پيک هفته

   

پيک نت

پيوندهای پيک بايگانی پيک

hafteh@peiknet.com

 

    hafteh@peiknet.com

 
 
پيک هفته
 
 

 

 
 

 

 

 

 


سقوط
با يك تلفن آغاز شد


 

 
   

پژوی سفيد رنگ‌ 206 ناگهان‌ ترمز كرد. خط‌ ترمز چند متری وصدای ترمز باعث‌ شد جمعيت‌ به‌ ماشين‌ نگاه‌ كنند.

جوان‌ بيست ‌ودوساله ‌يی از ماشين‌ پياده‌ شده‌ و به‌ طرف‌ صندوق‌ عقب‌ ماشين‌ رفت‌، در صندوق‌ عقب‌ را باز كرد، نگاهی به‌ داخل‌ آن انداخت‌ و سپس‌ اطراف‌ را نگاه‌ كرد.

جوان‌ سوار ماشين‌ شد و حركت‌ كرد. سر تقاطع‌ دور زد و برگشت‌. چند متر مانده‌ به‌ محلی كه‌ قبلا ترمز كرده‌ بود دختر جوانی ايستاده‌ بود. سرعت‌ ماشين‌ را كم كرد. شيشه‌ ماشين‌ را پايين‌ كشيد. دختر جوانی كه‌ كنار خيابان‌ ايستاده‌ بود اطراف‌ را نگاهی كرد. سپس‌ در ماشين‌ را باز كرده‌ و سوار شد.

عينك‌ آفتابی را از صورتش‌ برداشت‌ و گفت‌: هوا چقدر خوب‌ است‌!

يك‌ نخ‌ سيگار از داخل‌ كيفش‌ بيرون‌ آورد و كنار دهانش‌ گذاشت.‌ سيگارش‌ را كه‌ روشن‌ كرد نگاهی به‌ راننده‌ جوان‌ انداخت‌ و با لبخند پرسيد: كجا قرار است‌ برويم‌؟ اول‌ بايد بگويی چقدرمی خواهی پول‌ بدهی؟!

جوان‌ خنديد و گفت‌: با هم‌ كنار می‌آييم

‌و ماشين‌ حركت‌ كرد.

روز بعد وقتی از همان‌ محل‌ رد می‌شدم‌، همان‌ دختر جوان‌ را ديدم‌ كه‌ در محل‌ ديروزی ايستاده‌ و ‌ منتظر است‌...

اين‌ بار يك‌ زانتيای نقره‌يی رنگ‌ كنار خيابان‌ برايش‌‌ ايستاد. دختر به‌ مرد راننده‌ گفت: چقدر پول‌ همراهت‌ داری؟

راننده‌ با بی‌تفاوتی گفت‌: فقط‌ می‌خواستم‌ يه‌ دوری بزنم‌.

سپس‌ در يك‌ چشم‌ به‌ هم‌ زدن‌ زانتيای نقره‌يی خودش‌ را به‌ ترافيك‌ شهر سپرد.

 

دختر جوان‌، نااميد روی صندلی ايستگاه‌ اتوبوس‌ نشست‌. موبايلش‌ را از داخل‌ كيفش‌ درآورد و شماره‌يی گرفت‌.

آرام‌ آرام‌ به‌ او نزديك‌ شدم‌ و روی صندلی كنارش‌ نشستم‌. موبايلش‌ را قطع‌ كرده‌ و داخل‌ كيفش‌ گذاشت‌. با تندی و خشم‌ نگاهم‌ كرد. آرام‌ آرام‌ از او پرسيدم‌: چطور شد كه‌ توی اين‌ كار وارد شدی؟

دختر جوان‌ خودش‌ را جمع‌وجور كرد، نگاهی عميق‌ به‌ من‌ كرد وگفت‌: خانم‌، حوصله‌ داری‌ها! منو ياد آرزوهای ازدست‌ رفته‌ام‌ نيانداز. اصلا شما كی هستيد و زندگی من‌ به‌ شما چه‌ ربطی دارد؟

گفتم‌: من‌ خبرنگارم‌ و می‌خواهم‌ داستان‌ زندگيت‌ را در روزنامه‌ بنويسم‌.

بالاخره گفت‌: اينجا روی صندلی ايستگاه‌ اتوبوس‌؟! بيا برويم‌ داخل‌ اين‌ پارك‌ بنشينيم‌ تا از روز اول‌ بدبختی‌ام‌ برايت‌ تعريف‌ كنم‌.

روی نيمكتی در يك‌ جای خلوت‌ نشستيم‌. چند لحظه‌يی به‌ فكر فرو رفت‌. گويی می‌خواست‌ همه‌چيز را در ذهنش‌ يك‌بار بطور كامل‌ مرور كند و بالاخره‌ گفت‌:هيچ‌ آدمی دلش‌ نمی خواهد توی كار خلاف‌ باشد، ولی يكسری حوادث‌ و وقايعی برايش‌ پيش‌ می‌آيد كه‌ خواسته‌ يا ناخواسته‌ وارد آن‌ مسير می‌شود كه‌ نبايد. بعد از يك‌ مدت‌ می‌بيند كه‌ كاملا آلوده‌ شده‌ و ديگر راه‌ بازگشتی ندارد. حتی اگر بخواهد برگردد و گذشته‌ خود را فراموش‌ كند. اين‌ جامعه‌ و خانواده‌ است‌ كه‌ ديگر پذيرای او نيست‌ و چنين‌ افرادی وقتی تمام‌ راه‌ها را به‌ روی خود بسته‌ می‌بينند سعی می‌كنند به‌ نحوی از كسانی كه‌ آنها را در اين‌ منجلاب‌ گرفتار كرده‌اند انتقام‌ بگيرند. فكر می‌كنيد من‌ دوست‌ ندارم‌ سالم‌ زندگی كنم‌، درس‌ بخوانم‌ و برای خودم‌ كاره‌يی شوم‌؟ باور كنيد من‌ هم‌ از گناه‌ كردن‌ نفرت‌ دارم‌. ولی نبايد مردم‌ و جامعه‌ از امثال‌ ما بيزار باشند. ما خود قربانی هستيم‌.

اولين‌ زنگ‌ خطر

با شهرام‌،اتفاقی و تلفنی دوست‌ شدم.‌ يك‌ روز ظهر وقتی تلفن‌ زنگ‌ زد، رفتم‌ گوشی تلفن‌ را برداشتم‌. شهرام‌ بود. خيلی باادب‌ گفت‌: منزل‌ آقای شفيعی؟ گفتم‌: نخير آقا، اشتباه‌ گرفته‌ايد. معذرت‌خواهی كرد. من‌ هم‌ گوشی را گذاشتم‌. به‌ طرف‌ اتاق‌ رفتم‌ كه‌ تلفن‌ دوباره‌ زنگ‌ زد. باز شهرام‌ بود. گفت‌: منزل‌ آقای شفيعی؟ گفتم‌: نخير اشتباه‌ گرفته‌ايد. اين‌بار گفت‌: مثل‌ اينكه‌ خط‌ها اشكال‌ دارد. اگه‌ زحمت‌ نيست‌ وقتی گوشی را گذاشتم‌، شما چند لحظه‌ گوشی را نگه‌داريد تا من‌ شماره‌ام‌ را مجدد بگيرم‌. من‌ هم‌ قبول‌ كردم‌.

به‌ مرور به‌ تلفن‌های اين‌ مزاحم‌ تلفنی عادت‌ كردم‌ و بعد از چندی قرار گذاشتيم‌ و توی خيابان‌ با هم‌ آشنا شديم‌.

جوان‌ بدی به‌ نظر نمی رسيد، با او دوست‌ شدم‌. كم‌كم‌ رابطه‌مان‌ صميمی‌تر شد. از طرفی هم‌ پدرم‌ آدم‌ مستبدی است‌ و مرا اذيت‌ می‌كرد.

وقتی فهميد با شهرام‌ رابطه‌ دوستی دارم‌ با كمربند به‌ جانم‌ افتاد و 10 روز مرا در زيرزمين‌ خانه‌ زندانی كرد. من‌ شهرام‌ را دوست‌ داشتم‌ و نمی‌توانستم‌ بدون‌ او زندگی كنم‌. وقتی از آن‌ تاريكخانه‌ بيرون‌ آمدم‌ به‌ خانه‌ شهرام‌ رفتم‌ و گريه‌كنان‌ از او خواستم‌ كه‌ به‌ خواستگاری‌ام‌ بيايد. شهرام‌ به‌ من‌ گفت‌ كه‌ مدتی در خانه‌ او بمانم‌ و بعد با خانواده‌اش‌ كه‌ در شهر سمنان‌ بودند صحبت‌ می‌كند و به‌ خواستگاری‌ام‌ می‌آيد. شهرام‌ در تهران‌ به‌ تنهايی زندگی می‌كرد. من‌ هم‌ قبول‌ كردم‌ وبرای اينكه‌ از دست‌ اذيت‌های پدرم‌ در امان‌ باشم‌، پيش‌ شهرام‌ ماندم‌.

غفلت‌ مرگ

اين‌ اشتباه‌ من‌ تا آنجا پيش‌ رفت‌ كه‌ يك‌ روز شهرام‌ از غفلت‌ من‌ سوءاستفاده‌ كرد و من‌ هم‌ كه‌ ديگر رويی برای بازگشت‌ به‌ خانه‌ نداشتم‌ پيش‌ او ماندم‌.اوايل‌ برخوردش‌ با من‌ خوب‌ بود ولی بعد از مدتی متوجه‌ شدم‌ كه‌ شهرام‌ با دخترهای زيادی رابطه‌ دارد. از طرفی هرچه‌ به‌ او فشار می‌آوردم‌ كه‌ مرا به‌ عقد خودش‌ در آورد بی‌فايده‌ بود. او از غفلتم‌ استفاده‌ كرده‌ وفريبم‌ داده‌بود.

يك‌ روز همه‌ پول‌ و اشيای قيمتی شهرام‌ را برداشتم‌ و از خانه‌اش‌ بيرون‌ آمدم‌. اوايل‌ فكر می‌كردم‌ می‌توانم‌ با پول‌ها و وسايلی كه‌ از خانه‌ شهرام‌ برداشته‌بودم‌ زندگی راحتی داشته‌ باشم‌ ولی آن‌ پول‌ها خيلی زود تمام‌ شد. من‌ ماندم‌ و انبوهی از مشكلات‌، فقروفلاكت‌. نه‌ شغلی داشتم‌ ونه‌ سواد درست‌ و حسابی و نه‌ روی بازگشت‌ به‌ خانه‌.

وقتی غذايی برای خوردن‌ نباشد، وقتی سرپناهی برای آدم‌ نباشد و ... چه‌ می‌توان‌ كرد؟ من‌ قربانی شده‌بودم‌ و در چاهی افتاده‌ بودم‌ كه‌ نمی توانستم‌ خودم‌ را بالا بكشم‌.

وقتی فشار مشكلات‌ زندگی به‌ اوج‌ رسيد، آمدم‌ كنار خيابان‌ ايستادم‌ . اوايل‌ از خودم‌ خيلی بدم‌ می‌آمد. از نگاه‌ حريص مردها متنفر بودم‌. دوست‌ داشتم‌ بميرم‌. چند بار هم‌ اقدام‌ به‌ خودكشی كردم‌ ،اما خدا، بنده‌ گناهكارش‌ را دوست‌ ندارد.

يك‌ شب‌ اينجا، يك‌روز آنجا، يك‌ماه‌ خانه‌ اين‌ يكی، يك‌ روزسوار ماشين‌ آن‌يكی... تقريبا عادت‌ كردم‌.

يك‌ روز متوجه‌ شدم‌ آلوده‌ شده‌ ام‌. آلوده‌ به‌ همان‌ بيماری لعنتی. من‌ توسط‌ يكی از همين‌ آدم‌های حريص آلوده‌ به‌ ايدز شده‌ بودم‌.

می‌دانم‌ چه‌ آينده‌يی در انتظارم‌ است‌ و می‌دانم‌ كه‌ چه‌ وضعيتی دارم‌. احساس‌ نفرت‌ وترس‌ از مرگ‌ مرا بر آن‌ داشت‌ كه‌ از همه‌ آنهايی كه‌ مرا به‌ اين‌ منجلاب‌ كشيده‌اند انتقام‌ بگيرم‌. نخستين‌كاری كه‌ كردم‌ رفتم‌ سراغ‌ شهرام‌ همان‌ پسری كه‌ عاشقش‌ بودم‌ و بخاطر او پدر و مادرم‌ را رها كردم‌.اما او جواب‌ مرا با سنگدلی و بی‌محبتی داد. شهرام‌ با ديدن‌ من‌ تعجب‌ كرد. چند روز در خانه‌اش‌ بودم‌ در آخرين‌ روز به‌ او گفتم‌ كه‌ آلوده‌ شده‌ام‌ و قبل‌ از اينكه‌ بخواهد كاری كند از خانه‌اش‌ زدم‌ بيرون‌...

 
گفتم‌: چرا خودت‌ را به‌ يك‌ بيمارستان‌ يا درمانگاه‌ معرفی نمی‌كنی؟

گفت‌: كار از اين‌ حرف‌ها گذشته‌. مرگ‌ من‌ حتمی است‌. چه‌ لزومی دارد بروم‌ خودم‌ را درگير دواودرمان‌ كنم‌؟

سيگاررا  زير پايش‌ له‌ كرد.از جايش‌ بلند ‌شد و در يك‌ چشم‌به‌ هم‌ زدن‌ از پارك خودش را رساند به خيابان و گُم شد.