پيک هفته

   

پيک نت

پيوندهای پيک بايگانی پيك

hafteh@peiknet.com

 

    hafteh@peiknet.com

 

پيک هفته

در رابطه با پيک هفته


 

 

 

 

 


شهر در دست كوتوله هاست
بی بی گل - رویا صدر

آماندا مالابه دلابگا"از نویسندگان نامدار توگو است.او كه هفتمین دهه از زندگیش را می گذراند، شصت و خورده ای سال است كه بی وقفه می نویسد.آثار او در نشریات مختلف امریكای لاتین و اقصی نقاط جهان چاپ شده و از سوی چندین موسسه علمی معتبر جهان،مرد سال ادبیات و باستانشناسی و گیاهان دارویی شناخته شده است.او،انواع سبكها را اعم از ساختگرا، پساساختگرا،مدرن، پسامدرن وغیره آزموده و در حال حاضر،آخرین مجموعه اثرش با عنوان:"شبی زمستانی،برق اتصالی كرد و آبگوشت بزباش را ترید كردیم و با پیاز خوردیم"توسط انتشارات مك گیل در نوبت چاپ است كه فعلا كاغذ نیست.

برای آشنایی با سبك این نویسنده،یكی از آخرین داستانهایش را كه به طور اختصاصی به سفارش ما نوشته است،با هم می خوانیم:

 

...نسل بشر داشت منقرض می شد و این،هیچ ربطی به اقدامات پیشگیرانه مربوط به كنترل جمعیت نداشت و همینطوری اتوماتیك،مثل یك قاعده محتوم و از پیش تعیین شده داشت اتفاق می افتاد.اولش میمونهای آدم نما بودند.(تئوریهای زیست شناسان شاهد است.)بعد از یك حلقه مفقوده،نوبت آدمها رسید.ولی بعدش،یك دوره مردم دیدند كه تاریخ به جای این كه سیر صعودی طی كند،دارد عقب عقب می رود.شیوه های مربوط به تصحیح نسل آدمهای كوتاه قد دیگر جواب نمی داد.گرچه در جاهایی از دنیا با استفاده از علم ژنتیك توانسته بودند نسل شهروندان رابلندتر كنند،ولی در دنیای قصه ما،مردم یك شب خوابیدند و صبح پاشدند وبا تعجب دیدندكوتوله ها دارند در شهر رژه می روندو نسل(حداقل نسل آنهایی كه توی چشمها بودند و فعالیت می كردند و دیده می شدند)طی روزها و ماهها و سالها داشت كوتاه و كوتاه تر می شد. كارشناسان مسایل ژنتیك و سوسیولوژیك و اكونومیك و بقیه ایك ها،می ترسیدند روزی برسد بر بنی آدم كه زمام امور دنیا و مافیها را كلا كوتوله ها در دست بگیرند و از درازها اصولا اثری باقی نماند. این بود كه كارشناسان،بخصوص آنهایی كه شبانه روز درلابراتوارها روی اصلاحات نسل و نژاد كار می كردند،هی می نشستند و فكر می كردند كه چكار كردیم كه نمی بایست بكنیم تا اینطوری شد و چكار نكردیم كه می بایست بكنیم تا اونطوری شد...و اینقدر می بایست...نمی بایست و بكنیم...نكنیم می كردند و اینقدر چای می خوردند و اینقدر صورت جلسه می نوشتند و اینقدر پرتقال پوست می كندند و اینقدر می گفتند تا خوابشان می گرفت...(خواننده ای كه شما باشید و از این همه "اینقدر"،اینقدر خوابتان گرفته است،ببینید دیگر آنها چكار می كردند.)این بود كه خمیازه می كشیدند و بقیه حرفها را می گذاشتند برای فردا...و فردایش كه چشمهایشان را باز می كردند، دوباره كابوسی را می دیدند كه متحقق شده است:این،كوتوله ها بودند كه در شهرمی رفتند ومی آمدند ومی نشستند و سخنرانی می كردند و تصویب می كردند و اجرا می كردند و كله هایشان بوی جوراب می داد،از بس كوتاه بودند.و می خواستند زمین را،زمان را و حتی تاریخ را از نو بسازند،طوری كه قدشان به آن برسد...
در این میان،كار برای درازها هم مشكل بود...چون مجبور بودند كج...كج و خمیده-خمیده راه بروند و نتوانند سرشان را بالا بگیرند،چون به سقف آسمان كه كوتوله ها پایینش آورده بودند،می خورد و كار دستشان می داد...این بود كه از صرافت راه رفتن و حركت كردن هم افتادند و رفتند نشستند یك گوشه ای...
البته،اوضاع به این شوری هم نبود.مواردی را می شد مشاهده كرد كه جای امیدواری باقی می گذاشت:مثلا این واقعیت محكم و ثابت و ازلی كه:"بالاخره یك چیزی می شه،شما خودشو ناراحت نكن."كه از سوی سوسیولوژیستها عنوان می شد.یا:"ایشالا درست می شه"كه تئوریسینهای علوم پلیتیك به آن اشاره می كردند...
تا آن كه یك روز، واقعه ای كه بالاخره می بایست بشود، ایندفعه هم شد: در یك روز زیبای بهاری (یا تابستانی یا غیره،چه فرقی می كند؟)كه كلاغها روی شاخه ها قارقار می كردند وماشینها بوق می زدند و راننده ها داد می زدند و دستفروشها سیخ كباب می فروختند و فروشنده ها پول حراج می كردند و تئوریسینها برای قرون آتی نقشه های كاربردی می كشیدند، مطابق معمول سیر تاریخی حركتها در سرزمین مردم قصه ما و سرزمینهای دیگر، قطارزمان در ایستگاه ایستاد بلكه كوتوله ها را پیاده كند، وعده دیگری سوار شوند. البته واضح و مبرهن است كه این ماجرا،بسیار مایه شادی بود و بیشتر از همه، بی شك خوانندگان دلسوز و نكته سنج قصه ما خوشحال شدند و پیش خودشان گفتند لابد اینبار نوبت درازهاست...ولی واقعیت این بود كه سقف آسمان كوتاه شده بود و درازها همچنان نمی توانستند جم بخورند،چه برسد به این كه بروند و سوار قطار شوند...نتیجه آن كه وقتی كوتوله ها با اهن وتلپ شروع كردند به پیاده شدن،اتفاق نه چندان عجیبی افتاد: نسل جدیدی از كوتوله ها داشتند با سلام و صلوات سوار می شدند .... و نسل بشر داشت همچنان منقرض می شد!...