فلزی از کنارمان رد می شود و نگاهی فاتحانه به درازه می کند. درازه دمغ می شود و لیچار بار خیام می کند.

باید بروم، فضا بد فضایی است، فضای خفگی و ابتذال، فضای به لجن کشیده شدن همه ی چیزهایی که برایم ارزشمند است و بیداد بی هویتی، شن زار بی هدفی. درازه هم انگار باید برود،«کاسبی» نکرده و حس می کند که از خیام کم آورده است.می گویم:«اسمتو به من نگفتی...»،هیچ نمی گوید، شک می کند انگار برای لحظه ای و سرش را برمی گرداند:«اسمم را می خواهی چیکار؟»

راست می گوید،همه ی آنها شبیه هم هستند.همه ی جوان های امروزمان شبیه هم هستند،امید و رامتین و مرتضی و علی و حسن و حسین ندارد،همه درگیر یک بحرانند و معضل. درازه،می تواند اسمش همه ی اینها باشد،درازه می تواند،کوتاه قد باشد!