پيک هفته

   

پيک نت

پيوندهای پيک بايگانی پيك

hafteh@peiknet.com

 

    hafteh@peiknet.com

 

پيک هفته

ارشيو هفتگی

درباره پيك هفته


 

 

پيک هفته

 
 


"آدمها و خرچنگها"
فرار از استبداد و سانسور
به زبان خرچنگ ها
در برزيل
به زبان برزيلی ها
در ايران
محمد قاضی


 

نويسنده کتاب «آدمها و خرچنگها» دکتر خوزوئه دوکاسترو، اهل برزيل، به گمانم در سال 1349 بود که برای شرکت در سمينار سياسی و اجتماعی، «جهان سوم در سال دوهزار» به تهران آمده بود و من به عنوان اينکه مترجم يکی از کتابهای او به زبان فارسی بودم با وی در هتلی که منزل داشت با تلفن تماس حاصل کردم و از او اجازه گرفتم که ديداری با هم داشته باشيم. خوزوئه دوکاسترو برای ديدار در آن روز به عذر کسالت پوزش خواست ولی خواهش کرد که دو روز بعد، صبح اول وقت، در محل سمينار چند دقيقه ای با هم ديدار کنيم.

کتابی که من از او ترجمه کرده بودم همين کتاب «آدمها و خرچنگها» بود که رمان تاثر انگيزی است در بارۀ فقر و گرسنگی و درد و رنج توده های فقير و زحمتکش برزيل، و گويا همزمان با من خانمی به نام منيرجزنی نيز آن را تحت عنوان «انسانها و خرچنگها» ترجمه کرده و توسط انتشارات اميرکبير چاپ شده بود بی آنکه هيچ کدام از کار هم خبر داشته باشيم.

دو روز بعد، صبح زود به تالار موزۀ ايران باستان واقع در خيابان سپه، اوايل خيابان قوام السلطنه، رفتم و چون خواستم به درون تالار بروم جلوم را گرفتند، ليکن وقتی گفتم که بنا به درخواست خود استاد خوزوئه دوکاسترو به ديدنش آمده ام اجازه دادند و داخل شدم.

در تالار ميز بسيار درازی ديدم که نزديک به پنجاه شصت صندلی در دو طرف آن گذاشته بودند و از هم اکنون عده ای از نمايندگان، که لابد هر کدام از طرف کشوری از کشورهای جهان سوم نمايندگی داشتند، نشسته بودند. من در کنار صندلی مقام رياست سمينار که خودش هنوز نيامده بود جا گرفتم، و شايد نمايندگان حاضر در جلسه گمان کردند که من نيز نمايندۀ کشوری از کشورهای جهان سوم هستم و تازه امروز از راه رسيده ام.

يک ربعی طول نکشيد که آقای خوزوئه دوکاسترو وارد شد، و چون در پشت صندلی رياست که من در کنار آن نشسته بودم قرار گرفت من خود را معرفی کردم و يک جلد از کتاب ترجمۀ خود را که به يادگار برايش برده و پشت آن را اهدا و امضاء کرده بودم به وی تقديم داشتم.

من چون به زبان فرانسه با او حرف می زدم و پرتغالی را که زبان متن اصلی کتاب و زبان کشور برزيل هم هست نمی دانستم از من پرسيد که کتابش را از روی چه متنی ترجمه کرده ام. گفتم از روی متن ترجمۀ فرانسۀ آن. پرسيد: نام مترجم فرانسوی آن چه بود؟ من چون به اين امر توجه نکرده بودم و نام مترجم فرانسوی آن را به ياد نداشتم پرسيدم: مگر اشخاص مختلفی آن را به فرانسه ترجمه کرده اند؟ گفت: بلی، تا به حال چهار ترجمه به زبان فرانسه و پنج ترجمه به زبان انگليسی از اين کتاب خود ديده ام، و بهترين ترجمۀ فرانسۀ آن به قلم فلان (اسم مترجم را برد، ولی من فراموش کرده ام) است. اين بود که از شما پرسيدم نام مترجم آن چيست. گفتم متن مورد ترجمۀ من نثری بسيار شيرين و روان داشت، و از اينجا حدس می زنم که بايد همان بهترين ترجمۀ فرانسوی آن باشد. گفت شنيده ام به زبان فارسی نيز غير از شما خانمی آن را ترجمه کرده است. حال می خواهم بدانم که ترجمۀ شما بهتر است يا ترجمۀ او. خنديدم و گفتم: اين داوری را من نبايد بکنم بلکه کسان بی طرفی که متن هر دو ترجمه را خوانده باشند بايد بگويند. بنابراين خواهش می کنم اين سئوال را از ايرانی ديگر بکنيد که هر دو متن را خوانده و يا لااقل مروری و نظری اجمالی به هر دوی آنها کرده باشد. من اگر چيزی در اين باره بگويم احتمال خودستائی در آن بعيد نخواهد بود.

به من حق داد و پرسيد: انگيزۀ شما برای ترجمۀ اين کتاب چه بوده است؟ گفتم: ما اينجا نمی توانيم از بدبختی ها و بی عدالتی های رايج در کشورمان مستقيما سخن بگوييم، چون سر و کارمان با ساواک و با زندان و زجر و شکنجه خواهد بود. ولی اگر نويسنده ای- مثلا شما- دردها و بدبختی های مردم ستمکش کشورش را در کتابی عرضه کرده باشد و ما حس کنيم که آنچه بر سر مردم کشور ما می آيد عينا يا تقريبا همان است که در آن کتاب تشريح و توصيف شده است به ترجمۀ آن می پردازيم تا تسکينی به درد دل خود بدهيم. و اگر مورد اعتراض و تعقيب دستگاه سانسور هم قرار گرفتيم می گوييم اينها مربوط به فلان کشور است و ربطی به کشور ما ندارد... به عبارت ديگر، ما در پناه نام شما حرف های خودمان را می زنيم و در پناه نام شما هم از تعقيب و آزار مصون می مانيم، هر چند به حکم ضرب المثل معروف فارسی «به در می گويم، ديوار، تو گوش کن» منظورمان نشان دادن حال و روز خودمان است.

پرسيد: شما خودتان کتاب نمی نويسيد؟ گفتم: تا بتوان از زبان شما و امثال شما حرف زد چه لزومی دارد که از زبان خودمان بگوييم و برای خود دردسر درست بکنيم؟ آنچه می توانيم با واسطه از زبان شما بگوييم نمی توانيم از زبان خودمان بگوييم، و شايد اين خود يکی از دلايل موجهی باشد که ما نويسندگان در سبک و سياق نو به خوبی نويسندگان شما نداريم.

در اين هنگام کتاب ترجمۀ مرا که به او تقديم کرده بودم از جلو خود برداشته بود، و چون سواد فارسی نداشت آن را برعکس يعنی زيرورو گرفته بود و داشت به عنوان کتاب که به خط نستعليق زيبائی نوشته شده بود نگاه می کرد. پرسيد: اين نوشتۀ درشت اسم کتاب است؟ لطفا آن را برای من بخوانيد که بدانم به فارسی چه می شود. گفتم: آدمها و خرچنگها. ديدم گفتن آن برای او مشکل است، و ناگهان متوجه نکتۀ ظريفی شدم: ديدم خطاطی که نام کتاب را برای کليشه کردن با خط نستعليق زيبايی نوشته از نظر رسم الخط مرتکب اشتباهی شده است، بدين معنی که کلمۀ آدمها را جدا از هم و به صورت «آدم ها» نوشته، ولی واژۀ «خرچنگها» را درست و سر هم نوشته است. موضوع را برای آقای خوزوئه دوکاسترو توضيح دادم و گفتم: قاعدۀ درست رسم الخط فارسی اين است که «ها» يا «آن» علامت جمع بايد به اسم بچسبد، يعنی سرهم نوشته شود، چنانکه S علامت جمع در زبانهای فرانسه و انگليسی نيز بايد به خود کلمه به چسبد، ليکن در اينجا خطاط شيطان در اين اشتباه عمدی خود که «آدمها» را به غلط جدا از هم نوشته و حال آن که کلمۀ «خرچنگها» را درست و سرهم نوشته است منظوری داشته و خواسته است برساند که آدمها با هم متحد نيستند و همين تفرقه و چند دستگی کارشان را خراب کرده است، ولی خرچنگها با هم اتحاد و پيوستگی دارند.

خوزوئه دوکاسترو از اين لطيفه بسيار خوشش آمد و کلی خنديد. آخر گفت: کاش می گفتم عکاسی بيايد و عکسی از ما با هم بگيرد!

چون ديگر بايستی جلسۀ سمينار رسميت پيدا کند ناچار از هم جدا شديم و او به من قول داد که مرا به جلسات يونسکو که در پاريس زير نظر خودش تشکيل می شد دعوت کند. متاسفانه چند ماهی از رفتنش از ايران نگذاشته بود که خبر مرگش را شنيدم و از اين دعوت هم مانند دعوت به اسپانيا محروم شدم.

 

و اما در بارۀ موضوع خود کتاب، نويسنده در مقدمۀ آن کم و بيش توضيحی می دهد و می گويد: داستانی که من اکنون نقل می کنم داستانی است خشک و لاغر، و به همين جهت تصميم گرفته ام که يک مقدمۀ مکمل به آن چاشنی بزنم تا مگر رمقی به کتاب بدهد و به خواننده کمک کند که گرسنگی يعنی هوس شديد رمان خوانی خود را فريب بدهد. شايد هم هوس گشودن عقدۀ همۀ افراد ملت گرسنه ای که دايم در بند پنهان کردن و پرده پوشيدن بر گرسنگی خويشند مرا بر آن داشته باشد تا اين مقدمۀ مايه دار را برای اين رمان بی رمق که قهرمان اصلی آن خود گرسنگی است بنويسم.

 

به هر حال خواننده ناگزير خويشتن را در برابر نوشته ای خواهد ديد که بيش از آنکه رمان باشد سند است و چاشنی «ادبی" آن فقط به اندازه ای است که طعم تند فاجعه ای را که کودکی من در آن غوطه ور بوده و از آن پس پيکر اصلی اثر مرا تشکيل می دهد به آن باز گرداند.

من اکنون داستان پسر بچه ای را برای شما حکايت می کنم که فقير است و در چشم اندازی چشم به روی تماشاخانۀ دنيا می گشايد که فقط بازويی از دريا است. بازوی دريای فقر و فلاکت که پيکرش همۀ قاره را گرفته است- من به شما خواهم گفت که چگونه گرسنگی را در باتلاقهای «رسيف»، در ميان مغروفين آن دريا کشف کرده ام. من در دانشگاه «سوربن» و يا در دانشگاهای ديگری با هيولای گرسنگی آشنا نشده ام. دانشگاه «سوربن» من گل و لای مردابهای «رسيف» بوده است که در آن خرچنگها لول می زنند و انسانهايی در حول و حوش آن ساکنند که از گوشت خرچنگها بوجود آمده اند و مثل خرچنگ فکر می کنند و حس می کنند. موجوداتی ذوحياتين هستند که هم در خشکی بسر می برند و هم در آب، نيمی انسانند و نيمی حيوان و در کودکی با آبگوشت خرچنگ که شير گل و لای است تغذيه شده اند، موجوداتی که با خرچنگها برادر همشيرند و راه رفتن را پابه پای خرچنگها ياد گرفته اند، و اينک بعد از آنکه اغلب اوقات خود را به لجن مردابها آلوده می کنند و بوی خاک پوسيده و آب گنديده گرفته اند ديگر نمی توانند خود را از اين جرم گل و لای که ايشان را عينا به صورت برادرانشان يعنی خرچنگها در آورده است برهانند. به همين جهت ساکنان مردابهای همين که از بدو تولد در لجن چسبناک درختان کرنا غوطه خوردند ديگر بسيار به زحمت می توانند از حلقۀ خرچنگها بدر آيند، و فقط مرگ يا... قادر به نجات ايشان خواهد بود.

من در شهر «رسيف» که هلنديها در سه قرن پيش به روی باتلاقها بنا کرده اند از مادر زاده ام. اين شهر امروز از بعضی جهات هنگ گنگ امريکا است و جمعيت انبوه فقير و بدبختش در مجموعه ای از جزاير که در بين بازوان رودخانه های «کاپی باريب» و «ببه ريب» خواب آلوده و مواجهند به روی هم انباشته شده اند. من ابتدا با جامعۀ خرچنگها آشنا شدم و سپس با آدمهای مرداب نشين که برادران شيری خرچنگها هستند، آشنائی پيدا کردم. امتياز آشنايی با انسانيتی ديگر مدتها بعد نصيب من شد، ليکن بايد با صراحت تمام بگويم که با همۀ آنچه در اين دنيا ديدم و آموختم هنوز سهم بزرگی از عواطف من متوجه جامعۀ مرداب نشين يعنی جامعۀ خرچنگها و برادران شيری ايشان آدمها است که هر دو فرزندان گل و لايند.

سرگذشتی که می خواهم نقل کنم سرگذشت همين جامعه است، جامعه ای که از نقطۀ نظر اقتصادی نيز ذوحياتين است، زيرا در حاشيه و در مرز دو سيستم اجتماعی- فئوداليسم کشاورزی و سرمايه داری راکد مانده است که تاريخ تا به امروز هم نتوانسته است آنها را مانند تار و پود يک پارچۀ واحد به هم ببافد، دو سيستمی که هنوز دوش به دوش هم در ايالت «نوردست» برزيل به همزيستی ادامه می دهند، بی آنکه با هم مخلوط شوند و يا يکديگر را در شکل واحدی از تمدن تکميل کنند. بدين ترتيب، جامعۀ مرداب نشين در منگنۀ دو سيستم متضاد فشرده می شود و جز اينکه به درون طشت مردابها جريان يابد و در آن با قشر گل و لای مخلوط گردد چاره ای ندارد.

باری، من آنجا بزرگ شدم، به هر سوی دنيا سفر کردم، با مناظر ديگری آشنا شدم و با تعجب ديدم که آنچه قبلا يک پديدۀ محلی و يک فاجعۀ مختص به منطقۀ خود می دانستم در واقع فاجعۀ تمام دنيا بود. من اين فاجعۀ جهانی را قبلا نيز در چند رسالۀ علمی که تحليلی از جنبۀ زيست شناسی و اجتماعی و اقتصادی مسئله بود شرح داده ام.

 

اينک امروز قصۀ نخستين برخورد خود را با گرسنگی در مردابهای «کاپی باريب» که از دوران کودکی من تا به حال بندرت چيزی در آن عوض شده است حکايت می کنم. در اين سرزمينهای فلکزده عمر چندان مهم نيست، تنها مردگانند که ديگر از گرسنگی نمی ميرند.

و اينک برای نشان دادن نمونه ای از ترجمه به نقل بخش سيزدهم از چاپ دوم کتاب، صفحۀ 165 می پردازيم به اين شهر:

 

«در بيان آنکه چگونه ژوائو پائولو پس از شنيدن غرش توفان آدمها خود نيز خرچنگ شده است.

«ژوائو پائولو ديگر آن آدم اولی نيست. ديگر هوای زندگی را با همان حرص و ولع سابق تنفس نمی کند. پس از مرگ دوستش «کوم» و پس از فرار غير منتظرۀ ايدالينای پير، و به همراه او ناپديد شدن همبازيش «اوسکارليندو»، ديگر آبادی آن صفا و جذبۀ خود را در نظر او از دست داده است. ديگر نگاه او به مناظر با رنگهای شاد و زنده جلب نمی شود. اکنون ديگر مرداب برای او به جز يک پهنۀ ماتم خيز و حزن انگيز از گل و لای چيزی نيست.

«او ديگر هر گونه شوق و ذوق به بازی را از دست داده است. ديگر هوس نمی کند که بادبادکش را در کنار رودخانه به پرواز در آورد، با بچه های ديگر شهر بادکنک بازی کند و برای رفتن به شهر و ديدن خيابانهای شلوغ و پر از اتومبيل و تماشای جعبه آيينه های پر از اشياء عجيب و لباسهای زيبا و آن همه شگفتيهای متعلق به دنيايی که از دنيای او بسيار دور است مخفيانه به پشت تراموای سوار شود. همه چيز برای او بی تفاوت شده است. وقتی کار ندارد بر تختخواب خود می ماند و چشم به سقف حصيری کلبه می دوزد و به فکر فرو می رود. فکرش فقط در اطراف مطالب دردناک، از جمله غم زندگی و فقر و بدبختی خانواده اش و مرگ و مير، دور می زند.

 

«اين خلوت گزينی و اين سکوتهای ممتد ژوائو پاولو کم کم مادرش را دچار تشويش و اضطراب می کند. مادر اخلاق عجيب پسرش را که هميشه پژمرده حال و منزوی و شبيه به پيرمردی است که عشق به زندگی را از دست داده باشد با شوهرش «زه لوئی" در ميان می گذارد. «زه لوئی" شروع به تحقيق و تعمق بيشتری در احوال فرزندش می کند. او نيز نگران است.

«آن روز صبح، وقتی همه بر حسب معمول به صرف غذای خانوادگی مشغولند و خرچنگ می خورند و قهوۀ بسيار رقيق می نوشند، زه لوئی از پسرش سئوالاتی می کند و می کوشد تا بفهمد که چرا او مثل هميشه خود را شاد و خوشبخت احساس نمی کند. آيا ديگر دوست ندارد در خدمت کشيش کار کند؟

«ژوائو پائولو از توضيح آنچه در دل خود احساس می کند ناراحت است. او برعکس، کشيش را بسيار دوست می دارد و خوشش می آيد که با او به صيد خرچنگ برود. در صحبت دستپاچه می شود و آخر اقرار می کند که از ديدن آن همه فقر و رنج و بدبختی در محيط خود و از اينکه کاری از دستش بر نمی آيد متاثر است. پدرش به لحنی تقريبا ملامت آميز به او جواب می دهد که اين قضايا به او مربوط نيست و او بايد از انديشيدن به اين مسايل احمقانه اجتناب کند و اين کارها کار يک پسربچۀ کوچک نيست. ژوائو پائولو خاموش می ماند، و صحبت در همانجا قطع می شود. سعی در فهماندن افکار خود به ديگران چه سودی دارد؟

«پس از صرف غذا ژوائو پائولو پيش بابا آريستيد (کشيش) می رود. با قدمهای محکم راه می پيمايد، سر به زير انداخته است، و سرش از افکاری چنان سنگين دوران دارد که گويی قادر نيست آن را برگردن لاغر و باريک خود نگاه دارد. چشمانش را خيره به زمين دوخته است، چنانکه گويی دنيای اطراف او ارزش يک نگاه هم ندارد.»