پيک هفته

   

پيک نت

پيوندهای پيک بايگانی پيک

hafteh@peiknet.com

 

    hafteh@peiknet.com

 

پيک هفته

در رابطه با پيک هفته


 

 

 

 

 


وبلاگ "سرزمين رويائی
بر ميهنم چه رفته است؟
بركدام شاخه اميد بياويزم
قبای كهنه اين ياس را؟

 

دو ضربه به صورتم زد بدون هيچ حرفی. می‌خواست در ماشين را باز كند و من را بيرون بكشد. وسط اتوبان. از پنجره ی ماشين يقه ام را گرفته بود و پشت سر هم فحش می‌داد. می‌گفت چرا به آن خانم آنطور نگاه كردی؟ فرصت نشد بگويم چون ناگهان پريد جلوی ماشين و من قصدی نداشتم. تنها چيزی كه فرصت شد در لابلای ضرباتش به سر و صورتم بگويم اين بود كه چرا می‌زنی و چرا صحبت نمی كنی؟ دو نفر بودند و هر كدامشان سه برابر من. نمونه ی مرد با غيرت ايرانی! نمونه ی همان مردانی كه خودشان با كثافت كاری‌هايشان حق شان را از سكس می‌گيرند و ناگهان اما با نگاه بيجای غريبه‌ای به خواهرشان فرصتی برای عرض اندام بدن سازی شده شان می‌يابند. برای نشان دادن غيرت مردانه شان. بعد كه خسته شدند لابد از نوازش صورت من پی كار خود رفتند. سرم را آرام گذاشتم روی فرمان ماشين و داشتم از ظلمی كه بهم كرده بودند می‌تركيدم كه با صدای بوق‌های ماشين‌های عقبی يادم آمد آنها وسط اتوبان پيچيدند جلوی من و من الان وسط اتوبان ايستاده ام.

بقيه ی راه را به جايی كه زندگی می‌كنيم فكر می‌كردم و به فرهنگ اش. به تيپ‌های مختلف مردمانش، به آمالشان و نحوه ی گذران زندگی شان. نمی دانم تجسم شما از اين كشور بخت برگشته چيست؟ نمی دانم چه در سر داريد برای آينده ی اين كشور غرقه در خون و حق كشی تاريخی، نمی دانم چه بر سر سرزمين حافظ و مولانا آمده است. من اما ديگر هيچ اميدی ندارم.
چه فكر می‌كنيد؟ فكر می‌كنيد چند نفر از جوانان ايران پای اينترنت می‌نشينند و به فردايی بهتر برای وطن شان فكر می‌كنند؟ چند نفر كتاب خوان داريم؟ چند نفر هنرمند؟ چند نفر هر زمان يكديگر را می‌بينند با هم بحثی برای بهتر زندگی كردن می‌كنند؟ اين روزها چند نفر حافظ كه می‌خوانند شرمنده ی تاريخ می‌شوند؟ چند نفر از درد دل مصدق و بغضی كه با خودش برد خبر دارند؟ چند نفر تاريخ‌بی‌دروغ كشورشان را می‌دانند؟ راستی چند نفر از خواننده‌های بلاگ‌ها مردم عادی كوچه و بازار هستند و سعی دارند فكرشان را آبی تر كنند؟ خواننده‌های بلاگ‌های فارسی كه خود هم بلاگر هستند! خودشان كه با هم بحث و جدل دارند و بر سر و كول نظرات هم می‌پرند. حالا چه برسد به مردم عادی سر گذر. خودشان آنچنان يقه‌های يكديگر را می‌گيرند‌بی‌هيچ منطقی مثل همين دو نفر كه امروز يقه ی مرا گرفتند و منتظر دفاع طرف مقابل نمی شوند.

من ديگر هيچ اميدی به اين سرزمين ندارم. اميدی برای اصلاح فرهنگش. اميدی برای آداب دان شدن مردمانش. اميدی برای آباد و آزاد شدنش. شايد بر پيشانی دماوند و تخت جمشيد نوشته شده باشد كه اين سرزمين برای طول تاريخ درگير وجود آزادی و امنيت و آبادانی خواهد بود. هميشه آزادی خواهانش در زندان‌ها خواهند پوسيد. هميشه قربانی دود ترياك و خمار و نشئه ی حقيقت باقی خواهد ماند. شايد!


من اما اين روزها ديگر هيچ اميدی به اين سرزمين ندارم. نه ثروتی می‌خواهم نه مقامی. باور كنيد فقط اندكی اميد می‌خواهم برای فرو بردن نفس‌هايم. اميد را در چشم كسی نمی بينم اين روزها. اين روزهايی كه حتی خورشيد و ماه هم از روی عادت از شرق به غرب با هم عشق بازی می‌كنند من هيچ اميدی به اين نفس‌های‌بی‌اميد از روی عادت ندارم.

می دانم اين‌ها هم جزوی از زندگی است. می‌دانم زندگی پستی و بلندی دارد. اما آخر تا كی؟ تا كی ما در قعر اين دره بياستيم و به آفتاب خيره شويم؟ تا كی‌بی‌اميدی برای فردا به بستر رويم؟ می‌دانم اينها هم جزو زندگی است اما زندگی كردن هم كه نبايد اينسان سخت باشد. كيوان راست می‌گويد: آخه توی اين مملكت دلمونه به چی خوش باشه؟ آب و هوای خوبش؟ تكريم و احترام و منزلت اجتماعی؟ درآمد مكفی؟ توزيع عادلانه ثروت؟ عدم تبعيض؟ خونه متری 1 ميليون؟ اجاره خونه ماهی 300-400 هزار تومن؟ تلفن؟ اينترنت؟ موبايل؟ تلويزيون؟ پارك؟ سينما؟ مدرسه؟! دانشگاه؟ اتوبان؟

تا كی؟ تا كی حاكمان دنيای مجازی باشيم و برای خودمان شهری بسازيم. اما دنيای واقعيت برايمان جهنمی باشد. تا كی بنويسيم از سرزمين ايده آل و رويايی مان در دنيای مجازی اما بيرون از خانه قانون جنگل حاكم باشد. مگر ما اينقدر خيال پردازيم؟ چرا اينقدر تفاوت؟ دنيای مجازی برای نسل ما مثل خواب و خيال را دارد برای نسل پدرانمان. در همين دنياست كه فرياد می‌زنيم و پتشين امضا می‌كنيم با كمی احساس غرور. غافل از اينكه ساكنان دنيای واقعی به ما خواهند خنديد وقتی از خواب بيدار شويم. وقتی از اينترنت ديس كانكت شويم.
فكر كرده ايد چند درصد مردم ايران كاربر اينترنت هستند؟ چند درصد از اينترنت برای پرورش روح شان كمك می‌گيرند نه برای ارضای نيروی جنسی سركوب شده شان ؟!

نه چراغ چشم گرگی پير،

نه نفس‌های غريب كاروانی خسته و گمراه

مانده دشت بيكران خلوت و خاموش،

زير بارانی كه ساعت‌هاست می‌بارد

در شب ديوانه ی غمگين

كه چو دشت او هم دل افسرده‌ای دارد

در شب ديوانه ی غمگين

مانده دشت بيكران در زير باران، آه، ساعت‌هاست

همچنان می‌بارد اين ابر سياه ساكت دلگير

نه صدای پای اسب رهزنی تنها

نه صفير باد ولگردي

نه چراغ چشم گرگی پير

 

اندوه. اخوان ثالث. 1333