پيک هفته

   

پيک نت

پيوندهای پيک بايگانی پيک

hafteh@peiknet.com

 

    hafteh@peiknet.com

 
پيک هفته

آرشيو هفتگی

در رابطه با پيک هفته



 
 
 

 

 
 

 

 

 

 
 
 
 
 


ارحام صدر
شكرپاره اصفهان
اين منار
از جايش نجنبيد!

 

   
 

رضا ارحام صدر متولد ارديبهشت ماه ‌١٣٠٢ در محله "باقلعه‌" بخش ‌٤ اصفهان است. از سال ‌١٣٢٦ رفت روی صحنه تئاتر. تئاتری كه او را پايه‌گذار آن می‌دانند. شايد نمايش "ناصر تُپل" مانند نمايش "مست" از شاخص ترين كارهای ارحام صدر در اين عرصه باشد. جوان تنبل و خپله‌ای كه بيكار بود و مادرش او را بدست "لات" محل سپرد تا باج گيری را ياد بگيرد و در پايان همه آموزش‌هائی كه ديد، ارحام صدر(لات جوانمرد) نا اميد از استعداد او خطابش قرار داد و با لهجه شيرين اصفهانی گفت:

« ناصری! تو تو اين كار چيزی نميشی. نمی خواد از خونت دربيآی. همون پيش ننت بمون!»

اصفهان پايتخت هنر ارحام صدر بود و برای ديدن نمايشنامه‌هائی كه به صحنه می‌برد اغلب بايد از چند هفته قبل بليت رزرو می‌كرديد. تئاتر متعلق به خودش بود. نقش آفرين هم خودش! شيرينی و شيرينكاری‌هايش روی صحنه با گز اصفهان رقابت می‌كرد.

در سال ‌١٣٣٦ وارد سينما شد. با فيلم "شب نشينی در جهنم". در ‌٢٠ فيلم و سريال ظاهر شد اما سرانجام به اين نتيجه رسيد كه جای او روی صحنه تئاتر است، آن هم در اصفهان و نه تهران.

اخيرا يك خبرنگار خوش ذوق كه با خبرگزاری "ايسنا" كار می‌كند با اين شكر پاره اصفهان گفتگوئی كرده است.

دوران تحصيلات

تحصيلات ابتدايی من در اصفهان گذشت و بعد از اين كه تصديق ‌٦ ساله ابتدايی را گرفتم، وارد كالج انگليس‌ها شدم. آن زمان انگليس‌ها از طرف سازمان ميسيونری‌شان يك كالجی تاسيس كرده بودند و من آنجا رفته و سه سال سيكل اول را در آن جا درس خواندم. بعد از اين كه سيكل گرفتم، پدرم گفت بايد بروی آبادان. گفتم آبادان برای چی؟ گفت برای اين كه خرج اين سه سال را شركت نفت ايران و انگليس به عشق اين پرداخته كه سيكل كه می‌گيری، بروی در آبادان و تحصيلاتت را در آن جا ادامه بدهی و اجبار داری كه بروی. اجباری ما از همان موقع‌ها شروع شد. گفتم چشم و به خوزستان و آبادان رفتم و در "ترين شاپ" جايی كه به اصطلاح هنرآموزان و نوآموزان می‌آمدند مشغول شدم. استاد اين قسمت آهن تراشی، سون كشی، چكش زنی و كارهای فنی را ياد می‌داد. يك دو ماه كه دراين كلاس مشغول فراگيری كارهای فنی شدم، يك روز ديدم كه در تابلويی نوشتند كه فردا امتحان می‌گيريم و از شاگردانی كه با داشتن سيكل اول از شهرستان‌ها به آبادان آمدند ‌٥ نفر را انتخاب و به عنوان دانشجو به دانشكده نفت اعزام می‌كنيم تا در رشته نفت تحصيل كنند. امتحان داديم و من نفر دوم شدم و بنابراين بعد از سه ماه در پالايشگاه شركت نفت انگليس ايران در آبادان و در قسمت لابراتور و اتاق شماره ‌١٩ آن كه مخصوص آزمايش نفت‌های سبك بود، مشغول كار شدم.انجا يك استاد انگليسی به نام مستر تاليس داشتيم. انواع و اقسام آزمايش‌هايی كه از نمونه‌های نفت از انبارها و از بنچ‌ها به آنجا می‌آوردند را ما برای ديدن مقدار حرارت، گوگرد و به اصطلاح مقدار غلظتش با دستگاه‌های مختلف آزمايش می‌كرديم و نتيجه‌ها را روی شيشه‌های نمونه می‌نوشتيم. بعد از شش ماه كه آنجا كار كردم، طوری شد كه ديگه رييس هم خودش بالا ی سر ما می‌ايستاد و كارمان را می‌ديد و همه جا گزارش می‌داد كه اين ايرانی‌ها و بخصوص اصفهانی‌ها دارای چه هوش و حافظه و قدرت فراگيری هستند. بنده بعد از ‌٦ ماه كار در لابراتوار، بهترين آزمايش‌ها را در مواد سوختنی انجام می‌دادم. به طوری كه هر كس بازديد پالايشگاه و قسمت لابراتوار می‌آمد، رييس من می‌رفت جلو و می‌گفت ببينيد، يك جوان دارای سيكل اول متوسط از اصفهان آمده اينجا و بعد از ‌٦ ماه كاملا مثل يك مهندس نفت،‌ آزمايش روی نمونه‌های نفتی ما را انجام می‌دهد و آن وقت هم به من مژده داد كه تو به لندن می‌روی و تحصيلاتت را در رشته نفت آنجا انجام می‌دهی تا مهندس نفت بشوی و برگردی، بدبختانه آن موقع در سرتاسر ايران اپيدمی بيماری مالاريا بود و در خوزستان كه باتلاق‌های فراوانی داشت بيشتر بود و بنابراين به مالاريا مبتلا و دو ماه در بيمارستان خود انگليس‌ها در آبادان بستری شدم تا يك روز يك خانم دكتر انگليسی آمد و گفت ما هر چه داروهای ضد مالاريا به تو می‌دهيم بدنت نمی‌پذيرد و بيماريت علاوه بر اين كه ادامه پيدا می‌كند، روز به روز هم بدتر می‌شود من می‌نويسم كه تو بايد برگردی بروی در آب و هوای بومی خودت تا بلكه اين داروهای ضد مالاريا روی تو اثر داشته باشد.

اين شد كه كه بنده را برگرداندند به شهرم اصفهان. چهارماه هم در اصفهان بستری بودم تا حالم كم كم بهتر شد. حالم كه خوب شد، يك نامه نوشتم به شركت نفت كه من ديگر به آبادان برنمی‌گردم، زيرا من آنجا بدنم آمادگی تحمل بيماری‌های عفونی را ندارد. آن‌ها هم ديگر چيزی نگفتند. بعد هم گفتم اگر من چيزی بدهكار هستم، می‌پردازم. آن‌ها جواب دادند كه نه خير شما بدهی هم نداريد و در هر حال ما از كار شما رضايت كامل هم داريم. بنده رفتم وزارت فرهنگ و گفتم می‌خواهم ادامه تحصيل بدهم. گفتند شما دو سال ترك تحصيل كرديد. گفتم ترك تحصيل نكردم. رفتم آبادان. آنجا هم گوشه‌ای از وطن من است و رفتم در شركت نفت در رشته نفت دو سال درس خواندم. به هر جهت نامه‌ای به اداره فرهنگ و دبيرستان ادب نوشتند. آن زمان دبيرستان ادب جای كالج انگليس‌ها آمده بود. يعنی خوشبختانه در آن موقع انگليس‌ها از آن جا خلع شده بودند و خود ايرانی‌ها كارها را به دست گرفته بودند و از بهترين دبيران و مامورين فرهنگی زمان آن جا مدير گذاشته بودند. دو شخص به نام‌های بدرالدين كتاب و استاد حسين عريضی كه اين‌ها واقعا دو ستاره درخشان از فرهنگ اصفهان بودند. بنده رفتم و كلاس چهارم متوسطه نشستم و به تحصيل ادامه دادم تا بعد از سه سال ديپلم ششم متوسطه تجارت گرفتم و بعد از آن هم به خاطر علاقه‌مندی به كارهای هنری يك سال هم در دبيرستان صارميه به مديريت مرحوم پرورنده تحصيل كردم و يك ديپلم ‌٦ ادبی هم از آنجا گرفتم.

يك روز در چهارباغ قدم می‌زدم كه آگهی استخدام شركت سهامی بيمه ايران را ديدم كه به دو نفر ديپلمه احتياج داشت. با يكی از دوستانم رفتم و امتحان دادم و قبول شدم و از سال ‌١٣٢٤ كار دولتی را در آن جا شروع كردم. سال اول كارآموز بودم و حقوق نداشتم از خرداد ‌١٣٢٦ رسما حكم گرفتم و با ماهی ‌١٥٠ تومان حقوق ثابت و ‌٦٠ تومان فوق‌العاده مشغول شدم. نصف اين حقوق را به پدرم كه بازنشسته و خانه‌نشين بود می‌دادم تا زندگی خواهر و برادرهايم را اداره كند. نصفش را هم قصد داشتم كه خرج ادامه تحصيل بكنم و در قسمت شبانه دانشكده ادبيات اصفهان كه تازه تاسيس شده بود،‌ اسم نويسی كردم و بعد از دادن امتحان ورودی نفر هشتم شدم و تا زمانی كه مرحوم دكتر فاروقی مدير آنجا بود بعدازظهرها در رشته ادبيات تحصيل می‌كردم تا بعد از چهار سال موفق به اخذ ليسانس ادبيات در رشته فلسفه و امور تربيتی با معدل ‌٥/١٤ شدم.

شروع فعاليت هنری

كلاس دوم متوسطه بودم كه ناظم مدرسه آمد و گفت كه معلم حساب مريض شده‌ و نمی‌آيد و ما از دبيرستان سعدی خواهش كرديم كه آقای جهانشاه كه ليسانس رياضيات هستند و يك سال هم در انگلستان تكميل تدريس حسابداری را خوانده‌اند دو هفته بيايند و درس بدهند. اين‌ها را برای اين می‌گويم كه ايشان كاشف من بود. اول معلم من بود و بعد هم پدر خانم من شد. بنابراين آنچه كه دارم از آن مرحوم است. آمد سر كلاس و دفتر حاضر غايب را برداشت تا به اصطلاح حضور غياب كند. به بچه‌ها گفت وقتی من حضور غياب می‌كنم، چون اولين باری است كه من آمدم در اين كلاس، هر كس را كه اسمش را می‌خوانم، از سر جايش بلند شود و بگويد حاضر كه من قيافه‌اش را هم ببينم و اسمش را در ذهنم بسپارم. نفر چهارم پنجم بود كه گفت حسين خسروی حاضر، تقی كربلايی حاضر، بعد رسيد به يك اسمی گفت عباس پنيری. كسی نگفت حاضر. ايشان گفت نفهميدم،‌ اين آقا غايبند. كجا هستند اين آقای پنيری؟ من از ته كلاس گفتم "قربان تو خيكند". كلاس زد زير خنده. چون در آن زمان پنيری به بازار می‌آمد كه تو پوست گوسفند بود. يك روغنی هم می‌آمد كه تو پوست گوسفند بود و هر دو تا از اجناس مرغوب بازار بودند. من تا گفتم قربان تو خيكند، ديگه معلم خودش هم از زور خنده نتوانست درس بدهد. با خنده از كلاس بيرون و به دفتر رفت و به ناظم و مدير گفت بياييد ببينيد شما چه محصلين خوش‌بيان و خوش مزه‌ای داريد. مدير و ناظم مدرسه هم با خنده و شادمانی مستخدم را به دنبال من فرستادند و من را به دفتر خواستند. من تو راه كه می‌رفتم فكر می‌كردم حتما من را تنبيه خواهند كرد. تا رفتم تو دفتر ديدم كه مدير و ناظم من را بوسيدند. گفتند تو چقدر حاضر جوابی و اين حاضر جوابی همان استعدادی است كه خالق من، به من داده و من شدم يك هنرپيشه بديهه ساز. حاضر جواب و كسی كه به ديالوگ‌هايش از خودش چيزهايی اضافه می‌كند كه همان جملات باعث گرمی كار می‌شود. بعد مدير مدرسه گفت: می‌دونيد، ما سالی يك مرتبه جشن داريم. چون انگليس‌ها كه اينجا بودند، اين كار را می‌كردند و اين جشن يك پرده نمايش و يك پرده موسيقی است و از كسانی كه سال قبل در اين مدرسه فارغ التحصيل شده اند، با حضور والدينشان و بزرگان شهر ديپلم‌هايشان را می‌دهيم و بنا به پيشنهاد آقای جهان‌شاه، امسال غير از هنرپيشه‌هايی كه از بيرون دعوت می‌كنيم، می‌خواهيم چند تا بازيگر هم از بين خود شاگردهای دبيرستان ادب بگذاريم و تو هم به عنوان اولين نفر انتخاب شدی. من تشكر كردم و گفتم نمی‌دانم كه من بتوانم يا نه. گفتند تمرين می‌كنيد، ياد می‌گيريد. مرحوم ناصر فرهمند و مرحوم محمد ميرزای رفيعی كه بچه‌ها آقاجون خطاب‌شان می‌كردند، دو نفری بودند كه تحصيلات‌شان به پايان رسيده بود و‌ آزاد بودند. هر وقت هم كه مدرسه جشن داشت اين‌ها می‌رفتند و برنامه اجرا می‌كردند و برای نمايش آن سال دبيرستان ادب هم دعوت شده بودند. اسم كار هم "رفيق ناجنس" بود. در آن زمان موضوع نمايش در مدرسه اين بود كه يك بچه‌ای درس‌خوان و يك بچه‌ای درس نخوان است. آن شاگردی كه درس نمی‌خواند، مرتب ان شاگرد درس‌خوان را تشويق به بازيگری و بازی‌گوشی و اين چيزها می‌كرد و به همين دليل هم اسمش رفيق ناجنس بود. آن متن را به من دادند و من به قدری اين را جالب بازی كردم كه مدرسه به جای سه شب نمايش برای والدين و بزرگان شهر، هفت شب نمايش را اجرا كرد و از شب چهارم نفری ‌٥ تومان بليت فروختند و پولی جمع شد و به من گفتند اين پول جمع شده، چه كارش كنيم؟ من گفتم يك پيانو برای دبيرستان ادب بخريد و خريدند و اين پيانو هم به عنوان يادگاری از اولين كار بازيگری من در تئاتر در دبيرستان ادب ماند.

تابستان شد. مرحوم ناصر فرهمند يك تئاتر حرفه‌ای تاسيس كرده بود، به نام تئاتر اصفهان در دروازه دولت شهر كه حالا تبديل به ساختمان مركزی شهرداری اصفهان شده است. آن موقع چند تا مغازه و يك حمام بود، حمام مركزی و يك سالن هم داشت كه متعلق به آقای محموديه بود و برای پيشرفت تئاتر، به تئاتر شهرمان و بدون اجاره به مرحوم فرهمند داده بود. آقای فرهمند هم يك روز مرا صدا كرد و گفت چون تو توی مدرسه خوب بازی كردی، بايد بيايی و به گروه ما بپيوندی. ما هم رفتيم و كار حرفه‌ای را بين سال ‌٢٦ و ‌٢٧ در تئاتر اصفهان زير نظر مرحوم فرهمند كه او را استاد خودم می‌دانم شروع كردم.

شروع نمايش‌های انتقادی، كمدی

يكی از شب‌ها كه برای اجرا می‌رفتم، چند نفر جوان ايستاده پای ويترين تئاتر و با هم بحث می‌كردند. يكی از آنها به ديگری گفت:

می‌دونی اين‌ها كی هستند كه عكس‌شان را انداخته اند؟

 گفت: نه

گفت: اين‌ها مزه‌بيندازهای شهر هستند.

آن يكی گفت:

 نه بابا. اين‌ها دلقكند.

من از اين دو تا حرف رنجش پيدا كردم. رفتم تو تئاتر شب بدی را گذراندم تا نقشم را بازی كردم. تئاتر هم پيسی بود به نام حاج عبدالغفار در تهران. حاج عبدالغفار هم رل يك نفر سده‌ای بود كه يك دكان تعميرات دوچرخه داشت كه من هم اسدالله نوكر اصفهانی او بودم. نمايش كه تمام شد،‌ آخر شب راه منزل‌مان يكی بود. آخر شب من و آقای ثبوت هر دو با هم ساكت به سمت خانه می‌رفتيم. وسط راه به من گفت تو چرا امشب حرف نمی‌زنی؟ گفتم من دمقم، كسلم. گفت چرا؟ داستان را برايش گفتم كه چند نفر بودند، اين اظهارات را راجع به ما می‌كردند كه ما مزه‌بينداز يا دلقكيم. گفت نه نه نه تو كه الان ديپلم گرفتی و بعد هم می‌خواهی تحصيلاتت را ادامه بدهی، اصلا نبايد به اين حرف‌ها توجه داشته باشی. گفتم حالا استاد يك نظر دارم. گفتم من نظرم اين است كه ما صرفا نبايد كه مردم را بخندانيم كه انها هم خيال كنند ما مزه بينداز يا دلقكيم. من معتقدم يك صحنه‌های انتقادی هم در نمايش‌های‌مان بگذاريم و اصلا ننويسيد نمايش سراسر خنده و كمدی مثلا "خسيس"، بنويسيم نمايش كمدی ـ انتقادی خسيس ـ گفت: خوب اين نظر را فردا عصر كه بزرگان قوم و پيرمردهای تئاتر هم هستند، بگو. اگر آن‌ها نظر دادند، شروع می‌كنيم. انتقاد هم می‌كنيم. گذشت و فردا عصر شد و من زودتر آمدم و ديدم اتفاقا مرحوم جهان‌شاه و مرحوم رفيعی و مرحوم رشتی زاده كه او هم از كمدی‌بازهای قديمی اصفهان بود، نشستند و دارند چای می‌خورند. يك مرتبه من كه آمدم، مرحوم فرهمند گفت: آقايان، اين ارحام ديشب آخر شبی يك همچنين نظری داشت، شما چه می‌گوييد؟ وقتی من نظريه‌ام را برای آقايان گفتم، همه‌شان بالاتفاق گفتند چه خوب هدفش اين است كه وقتی ما مردم را بعد از اين كه ‌٢ ساعت خندانديم، و از در سالن بيرون رفتند، يك چيز معنادار هم كف دستشان باشد. يك موضوع اخلاقی، اجتماعی، فرهنگی و يك نتيجه اجتماعی و اخلاقی. مرحوم ناصر فرهمند گفت من حرفی ندارم، ولی يك مقدار انتقاد از دستگاه‌های دولتی بكنيم، ما را می‌گيرند. من گفتم نه خير استاد. آنها وقتی وظايف‌شان را به خوبی انجام نمی‌دهند انتقاد می‌كنيم و مردم هم هو می‌كنند و در واقع ما در لفافه طنز يك گوشه كنايه‌هايی می‌زنيم و اين جيگر مردم را وقتی يك همچين چيزهايی بشنوند، خنك می‌كند. اجازه می‌ديد از همين امشب شروع كنيم؟ گفت شروع كن. گفتم موضوع پس اين است كه صبح اول پرده نشان می‌دهد كه شما می‌روی سر كار، مثلا ‌١٠ تومان به من می‌دهی، می‌گويی اسدالله اين ‌١٠ تومان را خرج كن، صورتش را بنويس و شب كه من می‌آيم، صورت به من بده ، گفتم منتهايش من يك چيزی اضافه می‌كنم و در امشب خواهم گفت كه ‌١٠ تومانی كه به من دادی، مثلا ‌٢ زار ماست گرفتم، ‌٣٠ شاهی نون سنگك، ‌١٠ شاهی پنير گرفتم. عرض كنم كه ‌٦ تومان هم ماليات دادم. تا من می‌گويم ‌٦ تومان ماليات دادم، شما می‌گوييد ديگه اون ‌٦ تومان ماليات چی بوده؟ من می‌گويم يك ماموری آمده بود كه حاج آقايی كه دكان چرخ سازی دارند، بايد سالی ‌٦ تومان هم ماليات بدهند. اين ورقه اخطار را بگير، و اگر تا ‌٢ روز ديگر اين ماليات را ندهيد، دكانتان را می‌بندند. گفتند خيلی خوب. اميد خدا تا ببينيم چی می‌شه، تئاتر شروع شد، رسيد به اون صحنه كه با لهجه گفت:

 بيا ببينم اسدالله، حساب امروزت را پس بده.

 ما هم گفتيم مثلا ‌٣٠ شاهی ماست، ‌١٠ شاهی نان سنگك، يك قران سبزی خوردن، يك قران پنير، دو تا نان سنگك هم ‌٣ زار، ‌٦ تومان هم ماليات. گفت ماليات؟ ما كه نبايد ماليات بدهيم. تو دست‌های من را ببين. از بس كه من روزها دوچرخه تعمير می‌كنم پينه دارد. گفتم حاج آقا شما نمی‌دانيد ماليات تو اين مملكت مال همين آدم‌های زحمتكش است كه دست‌شان پينه دارد. نجارها، آهنگرها، پينه‌دوزها،از اين‌ها ماليات می‌گيرند. تصادفا من چند وقت قبل از اين كه نمايش شروع بشود يك روز به يك آهنگری برخورد كردم. او گفت يك قبض برای ما آوردند، ‌٦ تومان ماليات خواسته اند. گفتم اجازه می‌ديد اين چند روز پيش من باشد؟ گفت بله. آمدم جلوتر يك نجاری بود، كه با او آشنا بودم. صدا زد ما را گفت آقای ارحام، شما كه تو تئاتر بازی می‌كنيد، ببينيد آقا برای من نجار كه ماهی ‌٦ تومان هم كار نمی‌كنم، ‌٦ تومان ماليات می‌خواهند اين هم ورقه‌اش. گفتم اجازه می‌دهيد چند روز پيش من باشد؟ آن هم از او گرفتم و يك پنبه دوزی هم زير پله‌های تئاتر بود كه به او اصغر واكسی می‌گفتند كفش‌ها را واكس می‌زد و ‌١٠ شاهی بهش می‌دادند. ان هم گفت يك ورقه برای من هم آوردند كه اگر تا ‌٢، ‌٣ روز ديگر ماليات ساليانه ندهی، از كارت جلوگيری می‌كنيم. ورقه آن را هم گرفته بودم. اصلا وجود اين سه چهار برگ اخطاريه از زحمتكشان اصفهان، هی وجود من را از داخل ناراحت می‌كرد كه چه جور بياييم اين‌ها را منعكس كنيم تا شبی كه به استاد فرهمند گفتم. موافقت كرد. پيرمردهای تئاتر هم موافقت كردند و اولين شبی كه من اين را گفتم. باور بفرماييد وقتی گفتم در اين كشور ماليات را از افراد زحمتكش و كسانی كه دستشان پينه‌دار است، می‌گيرند، فرهمند اضافه كرد: پس آن‌ها كه كارخانه دارند و ميليون ميليون پول گيرشان می‌آيد، آن‌ها چقدر می‌دهند. گفتم آن‌ها يك شب يك سور می‌دهند، يكی‌اش هم از همين آب‌زردی‌ها (مشروب) و يك شام می‌دهند، بعد برايشان می‌نويسند كه مردم اين‌ها اينقدر وضع مالی‌شان خراب است بياييد برايشان پول جمع كنيد و كمك‌شان كنيد. ولی پينه‌دوز و نجار و آهنگر و كفاش كه سوری نمی‌دهند و ويسكی نمی‌دهند، از شان پول می‌گيرند. شب اول كه اين صحنه را ما بازی كرديم، در سالن ولوله شد. يعنی مردم ضمن دست زدن ممتد، فرياد می‌كشيدند و براوو می‌گفتند. مثل فوتباليستی كه توپ توی دروازه زده باشد، شب نمايش گذشت و دو شب بعدش هم همين صحنه‌ها را اجرا كرديم. از شب سوم ديدم كه دم تئاتر قلقله است و برای يك هفته ديگر بليت می‌فروشند.

از همين جا بود كه ما انتقاد را در نمايش گذاشتيم و نمايش انتقادی كمدی سخت مورد توجه مردم قرار گرفت. مردم اصفهان گرايش‌شان نسبت به تئاتر صدچندان شد و مرحوم فرهمند هم همان زمان، گفت كه بايد اين سبك را به نام رضا ارحام صدر به ثبت برسانيم. يك هفته كه از نمايش گذشت، ديديم پليس آمده دم تئاتر می‌گويد كه مدير تئاتر بيايد دارايی. من فورا مساله را فهميدم. مرحوم فرهمند گفت حالا چه كار می‌كنی؟ گفتم جواب پيش من است و سه تا كاغذ كه از كسبه گرفتم، توی جيب من برای جوابگويی مدرك است. گفت پس تو برو دارايی. من رفتم دارايی و پشت در اتاق پيشكار دارايی وقت، كه شخصيتی واقعا بافرهنگ و انسان به نام ضرابی كه از اهالی تبريز بود. من رفتم تو گفت بفرماييد. گفتم من ارحام صدر هستم كه بنده را احضار فرموده بوديد. از تئاتر اصفهان آمده‌ام. گفت بفرماييد اقا. بنشينيد. تا من نشستم گفت آقا اين چی هست كه شما چند شب است در تئاتر می‌گوييد كه از كارگرها و زحمتكش‌ها ماليات می‌گيرند و از كارخانه‌دارها، پولدارها و سرمايه‌دارها نمی‌گيرند. گفتم بله قربان. من هستم كه اين جملات را می‌گويم و مردم هم بينهايت دوست دارند. گفت اولا من نمی‌گويم كه انتقاد نباشد، ولی وقتی كه شما خودت الان كارمند شركت بيمه و كارمند دولتی از كارهای دولت انتقاد كنی، ديگه مردم تره هم برای ما خرد نمی‌كنند و به چشم انتقاد به ما نگاه می‌كنند. گفتم آقای پيشكار دارايی، حقيقتش اين است كه من از در چند تا مغازه كه رد شدم، ديدم به همه‌شان ابلاغ شده كه سالی ‌٦ تومان بايد ماليات بدهند. به كسانی كه اصلا تواناييش را ندارند. به پينه‌دوز واكسی تو خيابون. به يك در و پنجره‌ساز آهنگر، به يك نجار كه فقط كرسی برای زمستان‌های مردم می‌سازد، آن‌ها ديدند نمی‌توانند اين پول‌ها را بدهند و شكايت كردند. من هم تئاتر را يك روزنامه گويا می‌دانم و فكرم هم اين است كه تئاتر بايد در جهت برطرف كردن ناراحتی‌های زندگی مردم مخصوصا طبقه مستضعف و مستمندان ديالوگ و نمايش بگذارد و انتقاد كند. گفت من اين فكر شما را هم می‌پسندم و اصلا می‌پرستم. بسيار عالی است. تئاتر اگر انتقاد نداشته باشد، اجرا نشود، بهتر از اين است كه اجرا بشود، اما خوب بايد رعايت هم بشود. من كاغذ را كه به كسبه ابلاغ شده بود در اوردم، گذاشتم روی ميزش و گفتم آقای پيشكار دارايی ببينيد، كارگران زحمتكش اصفهان با چه ديدی به دولت نگاه می‌كنند؟ گفت حق به جانب شماست. اين كار را بايد دولت بكند، ولی گام به گام. يك دفعه ما نبايد بخشنامه می‌كرديم كه از فلان تاريخ اگر ماليات ندهيد، بسته می‌شويد . پيشكار زنگ زد و معاونش آمد و گفت فورا برای تمام كسبه بخشنامه بكنيد كه آن اخطاريه كه فرستاده، بالاسرش بنويسيد آگهی دوم و دارايی اصفهان تصميم گرفت. ساليانه ماليات مقطوع را برای زحمتكشان باطل كند و از سال‌های آينده با قانونی كه از مجلس می‌گذارد، جدول مالياتی تعيين شود. اگر بدانيد تو اصفهان چه ولوله‌ای با اين اقدام ما افتاد كه هم ما روحيه پيدا كرديم و هم در تمام نمايشنامه‌ها يك انتقادی از بخش‌های دولتی گذاشتيم.

سالنی كه در ان برنامه اجرا می‌كرديم طاقش خراب شده بود و چكه می‌كرد يك روز فرهمند آمد و گفت: يك باشگاه ورزشی است به نام المپ كه متعلق به شخصی به نام روشن ضمير معروف به كارگری است و اين حاضر شده يك زمين واليبالش را در اختيار ما بگذارد و ما هم يك صحنه تئاتر دستی با تخته و الوار توی آن بسازيم و تابستان به اجرای برنامه بپردازيم. ما هم گفتيم بسيار خوب است. تئاتر در اصفهان شروع شده، ديگه نبايد تعطيل بشود. خلاصه رفتيم باشگاه المپ و اولين نمايش را به نام "خليفه" يك روزه تمرين كرديم. من رل خليفه‌هارون‌الرشيد را بازی می‌كردم و مرحوم فرهمند هم در يك نقش كمدی رل حسن قناد را بازی می‌كرد كه نمايش خيلی گرفت. نمايش دوم را كه آمديم تمرين كنيم، فرهمند گفت همان رفيق ناجنس كه در دبيرستان ادب بازی كرديم، حالا اين جا بگذاريم؟ گفتم هر طوری كه می‌دانيد. به مدير تئاتر صورت داديم كه برای ما دكورها را تهيه كند. يك روز عصر آمد آنجا و گفت آقا من ديگه يك قرون بابت دكور و لباس و اين‌ها ندارم كه بدهم. شما تو همان دكورها اين نمايش رفيق ناجنس را بازی كنيد. گفتيم بابا اون دكورها قصر خليفه‌هارون الرشيد بود. ما می‌خواهيم اتاق يك تاجر بازاری را نشان بدهيم. تو ان دكور كه نمی‌شود. گفت ديگه همين است كه هست. می‌خواهيد بايستيد، نمی‌خواهيد برويد. فرهمند هم عصبانی شد، گفت بچه‌ها اثاث‌هايتان را بريزيد توی چمدان‌ها تا برويم هر كسی يك ساكی، چمدانی، چيزی تئاتر سپاهان

يكی از شب‌ها كه خليفه يك روزه را بازی می‌كرديم، پسر عموی من به نام علی ارحام صدر كه به خاطر يكی بودن نام فاميلی‌مان آن را صدری صدا می‌زديم آمد و نمايش ما را ديد و خيلی خوشش آمد. به من گفت ارحام، چقدر سرمايه می‌خواهد كه آدم يك تئاتر باز كند؟ گفتم نمی‌دانم يك جايی را مثل اينجا می‌خواهد كه به ما مجانی داده بودند و يك صحنه و لباس كه تئاتر اجرا كنيم. صدری كه صاحب يك موسسه و ماشين باری بود گفت من حاضرم اين سرمايه‌گذاری را بكنم. او سرمايه‌اش را نقد كرد و آورد با فرهمند تئاتر سپاهان را تاسيس كرديم. برنامه دوم سوم بود كه اختلاف بين آقای صدری و آقای فرهمند پيدا شد كه اختلاف مالی بود. آقای فرهمند هم گفت من می‌روم و تئاتر اصفهان را دوباره احيا می‌كنم. همان تئاتری كه قبلا يك مدت كوتاهی توی آن بازی كرده بوديم، يك عده از هنرپيشه‌ها هم به طرفداری از آقای فرهمند بلند شدند و رفتند تئاتر اصفهان را تاسيس كردند. آن‌هايی كه توی تئاتر سپاهان مانده بودند، بنده بودم به همراه آقای وحدت، كه رفيق دوران بچگی ما كه مدرسه می‌رفتيم بود و روزهای تعطيل تو بيشه‌های اصفهان می‌رفتيم، پيس می‌نوشتيم و اجرا می‌كرديم و به اصطلاح آرتيست بازی درمی‌آورديم. آقای وحدت هم ماند. آقای عيوقی پسر خواهر آقای صدری هم بود و من هم كه پسر عمويش بودم. فرهمند به من گفت تو نمی‌توانی بيايی، با اين كه می‌دونم چقدر من را دوست داری. شما بايستيد تئاتر سپاهان را اداره كنيد و ما به تئاتر اصفهان می‌رويم. در آن زمان شنيده بوديم شخصی به نام علی‌محمد رجايی كه از استادهای بزرگ تئاتر بود در كرمان يك سينما را اجاره كرده و روزها فيلم نمايش می‌دهد و شب‌ها در يك سانس به همراه سه دخترش نقش نوكری به نام چراغ علی بازی می‌كند كه در شهر هم به همين نام معروف شده بود. پسر عموی من با شادروان عزت الله نويد كه از عاشقان تئاتر بود به كرمان رفتند و آقای رجايی را به همراه سه دخترش كه بسيار زيبا، فهميده، عفيف و تحصيلكرده بودند را دعوت به همكاری كردند و با خود به اصفهان آوردند.

بنابراين تئاتر سپاهان دارای سرمايه بزرگی شد. سه تا دختر در آن موقع كه هنرپيشه زن كم بود، باعث شد كه مرحوم رجايی، نمايش‌های زيبايی تنظيم می‌كرد، خودش هم آهنگ می‌ساخت و دخترهايش هم بازی می‌كردند، اولين نمايش اين گروه به نام گرگ دو پا روی صحنه رفت. من رل نوكر و آقای وحدت هم رل پسر كدخدا را بازی می‌كرد كه عاشق دختر ارباب می‌شد و بعد هم به هم می‌رسيدند.

كم كم صدری كه دو سالن تئاتر تاسيس كرده بود يكی از آن‌ها را تبديل به سينما كرد و ديد درآمد سينما بهتر است. من هم مدتی قهر كردم و رفتم و به جای من همايون را آوردند كه به او همايون چاق می‌گفتند و كمدی بازی می‌كرد. مرحوم جهانگير فروهر هم بود. ولی اين‌ها نتوانستند جای من را پر كنند. من طوری نقش كمدی را بازی می‌كردم كه برای مردم خاطره‌انگيز بود. به هر حال آمدم بيرون و تئاتر را رها كردم. صدری هم آنجا را تبديل به سالن سينما كرد.

بعد از سه سال عده‌ای از جوان‌ها به خانه ما آمدند. هنرمندان جوانی مثل مرحوم خندان، خدادوست زارع، محمد گلستان، منصور جهانشاه كه تازه وارد تئاتر شده بودند و با عشق كار می‌كردند. آمدند خانه من و گفتند تو كه به اصطلاح جلوداری، تو كه پيشكسوتی و سابقه‌ات از ما زيادتره، تو كه برای ما كارگردانی می‌كردی، ما كه عاشق اين كار هستيم چكار كنيم؟ گفتم هر كاری می‌خواهيد بكنيد. گفتند ما می‌خواهيم يك گروه تئاتر آزاد تشكيل دهيم به نام گروه هنری ارحام. خودمان هم رفتيم با سينما پارس در جلفا كه متعلق به ارامنه است صحبت كرديم و آن‌ها حاضرند صبح تا ساعت ‌٥/٨ بعدازظهر فيلم نمايش دهند و از آن به بعد سالن را به ما بدهند تا شبی يك برنامه بگذاريم. به همين ترتيب گروه هنری ارحام از سال ‌٤٤ در جلفای اصفهان شروع به كار كرد و برنامه‌ها يكی پس از ديگری با موفقيت تمام و استقبال شديد مردم مواجه شد.

سه تا از نمايشنامه‌های ما در ان زمان آخرش (ها) داشت. اولش گذاشتيم بوقلمون‌ها. يعنی كسانی كه برای چند روز گذران زندگی يك مرتبه در هر مورد ‌١٨٠ درجه خودشان را عوض می‌كنند كه مردم خيلی استقبال كردند. اسم دوميش را گذاشتيم رسواها. كسانی كه تظاهر می‌كنند به خداشناسی و از اين راه در هر حال هر رقم كه می‌توانند در اجتماع به اصطلاح بدون رعايت منافع مردم فقط برای منافع جيب‌شان كار می‌كنند و اين‌ها رسواهای اجتماع هستند. اين هم استقبال شد. سوميش را گذاشتيم دلقك‌ها. هر سه تا هم موفق شد و يكی از يكی بهتر. الان هم كپی فيلمبرداری شده‌اش در بايگانی سازمان تلويزيون تهران است. از اين جا به بعد سعی ما در اين بود كه نمايشنامه‌ها ‌١٠ درجه از نمايشنامه‌های قبلی بالاتر باشد چه از لحاظ طرح و دكور و چه از لحاظ متن نويسی و نقش هنرپيشه‌ها. گروه ما و تئاتر اصفهان به مديريت مرحوم فرهمند در مقابل هم سعی می‌كرديم نمايش‌های خوبی را اجرا كنيم. مثلا آن‌ها لميزر بل و بينوايان به قلم ويكتور هوگو را اجرا می‌كردند و ما هم در مقابلش كداميك از دو و يكی از بهترين نوشته‌های لئون تولستوی را روی صحنه می‌برديم. بنابراين می‌بينيد كه در آن موقع چه نمايشنامه‌هايی در مقابل هم روی صحنه می‌رفت يا فرهمند تخت جمشيد در آتش را اجرا كرد كه البته داستان سر گشتگی ملت بود، ولی ما در مقابلش خون‌بهای ايران را گذاشتيم و گوشه‌ای از تاريخ را برداشتيم و به اصطلاح برای خودمان آداپته كرديم و به روی صحنه برديم. در واقع اين دو تئاتر در عالم رفاقت با هم دوست بودند، ولی در كار رقيب بودند و آن موقع مردم بهترين تئاترها را در اصفهان ديدند، تا اين كه كم كم مرحوم فرهمند مريض شد و نتوانست ادامه دهد و بنا كرد پيش پرده آوردن و ساز و آواز و موسيقی و رقص گذاشت و ما هم اين طرف شروع كرديم و يك سری نمايشنامه‌های كمدی گذاشتيم. تقريبا گروه تئاتر اصفهان كه از بين رفت. تئاتر صدری هم كه تبديل به سينما شد و فقط گروه هنری ارحام ماند به اتفاق بنده و يك سری جوان‌ها كه تا يك سال قبل از پيروزی انقلاب به اجرای برنامه پرداختيم و آخرين نمايش هم كه اجرا كرديم نمايش كمدی، انتقادی "من می‌خواهم" بود. بايد ذكر خيری هم از شادروان مهری مميزان بكنم كه بازيگر و نويسنده بسيار باقدرتی بود و اصلا اصفهان ما يك تئاترنويس داشت و آن هم ايشان بود كه يك مدتی در تئاتر اصفهان كار كرد و بعد از آنجا استعفا داد و به گروه هنری ارحام پيوست. در اين جا بود كه مجددا بعد از چند سال تئاتر قوه و قدرت كاملا شايسته‌ای به دست آورد . گروه هنری ارحام در ‌١٨ سال حيات خود برنامه‌های يكی از يكی قوی‌تری روی صحنه برد. افراد هنرمندی هم از گروه ما وارد عرصه تئاتر كشور شدند. ما در اصفهان سه نفر داريم كه دارای مدرك دكترای تئاتر هستند. علی رفيعی، پرويز ممنون و تقی نكته دان كه به ترتيب در فرانسه، اتريش و آمريكا درس خواندند و مدرك گرفتند. هر سه اين‌ها كارشان را با تئاتر ما شروع كردند. آن‌ها لطف می‌كنند و می‌گويند ما شاگرد فلانی هستيم در صورتی كه من خودم را تا زمانی كه زنده هستم شاگرد ديگران می‌دانم و هيچ وقت هم داعيه‌ی استادی ندارم.


 شب نشينی در جهنم

يك شب مهدی ميثاقيه كه بعدها استوديو ميثاقيه را در تهران تاسيس كرد، آمد اصفهان تا نمايش "وادنگ" را ببيند. بعد از نمايش بلند شد و با صدای بلند گفت:‌‌ای مردم اصفهان قدر اين تئاترتان را بدانيد. اين تئاتر علاوه بر اين كه خيلی خنده‌دار است، بسيار آموزنده، اخلاقی و اجتماعی است. مردم او را تشويق كردند و با اتفاق هم به سوی دفترمان رفتيم. ميثاقيه گفت: من پيس وادنگ را می‌خواهم فيلم كنم و اين را به من بفروشيد. به مميزان گفتم نسخه اضافی داری؟ گفت: بله. از كيفش درآورد و يك نسخه صحرای محشر كه بعد اسمش را به وادنگ تبديل كرده بوديم به آقای ميثاقيه فروختيم. ميثاقيه پيس را به تهران برد و به حسين مدنی كه آن موقع كتاب طنز پرفروشی به نام "اسماعيل در نيويورك " را نوشته بود داد تا آن را تبديل به سناريو كند. آن هم نوشت و شب نشينی در جهنم به وجود آمد. از من هم دعوت شد تا رل حاج جبار را بازی كنم. آن موقع در تئاتر شرايط خيلی خوبی را داشتم. اسم من كه برای نمايش روی تابلو می‌رفت تمام سالن پر می‌شد و حتی تئاتر ما طوری بود كه از همه جای ايران به اصفهان می‌آمدند تا روز ابنيه تاريخی اصفهان و شب تئاتر ما را ببينند. وجود تئاتر ما به اقتصاد شهر هم كمك می‌كرد. مثلا يك خانواده ‌٥ نفره می‌آمدند و بليت برای ‌١٥ شب ديگر گيرشان می‌آمد می‌خريدند و ‌١٥ شب در اصفهان می‌ماندند. بنابراين هزينه‌هايی كه برای هتل، غذا، اياب و ذهاب و چيزهای ديگر می‌دادند به اقتصاد شهر كمك می‌شد و واقعا چرخ‌های اقتصاد شهر ما را يك تئاتر می‌چرخاند و اين چيزی بود كه آن موقع روزنامه نويس‌ها و منتقدين همه در جرايد منعكس می‌كردند. حتی شب‌هايی كه من در نمايش حضور نداشتم فروش از ‌١٠، ‌١٥ هزار تومان به ‌٣٠٠، ‌٤٠٠ تومان می‌رسيد، به هر حال ناچار بودم و می‌خواستم وارد سينما شوم. به هر حال آمدم و برای شب‌نشينی در جهنم گريم شدم. آن وقت گريمورهای قدرتمندی مثل معيری و محتشم نداشتيم. آقای كنعانی بود كه هم گريم می‌كرد و خودش هم بازيگر بود. اين‌ها هر كاری كردند كه صورت جوان ما را پير نشان بدهند و بتوانم رل حاج جبار را بازی كنم نشد. فيلم را می‌گرفتند و شبانه ظاهر می‌كردند. می‌انداختند روی پرده اكران، می‌ديدند صورت من فقط خط خطی است. آن وقت‌ها می‌خواستند پير نشان بدهند، يك خط قهوه‌ای می‌كشيدند، يك خط سفيد هم زيرش می‌كشيدند. يعنی يك چروك است. ولی وقتی كه كلوزاپ می‌گرفتند و می‌افتاد روی پرده كاملا معلوم بود يك جوان است كه صورتش را خط خطی كردند. يك روز آقای باقری كه مدير تهيه اين فيلم بود، آمد و گفت: يك آقای ايرونی كه در بالشوی تئاتر شوروی فارغ‌التحصيل شده و رشته تئاتر خوانده بازيگر بسيار خوبی است. پير هم هست و اصلا صورتش گريم هم نمی‌خواهد. اما يك مقدار فارسی‌اش به خاطر اين مدت كه در شوروی بوده ضعيف است. گفتيم برو بياورش. رفت و عزت الله وثوق را آورد. ديديم اين نقش مال آن است و فقط برای اين كه نشان دهند خسيس و هوسباز است، به وسيله‌ی كمی خمير دماغش را سربالا كردند. قرار شد من هم به اصفهان برگردم. ميثاقيه جلويم را گرفت و گفت: من روی اسم تو تبليغات كرده‌ام و پيشنهاد كرد رل ابراهيم، نوكر حاج جبار را بازی كنم. به هر حال قبول كردم و كار را شروع كرديم. به ميثاقيه گفتم چطور است كه ساموئل خاچيكيان را بياوريم؟ گفت: ساموئل به خاطر شكست تجاری فيلم "چهارراه حوادث" خانه‌نشين شده و با سينما قهر كرده است. گفتم من می‌آورمش. رفتم و به اتفاق آرمان كه همسايه‌اش بود به خانه خاچيكيان رفتيم. ديدم مايوس پشت كرسی نشسته و دارد قهوه می‌خورد. گفت: اِ ارحام تو اين جا چكار می‌كنی؟ شنيدم آمدی تهران و داری تو يك فيلم بازی می‌كنی. گفتم بله. ولی در فيلمی كه كارگردانش ساموئل خاچيكيان نباشد كار نمی‌كنم. گفت: نه ارحام جون من ديگه گذاشتم كنار و با سينما قهر كرده‌ام. گفتم من آمده‌ام تو را ببرم و با سينما آشتی‌ات بدهم. بعد از كلی صحبت تسليم شد و لباس پوشيد و به اتفاق آرمان به استوديو بديع محل دكورها رفتيم. واقعا اينقدر دكورهای اين فيلم را زيبا درست كرده بودند كه اگر فيلم رنگی بود روی ده فرمان و فيلم‌های بزرگ خارجی را كم می‌كرد. به هر حال كار آماده شد و فيلم بسيار پرسر و صدايی در آن زمان شد. همان زمان بود كه مردم مثلا چهارراه حوادث را ديده بودند در هر سينمايی كه تابلوی فيلم بود، با لگد می‌زدند و تابلو را می‌انداختند. حالا اين شب‌نشينی در جهنم روی اكران رفت. خدا می‌داند از صبح تا شب چند سانس اجرا می‌شد و تو سينما ايران و بعضی سينماهای لاله‌زار يك ماه تمام اين فيلم روی اكران بود و جمع اولين فروش آن موقع ‌٣٦ ميليون تومان بود. اين فيلم مورد علاقه مردم قرار گرفت و بعد هم در شهرستان‌ها خيلی خوب كار كرد. زمانی كه فيلم در اصفهان اكران شد، آقای ميثاقيه يك قاليچه خيلی خوب به آقای عزت الله وثوق پاداش داد و اتومبيل "اش دود بيكر" خودش را هم كليد طلايی برايش ساخت و توسط استاندار در مراسمی به من هديه كرد.

پدر مهدی ميثاقيه تاجر بود و از پولی كه از آن گرفته بود فيلم مزد ترس را از خارج خريده و توسط منوچهر اسماعيلی كه از دوبلور‌های زبردست بود دوبله كرده بود. از درآمد اكران اين فيلم شب‌نشينی در جهنم را درست كرد و از درآمد شب‌نشينی در جهنم استوديو ميثاقيه را ساخت. لابراتوار رنگی و انواع و اقسام دوربين‌ها را آورد. فيلم‌هايش هم يكی پس از ديگری با موفقيت روبه‌رو شد.

از سال ‌٣٦ كه شب‌نشينی در جهنم را بازی كردم تا سال ‌٤٠ و حضور در فيلم علی واكسی پيشنهادات خيلی زيادی داشتم من فقط جواب می‌دادم كه برای سينما ساخته نشده‌ام. من كارم تئاتر است و بايد برگردم به تئاتر خودم. در مجموع فيلم‌هايی هم كه بازی كردم هر كدام مورد خاصی پيش آمد كه در رفاقت و رودروايسی قبول كردم. مثلا سه فيلم "شوهر پاستوريزه"، "كی دسته گل به آب داده" و "لج ولج بازی" هر سه ساخته وحدت بود و ايشان هم به همراه احمد نجيب زاده كه نويسنده بودند از دوستان دوران بچگی و جوانی من محسوب می‌شدند. دوربين را آورده بودند اصفهان و می‌خواستند من حضور داشته باشم. حتی كل صحنه‌های فيلم شوهر پاستوريزه در خانه من فيلمبرداری شد. بعد از اين فيلم هم وحدت گفت: ارحام جون من يك مقدار از بدهی‌هايم را با اين فيلم داده‌ام. بيا يك فيلم ديگر هم كار كن تا بتوانم از درآمدش دو فيلم ديگر بسازم و لج و لج بازی را بازی كردم و بعد هم گفت در فيلم كی دسته گل به آب داده نقش خودت است و من با سرور رجايی در فيلم بازی كردم. برای فيلم جاده زرين سمرقند هم ملك مطيعی به اصفهان آمد و گفت من اين فيلم را به عشق اين كه تو بيايی و نقش آن حلوافروش را بازی كنی می‌سازم و من قبول كردم. روی اصل علاقه در هيچ كدام از فيلم‌ها حضور پيدا نكردم. مثلا صابر رهبر به اصفهان آمد و گفت يك فيلم به نام مردان خشن را دارم می‌سازم كه تو همراه فردين و مشايخی شاخص‌های اين فيلم هستيد. حتی فردين يك روز به هتل عباسی كه آن موقع مشغول ساخت آن بودم آمد و تو رودروايسی قبول كردم. بعد از فيلم لج و لج بازی هم سينما را كنار گذاشتم و تئاتر را ادامه دادم. سه سريال هم كار كردم كه در ميان آن علاءالدين و چراغ جادو كه مردم اسم آن را جعفر جنی گذاشته بودند بيشتر مورد توجه قرار گرفت. در مجموع ‌١٧ فيلم و ‌٣ سريال بازی كردم كه از كارهای سينمايی‌ام از شب‌نشينی در جهنم خيلی خوشم آمد.


بعد از انقلاب

انقلاب پيروز شد. آنقدر در اصفهان شهيد داشتيم كه همه عزادار بوديم و طبيعتا تئاتر هم تعطيل شد. بعد از ‌١٠، ‌١٢ سال كه از انقلاب گذشت و اوضاع مقداری آرامش پيدا كرد، هرچقدر به ما گفتند دوباره شروع كنيد، گفتيم دلمان نمی‌آيد در شهری كه اين همه شهيد و عزادار داشته تئاتر كار كنيم و ادامه نداديم. برای كار در سينما هم می‌گفتند كه تو جزء ممنوع‌الچهره‌ها هستی ولی وقتی علی حاتمی خواست جعفر خان از فرنگ برگشته را بسازد به من اجازه دادند تا بازی كنم. بعد از آن هم در فيلم افسانه شهر لاجوردی ساخته محمد علی نجفی نقش بهلول را بازی كردم كه به خاطر صحنه رقص سماع كه از مولانا جلال الدين رومی گرفته و در فيلم گذاشته بود، توقيف شد.


 در خارج از كشور

حسن رجايی پسر برادر شهيد رجايی كه رياست انجمن خدمات فرهنگی ايرانيان خارج از كشور را به عهده داشت، من را دعوت به كار كرد و تعدادی نمايش را در سراسر دنيا اجرا كرديم. نمايش آقا معلم را در سرتاسر آلمان برديم كه با استقبال خيلی زيادی مواجه شد. همچنين نمايش خواستگاری را در سراسر آمريكا، اروپا اجرا كرديم. يك نمايش هم به همراه امير شروان و ناصر سپهرنيا به نام ارحام صدر رييس جمهور می‌شود را در طول ‌٤٤ شب در سراسر آمريكا و كانادا به روی صحنه برديم كه با توجه به نزديك بودن انتخابات رياست جمهوری در ايران با استقبال خيلی خوبی مواجه شد.


 
امروز

الان ‌٨١ سال دارم و ديگر نمی‌توانم آن انرژی گذشته را مصرف كنم. نمی‌خواهم كار كنم و مردم بگويند كه بيچاره پير شده و ديگر نفس ندارد كه حرف بزند. همه اين‌ها باعث شده كه خودم هم احساس كنم ديگر بازنشسته‌ام و واقعا برای چی بروم و كار كنم! بيش از اين كسی می‌تواند شهرت پيدا كند؟ احتياجی به پولش هم ندارم. با يك حقوق بازنشستگی جزئی از شركت سهامی بيمه ايران راحت زندگی می‌كنم. خانمم هم زن بسيار متقاعدی است كه واقعا من را حفظ كرده است. هر جا هم كه صحبت می‌شود می‌گويند اگر ارحام صدر زن به اين خوبی نداشت ارحام صدر نمی‌شد. الان با دو دخترم بنام‌های مهناز و مهردخت در كنار هم زندگی می‌كنيم. اخيرا هم تا قبل از اين كه قلبم را عمل بكنم در طول دو سال در دانشگاه سوره مبانی بازيگری در رشته كمدی تدريس می‌كردم و بچه‌ها را روی صحنه می‌بردم و عملا كار يادشان می‌دادم.


كوچه اقاقيا

برای بازی در سريال كوچه اقاقيا از من دعوت كردند كه به خاطر معالجه عازم آمريكا بودم و قبول نكردم وقتی هم كه برگشتم ديدم كه آقای نوذری را جای من گذاشتند و خوشحال شدم. دوباره به سراغ من آمدند و خواستند كه نقش پيرمرد خوشمزه‌ای را بازی كنم كه وارد مجموعه می‌شود. گفتم من بوسيدم و كنار گذاشته‌ام شما هم مرا كنار بگذاريد و حالا هم كه كنار هستم و از اين كه ديگران را در وسط می‌بينم لذت می‌برم.اخيرا هم مجددا رضا عطاران پيشنهاد بازی در يك سريال را به من داده است كه هنوز جواب نداده ام. در سريال و سينما چون پلان پلان است می‌توانم كار كنم اما به هيچ وجه به صحنه تئاتر بر نخواهم گشت . تئاتر انرژی زيادی می‌خواهد كه من ندارم. رسول توكلی هم كه از بچه‌های اصفهان است برای يك سريال از من دعوت كرده كه سناريو آنرا هم هنوز نخوانده ام.

تئاتر اصفهان

تئاتر در اصفهان الان وضعيت خوبی ندارد و تقريبا بساطش برچيده شده است. يكی دو نفر هستند كه يكی از اين‌ها هم كارهای من را تقليد می‌كند. حتی يك شب به او گفتم همان نقش خودت را بازی كن و برو جلو. بعد ديدم همان نقش من در نمايش وادنگ را تقليد می‌كند. يك بار از من خواست تا نصيحتش كنم. به او گفتم آقای اكليلی خودت باش تا هميشه باشی و با بال خودت به آسمان‌ها پرواز كن نه با بال ديگران. يك وقت لای شاخه‌های درخت يا آجر دندانه‌های حيات گير می‌كنی. به هر حال هر كسی يك رزق و روزی و موقعيتی برای خودش دارد.

نصف جهان

در اين فيلم كه در سال ‌٧١ ساخته شد من نقش كوتاهی را ايفا كردم. با برادر كارگردان دوست بودم و او از من درخواست كرد تا در فيلم برادرش مرتضی شاملی كه پايان‌نامه تحصيلی‌اش محسوب می‌شد يك پلان بازی كنم من هم به نيت كمك به او قبول كردم و گفتم فلان روز عازم تهران هستم و بيايد در فرودگاه و از من فيلم بگيرد و به همين صورت هم انجام شد.

فيلم به دليل ممنوع‌الكار بودن من تا مدتی توقيف بود. بعد هم كه اكران شد به خاطر اينكه فيلم‌های پرقدرتی در مقابلش بودند فروش خوبی نكرد، تا اينكه چندی پيش از طريق تبليغات تلويزيونی متوجه شدم اين فيلم مجددا در يك سينما در تهران بدون اينكه اطلاعی به من بدهند اكران می‌شود و با استقبال خوبی هم مواجه شده است. مردم به خاطر اسم من به سينما می‌رفتند و بعد از اينكه حضور كوتاه من را می‌ديدند اعتراض می‌كردند.

درسا

آقای دامادی پيشنهاد بازی در فيلمی بنام درسا را داد و به دليل اينكه شرح حال خودم بود بازی در فيلم را قبول كردم. داستان فيلم درباره دختر بچه‌ای بنام درسا است كه به همراه مادرش به خانه صدری پيرمردی كه من نقش آن را بازی می‌كنم نقل مكان می‌كنند. صدری با بچه‌ها رابطه خوبی ندارد و محدوديت‌هايی برای او ايجاد می‌كند. ارتباط اين دو و ماجراهايی كه منجر به كمك كردن صدری به درسا می‌شود باعث خوب شدن رابطه پيرمرد و درسا می‌گردد . آقای دامادی تلاش كرد تا اين فيلم را به جشنواره كودك اصفهان برساند كه موفق نشد .

شكرپاره

با همكاری شركت فيلم‌سازی برگ سبز به مديريت محسن طباطبايی و كمك رضا مهيمن نويسنده و كارگردان، هر سه باهم تلاش كرديم و فيلمی مستند از زندگی خودم را برای ارائه به بازار و پخش در شبكه جام جم اصفهان در طول ‌٩٠ دقيقه بنام سايه سپيد او ساختيم و به خاطر اينكه در نمايش‌هايی كه بازی می‌كردم به شكرپاره اصفهان معروف بودم پيشنهاد كردند نام فيلم را به شكرپاره تغيير دهيم. در اين فيلم ضمن مرور خاطرات من قطعاتی از نمايشها و فيلم‌هايم هم پخش خواهد شد.

 

ـ از ميان كارهای تئاتری‌ام از مست، من می‌خواهم و وادنگ بيشترخوشم آمد.

- تنها پسرم بنام محمد مهران در آمريكا دركار فروش وسايل الكتريكی مدير شركت معروفی بنام راديو شك است.

ـ صبح‌ها يك ساعت می‌روم و در آژانس هواپيمايی كه دخترم مدير فنی‌اش است، می‌نشينم.

ـ زمانی كه رييس بيمه بودم درآمدمان زياد شد. با پول حاصله برای اين كه به تهران منتقل نشود، هتل عباسی را ساختيم تا برای مردم اصفهان بماند.

ـ تنها تئاتری كه در آن با كت و شلوار بازی كردم نمايش ديوانه بود كه بر خلاف ديگر نقش‌هايم كه يا نوكر، راننده و آشپز بودم، اين بار نقش يك جوان تحصيلكرده را داشتم كه به عشقش نرسيده بود.

ـ خيلی از مقامات از من خواستند تا ساكن تهران شوم حتی يك بار به زور گفتند كه تو را از بيمه ايران اصفهان به بيمه ايران تهران منتقل می‌كنيم كه بيايی تهران و از وجودت آنجا استفاده شود. من آنجا گفتم هر موقع توانستيد منار جنبان اصفهان را از كف ببريد و در لاله‌زار بگذاريد ارحام راهم می‌توانيد به انجا ببريد .