پيک هفته

   

پيک نت

پيوندهای پيک بايگانی پيك

hafteh@peiknet.com

 

    hafteh@peiknet.com

 

پيک هفته

در رابطه با پيک هفته


 

 

 

 

 

 

چرا عصيان مردم كار خارجی است؟
چرا نمی گويند
دست خارجی در كار
سركوب و استبداد است
رضا براهنی

بعضی ها صورت مسئله را فراموش كرده اند و حل آن را می طلبند. بعضی ها می خواهند صورت مسئله را عوض كنند تا حل مسئله ی عوضی را در برابر ما بگذارند. بعضی ها به صورت مسئله و حل آن كاری ندارند و مسائل ديگری را پيش می كشند و راه حل می دهند. آنچه فراموش می شود و نبايد فراموش شود، دو مسئله ی بسيار اساسی است كه يكی جزيی است از يك كل؛ و ديگری خود كل است كه نه تنها آن جزء، بلكه اجزای ديگری را هم در بر می گيرد تا به يك كل تبديل شود.

 يكی اين است كه مانا نيستانی را به عنوان كاريكاتوريستی در نظر بگيريم كه آن كاريكاتور ضد ترك را كشيده است، و ديگری اين است كه او را به عنوان زندانی ببينيم.

اما اين دو صورت مسئله به كلی به يكديگر بی ربط اند. كسانی كه طنز او به سوسك تبديلشان كرده است، قدرتی از خود نداشته اند كه او را زندانی كنند. روزنامه ای كه او در آن كاريكاتور را كشيده، روزنامه ی رسمی كشور است، و دستگاهی كه او را زندانی كرده، همان دستگاهی است كه روزنامه ی رسمی كشور به آن تعلق دارد. هم روزنامه، هم دستگاه قضايی، هم زندان، به سيستم خاصی تعلق دارند كه نامش جمهوری اسلامی است. روزنامه هم فارسی است، فارسی هم زبان رسمی جمهوری اسلامی است و پيش از آن نيز زبان رسمی سلطنت دو پهلوی بوده است. آيا بايد مانا نيستانی زندانی می شد؟ برای آن كه حرف های بعدی خود را هم به صراحت بيان كنيم می گوييم در صورتی كه حقوق بشر بر كشور ايران حاكم بود، در صورتی كه او شاكی خصوصی و عمومی نداشت، و در دادگاه صالحه محاكمه و محكوم شناخته نمی شد، هرگز نبايد زندانی می شد. شاكی خصوصی عمومی او ممكن بود من باشم، ممكن بود، طبق آمار رسمی 4/37 درصد جمعيت ايران، يعنی ترك های آذری سراسر آذربايجان و بيش از نيمی از جمعيت تهران، و نيز ميليون ها تركمن و قشقايی و ساير ترك زبانان ايران باشند. اما علت اينكه او در زندان است، اين نيست كه دولت مخالف اين است كه مبادا به آذربايجانی ها و ترك ها سوسك گفته شود. علتش ترسی است كه دولت از همه ی مردم ايران، بويژه آذربايجانی ها دارد، و به همين دليل به رغم اينكه آنان را به محروم شدن از داشتن هويت و زبان و فرهنگ و آزادی انديشه و بيان به زبان ملت خود‌ محكوم كرده است، توهين كننده به آنها را هم به موضوع خود آن كاريكاتور تبديل می كند، يعنی او را هم مثل سوسك می گيرد‌ و می اندازد‌ توی زندان، و از آن بدتر، تعداد عظيمی از آذربايجانی های معترض به چاپ آن كاريكاتور و آن كلمات را هم می گيرد و زندانی می كند. تعدادی را هم به قتل می رساند، كسانی كه به جد با محتوای كاريكاتور نيستانی مخالفت كرده اند، وضعی بدتر از او يافته اند. در همه ی شهرستان ها، ماموران مسلح دولت به مردم حمله كرده اند و عده ای كشته شده اند و عده ای بلاتكليف در زندان به سر می برند، دولت هنوز هم می گويد تحريكات از خارج‌ بوده و طبق معمول دست آمريكا در كار بوده. اگر آمريكا درست درِ خانه ی روزنامه رسمی كشور نفوذ كرده باشد، ديگر چرا شب و روز در جهان عليه ايران شاخ و شانه می كشد و مدام تهديد می كند، تهديدی كه نتيجه اش جنايات هولناكی خواهد بود كه مشابه آن را فقط در ويتنام و عراق مرتكب شده است ــ اگر حتی فرض بمباران اتمی را ناديده بگيريم.

يك نكته ديگر را هم درباره آن جزء و كل بگوييم: چگونه به ذهن مانا نيستانی رسيده است كه يك سوسك ترك زبان بسازد؟ بگذاريد از يك كاريكاتور ديگری صحبت كنم كه از زمانی كه مقاله ی «ستم ملی در ايران» را نوشته ام، چندين بار برای من به صورت ای ميل فرستاده شده است. چند الاغ را در اين كاريكاتور پشت سر هم رديف كرده اند، با كمی تفاوت، و در زير پای آنها به ترتيب شهرهای آذربايجان را نوشته و الاغ آخر را وارد‌ تهران كرده اند. الاغ اول متعلق به اردبيل است و بعد به تدريج از راه ميانه و زنجان و قزوين به تهران می رسد. قدش را در تهران نيم خيز می كند، و در واقع به نوعی تكوين دست پيدا می كند. يعنی ترك ها الاغند، و فقط موقعی كه به تهران رسيدند به صورت نيمه ــ الاغ، نيمه ــ آدم در می آيند، ولی هرگز به صورت آدم كامل، يعنی فارس، در نمی آيند. البته اين كاريكاتور را گويا يك گروه سلطنت طلب می فرستد. يعنی بين گروههای مدعی حكومت آينده در خارج از كشور و جمهوری اسلامی ــ تا آن جا كه به مسئله ی آذربايجان مربوط می شود، فاصله بسيار كم است، و جالب اين است كه از اين نظر بين آدم باسواد و بيسواد چندان فرقی نيست. مثلا دكتر احسان يارشاطر كه دائره المعارف ايرانيكا را چاپ می كند، در هر اجلاسی پيشنهاد می كند كه بعد از اين در زبان انگليسی "ايران" نگوييم، بلكه Persia بگوييم، چرا كه غربی ها در گذشته به ايران Persia می گفتند (و با اين حساب معلوم نيست چرا اسم دائره المعارف را ايرانيكا خوانده است!) و احمد شاملو در شعری رسما از داشتن نام احمد، و نام خانوادگی شاملو ابراز نفرت می كند، چرا كه اولی عربی است و دومی تركی، و دكتر جلال متينی كه مخالف احمد شاملو هم هست چنان شوونيسمی از خود نشان می دهد كه همه ی بزرگان آذربايجان را خائن به ايران می داند، و هرگز يادم نمی رود كه نادر نادرپور، وقتی كه در برابر منطق ادبی درمانده بود، رسما در مجله ی فردوسی، چهل سال پيش، در مقاله ای عليه من، مرا «درخت عرعر» خواند كه در آن زمان حتی داد نويسندگان خارج از كشور، به گمانم محمد عاصمی درآمد كه اين حس نژادپرستی تا كی بايد ادامه يابد!

می خواهم بگويم فضايی كه عليه مردم آذربايجان درست شده، به رغم آنكه جمعيت آذری های ايران، طبق آمار بين المللی (نگاه كنيد به Ethnologue.com در اينترنت) با 3/37 درصد جمعيت كل كشور، حتی سه درصد از جمعيت فارسی زبانان ايران بيشتر است، فضايی است سخت آلوده به نژادپرستی، و عجيب اينكه اين عقب ماندگی در زمانی چهره ی كريه خود را به رخ می كشد كه هم در تئوری و هم در عمل جوامع مشابه دنبال باز كردن فضا هستند. كسانی كه می خواهند نوعی هويت مشترك كامل بر تمام مليت های ايران تحميل كنند، دچار نوعی باستانگرايی هستند.

خيانت به اكثريت مردم در زمانی صورت گرفت كه تعليمات عمومی در كشور، كه پيش از سلطنت رضاخان در ابتدا به دو زبان آغاز شده بود، با آمدن او تبديل به تحصيل به زبان فارسی شد. صاحبان زبانها و فرهنگ های ديگر بايد از حقوق و هويت اصلی خود، با يك دستور سلطنتی دست می كشيدند و همگی تسليم يكی از زبانها می شدند: يعنی فارسی. از راه زبان فارسی كه زبانی هندواروپايی بود، به تدريج اين حس به همه مردمان كشور به جز فارس ها تلقين شد كه آنها هنگام ورود به مدرسه بايد زبان مادری و زبان بومی خود را فراموش كنند. اين شقاق ذهنی خانواده ها را از فرزندانی كه به مدرسه راه می يافتند، بويژه از مادرها، جدا كرد و همين حادثه به پيدايش شخصيت های دوگانه در تك تك آدم های مليت های تحت ستم ايران انجاميد. به فرزندان بيش از شصت و هفت درصد مردم كشور اين حس القا شد كه زبان مادر زبان تحقير است، و زبان حاكم زبانی است درخشان كه همه بايد آن را ياد بگيرند و به آن ببالند. بيخود نيست كه ناخودآگاه آقای مانا نيستانی او را بر آن داشته است كه سوسك و مادر آذربايجانی ها را از يك جنس به شمار آورد. كافی بود آقای نيستانی قدری به اصالت دو زبان آشنايی می يافت و معنای آن واژه «نمنه» را در برابر «يعنی چه» ی فارسی قرار می داد و می فهميد كه واژه تركی هم اگر زيباتر نباشد، دست كم به اندازه همان دو كلمه ی فارسی كه معنای يك كلمه ی تركی را می دهد، زيباست. و تحقير چيزی كه زيباست تنها به اين دليل صورت می گيرد كه در طول هشتاد سال گذشته دو حكومت مختلف توی سر او زده اند كه تركی زبانی است زشت، و فارسی زبانی است زيبا. در حالی كه زبان ها فی نفسه نه زشت اند و نه زيبا، بلكه آغشته به روان فردی و جمعی آدمهايی هستند كه به آن زبان ها تكلم می كنند.

اعتراض به حق به كار ناشايست او را، در همه ی شهرهای آذربايجان و حتی تهران، با كتك و زندان و قتل و جنايت پاسخ داده اند. يك ملت يخه ی خود را پاره كند كه چرا روزنامه رسمی مرا سوسك خوانده است و دولت از مناطق ديگر به شهرهای آذربايجان، مامور ضرب و شتم و قتل گسيل كند كه تو كه هستی كه سوسك بودن خود را قبول نداری!

آيا آذربايجان تحقير را می پذيرد؟ اصلا پذيرش و عدم پذيرش برای آذربايجان معنی داشته است؟ مسئله فراتر از اينهاست. اعتماد به نفس آذربايجانی شايد در جايی ديگر است. در جنبش تنباكو فتوا از طرف ميرزای شيرازی صادر شد. در آن زمان آذربايجان كشت تنباكو نداشت، اما يك سگ در ذهن تاريخ، از هر سگ ديگری بيشتر نقش بسته است. وقتی كه شاهی كه امتياز تنباكو را فروخته بود، فرستاده ی خود‌ را برای قبولاندن تصميم خود به تبريز فرستاد، مردم قلاده ای دور گردن سگی انداختند و او را فرستاده ی شاه خواندند. اگر مردم تبريز فقط به فكر تيره و نژاد‌خود بودند، قاعدتا بايد از شاه ترك تبعيت و دفاع می كردند. مخالفت مردم تبريز با امتياز تنباكو حتی كنسول انگليس را به اين نتيجه رساند كه امتياز با شكست مواجه شده است. آيا مشروطيت بدون آذربايجان، بدون انقلاب مردم آذربايجان، كه در آن زمان، طبق اسناد موجود در مكتوبات و تلگراف های مبادله شده «ملت آذربايجان» خوانده می شد، امكان داشت به دست بيايد؟ قهرمان آن انقلاب، يعنی ستارخان اگر به تهران نمی رفت آيا به آن زاری و در نتيجه ی خدعه و خيانت كشته می شد؟ آيا حيدرخان عموغلی در مساعدت به ميرزا كوچك خان كشته نشده است؟ آيا كلنل پسيان، فرزند بزرگ آذربايجان در نتيجه خدعه و خيانت قوام السلطنه و رضاخان كشته نشده؟‌ آيا سيد جعفر پيشه وری، تيز هوش ترين رجل سياسی آذربايجان، بيش از هر رجل سياسی ديگر در زندان رضاشاه نمانده است؟ آيا همو پس از در رفتن رضاشاه، در واقع پس از بركنار شدنش به دست همان اجانبی كه او را بر سر كار آورده بودند، نمی خواست فقط وكيل تبريز در مجلس شورای ملی باشد؟ و آيا با او مجلسيان آن همه خدعه نكردند؟ آيا او نبود كه در بازگشت به تبريز نخستين كنگره ی ملی آذربايجان را برای تحقق شوراهای ايالتی و ولايتی تشكيل داد؟‌ آيا او نبود كه نخستين بار به زنان حقوق مساوی با مردان داد. آيا او نبود كه در طول يك سال با دست خالی يك ولايت به آن بزرگی را از شر لومپن ها، چاقوكش ها، دزدان سرگردنه، مفتخورها، گردن كلفت ها و زمين خوارها نجات داد؟ آيا او نبود كه مشروطيت را در آذربايجان به صورت عينی پياده كرد؟ آيا او نبود كه پدر همه ی بچه های تبريز، دوست همه كارگران و دهقانان، و مسئول سلامت و امنيت سراسر منطقه ای به آن بزرگی بود؟ و آيا برای كوبيدن دمكراسی در آذربايجان، و از بين بردن اميد و آرزو در ميان مردم منطقه اين قوام و استالين نبودند كه دست به دست هم دادند تا نخستين حركت انقلابی كارگران و دهقانان را در آذربايجان نقش بر آب كنند؟‌ زبان تركی، زبان رسمی آذربايجان شد، به دليل اينكه زبان تركی زبان رسمی اش بود. منتها قبلا بالقوه بود و پيشه وری آن را به فعل تبديل كرد، تا بعد دوباره پس از سقوط فرقه نه از قوه خبری باشد و نه از فعل! آيا او نبود كه دومين شهر بزرگ كشور، يعنی تبريز را شبانه آسفالت كرد؟ آيا او نبود كه دومين دانشگاه كشور را به وجود آورد؟‌ آيا او نبود كه بين مردم می گشت و از كسی واهمه نداشت؟ و او نبود كه جز جنايتكاران و متجاوزان به عنف به بچه ها و زنهای مردم، كسی را تنبيه نكرد؟ آيا او نبود كه تئاتر، موسيقی و ادبيات منطقه را به صورت رسمی رواج داد؟ شما خجالت نمی كشيد مردی را كه اين همه خدمت كرده، خائن می خوانيد؟ نامه ی استالين را در ملامت او در برابر چشم خود نداريد،‌ كه به او می تازد؟ و شما اصلا دقت نمی كنيد كه او اصلا و ابدا نمی خواست از ايران برود. او را به قول پروفسور زهتابی توی ماشين دربسته به آن سوی مرز بردند، و بعد هم به آن صورت فجيع كشتند، تنها به خاطر اين كه جام شرابش را به سلامتی آذربايجانی كه در چارچوب مرز ايران بماند، در مهمانی با قراوف، سر كشيده بود.

بزرگ ترين خصيصه ی سلطنت هر دو پهلوی مخالفت با آذربايجان بود. اين دو به قول جلال آل احمد آذربايجان را مستعمره ی تهران كردند. به قول صادق هدايت، برای كوبيدن تبريز در عصر پيشه وری، مسائل جنوب و قشقايی را به وجود آوردند. وقتی كه ما را مجبور كردند كتابهای درسی را كه به زبان مادريمان بود ببريم در ميدان شهرداری به شعله های آتش بسپاريم، شعله هايی كه بلند می شد، به پاهای مردانی می رسيد كه بالا سرمان به دار آويخته شده بودند. فدايی ها را كه روزها كشيك می دادند و شب ها خيابان های تبريز را آسفالت می كردند، بعد از سقوط فرقه دمكرات، از خانه ها بيرون می كشيدند، درست جلو چشم ما بچه های آن دوره، و می گفتند راه بيفت، پشت سرت را هم نگاه نكن، و بعد، درست جلوی چشم ما با تير می زدند و جنازه هايشان را توی جوب يا كنار جوب می انداختند و راهشان را می كشيدند و می رفتند. با مردمان كدام شهری در ايران غير از شهرهای آذربايجان اين معامله شده است؟ حقيقت اين است كه من از همان دوران بچگی عادت كردم كه موقع راه رفتن گاهی برگردم و پشت سرم را نگاه كنم.

پس از اين فجايع، تعليمات دكتر محمود‌ افشار كه رضاخان بيسواد را به رسمی كردن زبان فارسی برای سراسر كشور تشويق كرد، به سراغ فرزند رضاخان آمد، و اين يكی كه از چاپ شعرهای مادر تركش امتناع می كرد، تدريس زبان مادری خود را در آذربايجان ممنوع كرد. كسی كه به مادر خود، و زبان مادر خود خيانت كند به طريقی اولی به همه خيانت خواهد كرد. و عجيب اين كه از آن روز تا به امروز، انگار دنيا عوض نشده است. هنوز پس از گذشت شصت و يكسال، پس از اين همه حركت در سراسر دنيا، پس از اين همه انقلاب و ضد انقلاب و كودتا و ضدكودتا، پس از پيدايش دهها كشور مختلف در سراسر دنيا، پس از اين همه آزادی كه در همه جا بسياری از مردمان جهان به دست آورده اند، هنوز ملت آذربايجان حق ندارد به زبان زن رضاشاه پهلوی، به زبان مادر و زبان زن سوم محمدرضا پهلوی و به زبان رهبر كنونی جمهوری اسلامی پشت ميز بنشيند و درس و كتاب بخواند. و زبان اينها همان زبان مادری بنده و زبان مادری سی ميليون نفر از جمعيت كشور است. مسئله اين است: آذربايجانی بايد حق نوشتن، خواندن، تحصيل و تدريس به زبان مادری خود را داشته باشد. آذربايجان نيز حق دارد هويت خود را داشته باشد. آذربايجانی بايد مديريت منطقه خود را به درايت خود، به زبان خود داشته باشد. در غير اين صورت آذربايجانی هم ميهن شما نيست. مستعمره ی مناطق فارسی زبان است. مستعمره ی اصفهان و شيراز و نيمه ی فارس تهران است. اين يك مبارزه است، يك مبارزه. آذربايجانی می گويد فرهنگ را از سلطه ی مطلق صاحبان يك زبان دربياوريد. ما تساوی فرهنگی، زبانی و اداری می خواهيم. فقط دريغ كردن اين تساوی از مردم آذربايجان است كه آنها را در هر لحظه ای كه فرصت به دست بيايد نسبت به زورگويان عاصی خواهد‌ كرد. تنها تساوی حقوق دمكراتيك بين همه ی مليت ها و اقوام كشور است كه ضامن بقای كشوری به نام ايران است. شما می توانيد ايران را از دست بدهيد، يا ايران را مجموع آدم هايی كه در ايران، در خانه ی خود زندگی می كنند، و از حقوق مساوی برخوردارند تا پايان تاريخ داشته باشيد. كشوری به نام ايران از ابتدای پيش تاريخ و تاريخ يك جوهره ی مطلق مفرد منفرد تجزيه ناپذير نبوده است، و نداشته است. هميشه در آن گروهها، اقوام، ملت ها، و مليت ها و صاحبان زبان ها و فرهنگ های مختلف زندگی كرده اند. نسبت دادن يك جوهره مطلق به آن، يك خيال ناكجاآبادی محال، يك تصور در لامكان است، و نوستالژی برای يك ملت واحد صاحب زبان واحد با واقعيت آن منطبق نيست. هر قدر هم خيالبافان، پا از بسط زمين بلند كرده و در آسمان ها سير كرده بخواهند با هزار جور وصله پينه و خونريزی و آدم دزدی، و پليس و ژاندارم و مامور از جايی به جايی منتقل كردن و آشفته كردن خواب خلايق بی آزار با هزار جور غدر و حيله و اتهام و سياست پيشگی و پشت سرش سفره كردن شكم مردم، آنها را از ريشه و بن بكنند و از آنها ملت واحده مطلق يكپارچه ی يك زبانه ی يك فرهنگه بسازند! ايران يك ايالات متحده ی ايران، يك اتحاد جماهير ايران، يك مجموعه ملل مشترك المنافع می تواند باشد با زبان های مختلف، با يكی دو زبان مشترك بين همه، چرا كه واقعيتش ايجاب می كند كه اين باشد و غير از اين نباشد، و حكومت هايی كه در خلاف جهت اين واقعيت حركت كرده اند جز خونخوری برای مردم و خونخواری برای خود دستمايه ی ديگری نداشته اند. ديديم كه رويای شاه چگونه به كابوس همو بدل شد، وقتی كه‌ چند سال پيش از سقوط از ارتفاع مصنوعا بلند شده ی آن رويا ــ كورش آسوده بخواب، من بيدارم ــ ‌در برابر نيمی از سران متحير كشورهای آن زمان در واحه ای محصور در صدها فرسخ در فرسخ كوير ايستاد و آن بازی های مضحك را به ناشيانه ترين شكل ممكن ادا كرد. هيچ بازی ای خنده انگيزتر از اين جوهرگرايی باستانشناختی فلاكت بار نبود كه پس از پايان يافتن ريخت و پاشش قرار بود خمس و زكات و صدقاتش مايه ی تيمم رسوای سلطنت در بازار مكاره ی مفلس تلويزيون های ايرانی لس آنجلس قرار گيرد، و سويه ی ديگر آن، آراسته ترش، سخن ظاهرا اصلاح ولی سراپا جوهرگرايانه و باستانشناسانه ی پيرمردی باشد كه لدی الورد به هر مجلسی خطاب به ايرانيانی كه هر كدامش متعلق به قومی از اقوام كشورند می گويد، "ايران نگوييد بلكه بگوييد، Persia" و اين به معنای آن است كه راز ماندگاری اقوام مختلف در كنار هم در يك خطه وسيع را، به رغم بيداد مردان خونخواره ای كه هميشه شمشير را از رو بسته بودند و با دهان های كف كرده فرمان قتل می دادند ــ هم سابق ها و هم لاحق هايش ــ‌ با عوض كردن مكارانه يك كلمه ــ تا يك ملت به عنوان سرور چند ملت در اذهان جهانيان جا بيفتد ــ نمی توان توضيح داد، و نمی توان با گفتن اين كلمه و كوشش در جا انداختن آن «در ذهن خامان ره نرفته» كه هنوز «ذوق عشق ندانند» ظهور «دريادلان و دليران و سرآمدان» را حتی لحظه ای عقب انداخت؛ همانطور كه ملتی در برابر اهانت يك كاريكاتور قد برافراشت، به رغم آن همه تحبيب ظاهری از او به ظاهر، و كشتار فرزندان او به دست مامورانی كه از استانها و مناطق ديگر وارد كرده بودند، چرا كه مامور آذربايجانی نمی توانست و نمی خواست كه بتواند در خانه تك تك منازل نويسندگان، روزنامه نگاران و بزرگان آذربايجان را بكوبد، و تعدادی از مردان را در برابر چشم زنها و بچه هاشان لت و پار كند و بعد آنان را روانه زندان ها و دخمه های گم و گور خود در مناطق ديگر كند، و يا خود، مردان و زنان نويسنده و شاعر آذری را به چنگ دوستاقبانان طاق و جفتش بسپارد.

البته هستند كسانی كه پس از رويت اين بلاها تزريق جدايی طلبی می كنند. اصلا چه كسی گفته است كه ايران متعلق به ديگری است تا تو از آن جدای شوی؟ بزرگ ترين شهر آذری نشين جهان تهران است، با بيش از نيمی از جمعيت كل اين پايتخت، كه محصور به شهرهای آذری نشين است، بزرگترينش شهری به جمعيت چند ميليونی كرج، و واقع بين اگر باشيم بايد بگوييم كه تهران و اطرافش، به رغم داشتن ميليونها فارسی زبان، در دنيا، پس از استانبول و اطرافش، بزرگ ترين شهر ترك نشين جهان است، و شهر زادگاه من تبريز كه باستان شناسان معاصر جهان ثابت كرده اند «باغ عدن» افسانه ای را به عهد عتيق ارمغان كرده است، جمعيتی در حدود نصف جمعيت ترك تهران را دارد، اما هنوز به صورت نمادين «پايتخت تركان ايران» است. توهين كاريكاتور ايران نشان داد كه تركان آذری در همه جای ايران پراكنده اند و هر گوشه ی ايران را در واقع وطن خود می دانند، هر چند تعدادی راسيست در ميان فارسی زبان ها هستند كه آنان را به چشم بيگانگان می نگرند. تركان ايران قريب هزار سال بر ايران سلطنت كرده اند. هر سه حوزه ی بزرگ شعر، فلسفه، عرفان و نثر فارسی، يعنی حوزه ی خراسان، حوزه آذربايجان (غرض سراسر آذربايجان است، هم آنچه جدا شده و شمالی خوانده شده و هم آذربايجان ايران) و حوزه ی شيراز و اصفهان، و به طور كلی ايران مركزی در زمان سلطنت تركان به كار بی مانع و رادع خود ادامه داده اند. علاوه بر اين تركان ايران بزرگ ترين نقش را در تثبيت تشيع در ايران بازی كرده اند. تركان ايران در برابر تركان عثمانی ايران را از چنگ بيگانه نجات داده اند. تركان ايران فقط مشروطيت را در ايران به ارمغان نياورده اند. تمدن جديد، به طور كلی از راه آذربايجان وارد ايران شده. نخستين تئاتر و نمايش، نخستين ترجمه ی جدی، نخستين رمان های انتقادی و رئاليستی، نخستين شعرهای سياسی طنزآميز، نخستين نقد ادبی، و از همه ی اينها بالاتر، تصور عملی كردن انقلاب اجتماعی و تاريخی. غرض از فهرست كردن اينها به رخ كشيدن نيست، بلكه نشان دادن درجه و وسعت مشاركت در ساختن كل آن چيزی است كه تاريخ يك كشور شناخته می شود. و اين حافظه جمعی يك مجموعه آدم ها، مليت ها و ملت هايی است كه در كنار هم، درون هم، اين سو و آن سوی هم ايستاده و مبارزه كرده اند. و اين خودآگاهی و ناخودآگاه جمعی را هرگز نمی توان پوچ انگاشت و يا از در وپنجره ی حوادث تصادفی بيرون انداخت. هم ستارخان به اين قضيه وقوف كامل داشت، هم شيخ محمد خيابانی و هم سيد جعفر پيشه وری. و هوش و سواد و دانش مدنی، سياسی و اجتماعی پيشه ورزی از آن دو تن ديگر به مراتب بيشتر بود. شوخی نبود: بزرگترين استان كشور را ــ كه تحقيرهای امثال مستوفی و رضاخان و اطرافيان محمدرضا را تحمل كرده بود ــ بدون دريافت هيچگونه كمك از مركز به سربلندی اداره كردن و نظم و آهنگ دادن به زندگی مردم، و به آنها هويت و افتخار انسان بودن را بخشيدن.

به همين دليل است كه بايد معنای وجود و شكست فرقه ی دمكرات را در چهارچوب حركات انقلابی آن دوره در سراسر آسيا، بويژه ايران، درك كرد. در واقع بايد بين انقلاب 1905 روسيه، انقلاب مشروطيت، با دو سه سال فاصله از آن، انقلاب بلشويك و حركت فرقه دمكرات و انقلاب چين رابطه ای جدی ديد، چرا كه اين رابطه وجود دارد. همه ی اين انقلاب ها هم عليه حاكمان داخلی روسيه و ايران و چين صورت می گرفت و هم عليه امپرياليسم رو به رشد در سراسر جهان. با اين فرق كه فرقه دمكرات درست در مقطع پايان جنگ دوم جهانی پيدا شده بود، و در جهت نابود كردن آن بورژوازی نوپای ايران، امپرياليسم جهانی، و استالينيسم دست به دست هم دادند. اگر فرقه در آذربايجان و قاضی محمد در كردستان شكست نخورده بودند، بی شك حركتی كه در ميان كارگران نفت شروع شده بود، با شكست مواجه نمی شد، و بعدها از پس ملی شدن نفت به رهبری دكتر مصدق، كودتای بيست و هشت مرداد نفت ملی شده را دوباره به سوی كارتل های نفتی روانه نمی كرد و شاهی كه رفته بود، برنمی گشت و ايران رسوايی كودتای بيست و هشتم مرداد را به عنوان يك لطمه و ضايعه ی حقارت بار ملی تحمل نمی كرد.

من به اين نكته در گذشته اشاره كردم كه بين تبليغ روشنفكری و تبليغ مذهبی در ايران يك فرق ساختاری بسيار مهمی وجود داشت. زبان روحانيت، شفاهی بود و به همين دليل به زبان مادری مردم، به رغم تفاوت زبان مادری، در سراسر كشور دولت شاه هرگز تبليغ مذهبی را به زبان خود مبلغ مذهبی كه هميشه همان زبان مخاطب بود قدغن نكرده بود. من در سراسر زندگی خودم در ايران در تبريز روحانی ای نديدم كه فارسی حرف بزند. روی هم بلد نبودند فارسی حرف بزنند، و نيازی هم نبود، چون كه مخاطب هم فارسی بلد نبود. بقيه ی ايالات و شهرهای ايران هم همين طور بود. در تهران وقتی كه من بار اول روضه را به فارسی شنيدم به جای آن كه غمگين شوم خنده ام گرفت. فكر می كردم كه روضه را فقط می توان به تركی خواند. اين چيزها نيازمند رابطه ی مستقيم بود، ولی هيچ‌ روشنفكری با مردم ارتباط مستقيم نداشت. ارتباط از طريق كتاب و روزنامه صورت می گرفت. و گاهی راديو. ولی راديو را فقط فارسی زبان ها می فهميدند، و يا كسانی كه تحصيلاتی داشتند. در سال 31 در «راسته كوچه» ی تبريز، در قهوه خانه كه می نشستم، تبديل می شدم به مترجم نطق های مصدق برای مشتری های قهوه خانه. كتاب را كتابخوان ها می خواندند و همه كتاب ها فارسی بود. ما فقط يك سال همه چيز را به تركی ديديم، و آن دوره فرقه دمكرات بود. به همين دليل نسل من تركی را فقط به صورت شفاهی بلد بود. و فقط بعدها بود كه امكان داشت كه شخص، تركی را به صورت مكتوب هم ياد‌ بگيرد. يا ياد نگيرد. من اول فارسی، بعد عربی، بعد انگليسی را به صورت مكتوب تجربه كردم. تجربه ی تركی فقط يك سال بود. بعد‌ كه دانشگاه رفتم، فرانسه هم خواندم. تركی مكتوب را بعدا ياد گرفتم، و بيشتر پس از گرفتن دكترا به ما اين طور القا شد كه تركی فقط مال آدم های بيسواد است. و كاملا درست هم بود، به دليل اين كه ما در خانه با پدر و مادر و مادربزرگ و عمه و بچه های ديگر تركی حرف می زديم، ولی كسی سواد نداشت، يعنی سواد تركی نداشت. وقتی كه می گفتند من يا برادرم سواد داريم منظورشان اين بود كه ما كتاب را به فارسی می خوانيم. به همين دليل پدرم فكر می كرد كه اگر تركی را مودبانه حرف بزنی می شود فارسی. يعنی در ذهن او هم فارسی زبان از ما بهتران بود، و آدم اگر مودب می شد، به شكل از ما بهتران درمی آمد.

علت اينكه بازار مساجد گرم بود اين بود كه روحانيت به زبان مردم به مردم حرف می زد. به ندرت در تبريز آخوند فارس ديده بودم. همه ی آخوندها ترك بودند و تركی حرف می زدند. ولی در مدرسه گفته بودند اگر تركی حرف بزنيد بايد جريمه بدهيد. به همين دليل، به طور كلی ساكت می نشستيم و بر و بر يكديگر را نگاه می كرديم. دارم اين سيستم استعماری را توضيح می دهم. وقتی كه ليسانسم را در تبريز گرفتم، با چهار زبان خارجی، يعنی فارسی، عربی، انگليسی و فرانسه به صورت مكتوب سر و كار پيدا كرده بودم و دو تا از آنها را بسيار خوب بلد بودم، فارسی و انگليسی را. ولی هنوز تسلط به زبان مكتوب مادری نداشتم. كسی درسم نداده بود. از نظر زبانی من پنج شقه شده بودم. بعدها اين روند رنج آور را به نوعی توفيق تبديل كردم. به همين دليل هرگز يادم نرفته كه چه زجری كشيدم. اين زجر، زجری بود كه رضاخان بر ما تحميل كرده بود. يك آدم كم سواد، كه خودش هم فارسی درست و حسابی بلد‌ نبود، تحت تاثير يكی دو ترك كه در مورد فارسی كاسه ی داغ تر از آش شده بودند، مثل دكتر محمود‌ افشار، يك زبان را به سراسر كشور تحميل كرده بود، و به راستی كه آدم عجيبی بود اين رضاخان. دستور كشف حجاب داده بود. بسيار خوب. من فقط همين چند سال پيش بود در جايی خواندم كه وقتی كه زن و دخترهايش را بی حجاب به جمع مردان فرستاده بود، شب خوابش نمی برده و چكمه اش را به زمين و زمان حواله می كرده. يعنی اين استعمار وضع بسيار بغرنج، گيج كننده و احمقانه ای را به همه، از خود شاه تا آن پايين پايين، تحميل كرده بود. من به جای زبان مادری، چهار تا زبان خارجی ياد گرفته بودم. زن رضاشاه، شعر گفته بود به تركی، يعنی زبان مادری من؛ و شوهرش رضا شاه، و بعدا پسرش محمدرضا شاه اجازه نمی دادند زن و مادرشان شعرهايش را چاپ كند، و رضاشاه در شب پس از كشف حجاب خوابش نمی برد كه صورت زن و دخترهايش را وزرای كابينه اش ديده اند، كه لابد آنها هم خوابشان نمی برد كه زنها و دخترهاشان را رضاشاه ديده و می بينيد كه مدرنيته از چه سوراخ كليدی می خواست به ايران راه پيدا كند. البته رضاشاه با قاطعيت معتقد بود كه تركها موقعی آدم می شوند كه فارسی ياد ‌بگيرند، و محمدرضا شاه كه مادرش ترك بود، حتی با ساعد مراغه ای هم كه فارسی اش بسيار بد بود فارسی حرف می زد. و معلوم نبود چرا قضيه را اين قدر سخت می گرفتند. انگار آدم وقتی فارسی ياد می گرفت، خود به خود شاه پرست می شد. می بينيد كه در اين جا هم صورت مسئله با حل مسئله خلط شده، هم صورت ها با صورت ها، و هم راه حل ها با راه حل ها.

ناقوس انقلاب بيست و دوم بهمن را يك سال پيش تر 29 بهمن تبريز به صدا درآورد. انقلاب ايران، هميشه يك انقلاب مركب بوده. و تبريز همانطور كه در جنبش تنباكو، در جنبش مشروطيت، در جنبش فرقه ی دمكرات، پيشگام بود، و يا به سرعت خود را به حركاتی كه در جاهای ديگر آغاز شده بود می رساند، ندای انقلاب بيست و دوی بهمن را با 29 بهمن تبريز در داد. نخستين مامور دولت در 29 بهمن تبريز كشته شد. نخست وزير وقت گفت كه يك عده از آن ور مرزها آمده اند و دست به چنين كار خائنانه ای زده اند. نخستين بار پس از سقوط فرقه دمكرات، شعارهای تركی به گوش مردم رسيد. و بعد اربعين های ديگر در سراسر كشور برگزار شد. انقلاب يك آهنگ نوبتی در طول يك زمان معين پيدا كرد. اگر 29 بهمن تبريز نبود، 22 بهمن 57 هم نبود. اينها را از نظر روشن كردن حوادث نمی نويسم. به اين دليل می نويسم كه نشان بدهم حركت جدی بی مقدمه و بی موخره نيست. و آذربايجان جزء لاينفك تاريخ انقلاب است. در همه حال در 29 بهمن تبريز شعارها اغلب تركی بود و اين نخستين بار بود كه چنين بود. يعنی آذربايجان صدای مستقل خود را به گوش همگان می رسانيد. غرضم روشن كردن رابطه ای است كه حركات مشابه از نظر صوری، ناگهان به حركات مختلف از نظر واقعی تبديل می شوند. به نظر می رسد كه هر حركت انقلابی ديالكتيك خاص خود را عرضه می كند، و تا آن ديالكتيك عرضه نشده، درباره ی آن نمی توانيم حرفی بزنيم. اما اين بار در اين يك ماه صورت قضيه بر ملا بوده. يكی به زبان تركی سوسكی را به صدا درآورده.

هيچ تركی در طول اين چند هفته ی گذشته، در هيچ جای ايران در خانه نمانده. باز هم دولت دست به كار شده كه تحريكات خارجی است، مثل همان زمان 29 بهمن. هر اقدامی عليه خفقان صورت بگيرد، به تحريك خارجی ها بوده است. فقط يك چيز به تحريك خارجی صورت نمی گيرد، خفقان، قتل، كشتار، وارد كردن نيرو از يك شهر ديگر به شهرهای آذربايجان. زهر چشم گرفتن از مردان در برابر زن و بچه شان؛ و گرفتن همه ی رهبران فرهنگی آذربايجان.

آذربايجان همان چيزی را می خواهد كه هميشه خواسته است. حقوق دمكراتيك، آزادی تحصيل از كودكستان تا دانشگاه به زبان مادری. برقرار كردن شوراهای ايالتی و ولايتی به صورت دمكراتيك. رسمی شناخته شدن زبان تركی در هر جايی در ايران كه درآن تركان ايران زندگی می كنند. تامين بودجه معوقه، و بودجه مناسب برای تامين كمبودها، واگذاری اداره ی مسائل داخلی آذربايجان ــ‌ همه نقاط آذربايجان طبق مستندات تاريخی، و نه طبق تقسيمات من درآوردی تاريخی اخير، به خود مردم آذربايجان. اينها چيزهايی ست كه همه ی آذربايجانی ها خواسته اند. اما كسانی كه از دور دستی بر آتش دارند، نمی توانند برای آذربايجان تعيين تكليف كنند. مدرنيته را از طريق ترجمه ی كتاب نمی توان پياده كرد. مدرنيته، يعنی ارتباط مدرن به صورت جديد در همه واحدهای كارآ و معاصر،‌ آزادی رهبران قومی آذربايجان و نشستن با آنان برای تامين حقوق اجتماعی و تاريخی آذربايجان، تامين و اعتلای اقتصاد آذربايجان. خلاصه سپردن اداره داخلی آذربايجان به دست خود آذربايجان. و اين عملی نيست مگر اينكه در مورد همه ی مليت های ايران نيز همين كار را بكنيد. مردمان ايران راهی جز اداره ی فدراتيو امور خود ندارند.

همه ساعت هامان را به ميزان اين لحظه ی تاريخی تنظيم كنيم، چرا كه فردا ممكن است نه ساعتی در كار باشد و نه تاريخی. تعصب را كنار بگذاريم و زير يك سقف بنشينيم و مشكل را حل كنيم. كار را به دست كسانی بسپاريم كه درايت حل مشكل را دارند، و خائن و خدمتگزار اجانب نيستند. به رغم داشتن اختلاف، غيرت دوست داشتن يكديگر را داشته باشيم.

 

16 خرداد 85 ــ تورنتو