پيک هفته

   

پيک نت

پيوندهای پيک بايگانی پيك

hafteh@peiknet.com

 

    hafteh@peiknet.com

 

پيک هفته

 
 

 

ملک الشعرا بهار
دیکتاتور عظیم را
به چشم خود دیدم!
سایه دیکتاتوری مخوف رضا شاه را او و آیت الله مدرس درست دیده و
شناخته بودند. او زمانی سقوط کرد که شنل آبی رنگش خون رنگ بود.

این دیباچه جلد اول کتاب "تاریخ احزاب سیاسی ایران" است. دردنامه آخرین قصیده سرای بزرگ ایران "ملک الشعرا بهار"، که نسل امروز ایران ترانه "مرغ سحر" او را در کنسرت های شجریان همصدا با او می خوانند و حکومت از جمله شروط جواز کنسرت شجریان را نخواندن این ترانه قرار داده است!

دردانگیز نیست؟ از 1299 تا 1387 قریب به 90 سال می گذرد و امروز وزارت ارشاد سردارصفار هرندی و فتوای مصباح یزدی و احمدجنتی همان می کنند که سرپاس مختاری رئیس تشکیلات امنیتی و سانسور رضاشاه و سرتیپ آیرم رئیس شهربانی رضاشاه گفتند و کردند و ملک الشعرا بهار از آن می نویسد. آن تخته پوست بعدها به پسرش محمدرضا شاه رسید که از قلم دکتر حسین فاطمی آن را درهمین شماره پیک هفته می خوانید. بهار بانگ برداشت "فغان زجغد جنگ و مرغ وای او- که تا ابد بریده باد نای او" و امروز، که دیگر بهار نیست، همان بانگ را باید برداشت!

استبداد کهنه جان و ریشه دار در ایران را باید خواند تا مسیر امروز آن را شناخت. دو جلد کتاب "تاریخ احزاب سیاسی" بهار که ما در شماره گذشته پیک هفته و این شماره به معرفی آن همت گماشته ایم، از جمله این خواندنی هاست. دستگاه تبلیغاتی جمهوری اسلامی آیت الله مدرس را پرچم کرده و پشت آن سنگر گرفته، اما اجازه نمی دهد مردم بدرستی بدانند مدرس چه می گفت و از چه بیم داشت و جانش را بر چه آرمانی نهاد. آرمان او همان بود که ملک الشعرا بهار نزدیک ترین یار و متحد و همراه و همفکر او در فراکسیون اقلیت مجلس نوشته است. ما در شماره های آینده پیک هفته نیز بخش های دیگری از کتاب تاریخ احزاب سیاسی ایران را نقل خواهیم کرد. دراین شماره از دیباچه کتاب بخوانید:


 

باری چو فسانه میشوی ای بخرد

افسانه نیک شو نه افسانه بد

 

از آغاز مشروطیت به سبب انس و آشنائی که پدرم با فکر های تازه پیدا کرده بود به مشروطیت دلبستگی پیدا کردم. دو سال بعد از رحلت پدرم میرزا محمد کاظم صبوری ملقب به ملک الشعرا (1322 قمری هجری) با وجود آنکه منصب و لقب پدرم را طبق فرمان مرحوم مظفرالدینشاه به من داده بودند و مستخدم دولت و آستانه هر دو بودم و امر معاش و من و خانواده ام از ممر مستمری دولتی می گذشت. معذلک در 1324 قمری هجری به سن 20 سالگی، در شمار مشروطه طلبان خراسان جای گزیدم.

پس از مرگ مظفرالدین شاه، کشاکش میان مجلسیان و محمد علی شاه در گرفت و تاریخی دراز دارد. براثر این کشاکش در بعضی شهرها پایداری ها و ایستادگی هایی از طرف احرار و مشروطه خواهان به خلاف شاه مستبد، بروز کرد که مرکز عمده آن اسلامبول- تبریز- رشت- اصفهان- مشهد- تربت حیدریه و نیریز فارس شمرده می شد.

 

در مشهد انجمنی به نام «سعادت» بوسیله ارتباط با انجمن «سعادت» اسلامبول و احرار بادکوبه به وجود آمد و جمعی از تربیت شدگان مستخدم دولت و طلاب مدارس و تجار و کسبه در آن انجمن انباز شدند و لوای انقلاب را بلند کردند.

چون والی خراسان «رکن الدوله» مردی معتدل و خیرخواه و قوای محلی او هم بسیار کم و خزانه مالیه هم تهی بود، مقاومت دولتیان با قوای ملی و انجمن ایالتی، آن طور شدید نبود که کار به خونریزی زیاد منجر گردد، با این وصف کشاکش و زد و خوردهایی بین مجاهدان و سربازان و سایر هواخواهان دولت در گرفت و یک مرتبه هم قوای دولت روس مداخله کرده به سوی شهر و مسجد گوهر شاد، تیراندازی با توپ و مسلسل به وقوع پیوست.

مسجد و بازارها و تلگرافخانه در دست مردم و قلعه ارک و قسمتی از محله سراب و ارک در دست دولتیان بود و همه روزه نطق هایی در مسجد و نقاط دیگر در ترویج مشروطه و تهییج مردم به حمایت از آزادی ایراد می شد و دولتیان قدرتی ابراز نمی داشتند.

من و رفقای دیگر در این مدت عضو مراکز انقلابی بودیم و روزنامه «خراسان» را به طریق پنهانی طبع و به اسم «رئیس الطلاب» موهوم منتشر می کردیم و اولین آثار آدبی من در ترویج آزادی در آن روزنامه انتشار یافت.

مشهورترین آنها قصیده مستزادیست که در 1325 در عهد استبداد صغیر محمد علی شاه گفته شد و در حینی که مردم در سفارتخانه ها پناه جسته بودند در مشهد و تهران انتشار یافت و آن قصیده را پرفسور ادوارد براون، نیز در تاریخ ادبیات مشروطه ایران نقل کرده است.

چندی بعد خبر آمد که نیروی دوگانه مجاهد و بختیاری به سرداری سپهدار تنکابنی و سردار اسعد و صمصام السلطنه بختیاری و دیگر سرکردگان مسلمان و ارمنی وارد پایتخت شده اند و شاه به سفارت روس پناه برده و از سلطنت استعفا داده است (رجب 1327 قمری).

جشن های ملی مثل برق و باد در برابر ادارات دولتی از قبیل پست و تلگراف و مراکز ملی مانند مساجد و غیره در شبی که روز پیش خبر پیروزی مشروطه خواهان رسیده بود، برپا گردید، سرودهای ملی و خطابه ها خوانده شد و شادی عمومی نمودار گشت.

 

اشعار و سرودهایی که در آن شب خوانده شد و قصایدی که در جشن های ایام بعد سروده آمد- از من بود و اداره جشن ها و گرمی بازار شادکامی ملی از شعر و خطابه بوسیله من و رفقای انجمنی ما فراهم آمد.

در سلام آستانه که در سیزدهم ماه رجب همان سال دایر گردید، و به عادت دیرین باید شعر و خطبه خوانده شود، قصیده ای در ستایش آزادی خواندم که مطلعش چنین بود:

 

بیا ساقی که کرد ایزد قوی بنیان آزادی

نمود آباد از نو خانه ویران آزادی

فلک بگشود بر غمدیده گان ابواب آسایش

جهان بر بست با دلخستگان پیمان آزادی

 

از سال فتح تهران به بعد، به نویسندگی در جراید ملی شروع کردم و نخستین مقالات سیاسی و اجتماعی من در جریده «طوس» و بعضی بی امضا در حبل المتین کلکته انتشار یافت.

در 1328 روزنامه نوبهار را که ناشر افکار حزب دموکرات ایران بود دایر کردم- و در همان سال حزب نامبرده به هدایت دوستان اداری و بازاری و با تعالیم حیدرخان عمواوغلی که از پیشوایان احرار مراکز و به خراسان مسافرت جسته بود دایر گردید و من نیز به عضویت کمیته ایالتی این حزب انتخاب شدم.

انتخابات دوره سوم مجلس شورای ملی  در خراسان آغاز و پایان یافت، و من از درجز و کلات و سرخس به وکالت مجلس انتخاب شدم.

در تهران اعتبار نامه من به جرم استشهادهای ملانمایان مشهد و خصومت آخوندهای مجلس در بیغوله مخالفت در افتاد و بعد از ششماه به زحمت از چاله در آمد و قبول گردید!

انقلاب روسیه برپا شد، حزب سازی را از سر گرفتند و در کمیته مرکزی حزب دموکرات مدت دو سال دوبار انتخاب شدم.

از جمله کارهای ادبی که درین دو سال اخیر کردم دایر کردن انجمن ادبی «دانشکده» و مجله ای به همین نام بود و مکتب تازه در نظم و نثر به وجود آمد وغالب رجال بزرگ ادب که مایه افتخار ایرانند در آن تاسیسات با من بودند و افتخار همکاری ایشان را داشتم.

 

مدتی نوبهار را هم دایر کردم و حقایق روشن سیاسی و اجتماعی را در آن نامه که مدتی هم به اسم «زبان آزاد» دایر بود، نوشتم. آن اوقات دریافتم که باید حکومت مرکزی را قدرت داد و برای حکومت، نقطه اتکا به دست آورد و مملکت را دارای مرکز ثقل کرد.

آنروز دریافتم که حکومت مقتدر مرکزی از هر قیام و جنبشی که در ایالات برای اصلاحات برپا شود صالح تر است و باید همواره به دولت مرکزی کمک کرد و هوچیگری و ضعیف ساختن دولت و فحاشی جراید، به یکدیگر و به دولت و تحریک مردم ایالات به طغیان و سرکشی برای آتیه مشروطه و آزادی و حتی استقلال کشور زهری کشنده است!

من آن روز و دیروز و امروز و همیشه صاحب همین عقیده ام که باید دولت مرکزی مقتدر باشد و شکی نیست دولت مقتدر مرکزی که با همراهی احزاب و مطبوعات آزادی خواه و به شرط عدالت برسر کار آمده باشد می تواند همه کار برای مملکت بکند و از ضعیف کردن دولت ها و تحریک اطراف برضد دولت جز مفسده چیزی حاصل نخواهد شد!

مجلس چهارم را با سخت ترین و بد قیافه ترین وضع ها گذرانیدم. چنانکه به تفصیل در این تاریخ خواهید دید.

از بدو افتتاح مجلس پنجم، اوضاع دیگرگون شد، تا عاقبت من از روزنامه نویسی دست برداشتم، پیش بینی هائی که چند سال در باره آنها قلم و چانه زده بودم- یعنی مضرات هرج و مرج فکری و ضعیف کردن رجال مملکت و دولت مرکزی- آن روز بروز کرد، و مردی قوی با قوای کامل و وسایل خارجی و داخلی براوضاع کشور و بر آزادی و مجلس و برجان و مال همه مسلط شد، و یک باره دیدیم که حکومت مقتدر مرکزی که در آرزویش بودیم به قدری دیر آمد که قدرتی در مرکز بوجود آمده بر حکومت و شاه و کشور مسلط گردیده است!

تصور کنید مردی که تا دیروز به آرزوی ایجاد حکومت مقتدر مرکزی با هر کس که احتمال مقدرتی در او می رفت همداستانی کرده بود، اینک باید با مقتدرترین حکومت ها مخالفت کند، چه ویرا خطرناک میدید!

حیات سیاسی من در این مرحله تقریبا به کوچه بن بست رسیده بود.

به قدری در ایجاد قدرت ملی و حکومت صالح مرکزی دیر جنبیده بودند که همه سر دستگان خسته شده و خودشان علی رغم یکدیگر دست به دامن قوه مجریه مزبور زدند و او را به حکومت برداشتند.

همه کس و همه دسته ها خسته شده بودند، و تنها سردار سپه بود که خستگی نمی دانست، آمد و آمد و همه چیز و همه کس را در زیر بال های «قدرت» خود- قدرتی که نسبت به آزادی و مشروطه و مطبوعات چندان خوش بین نبود- فرو گرفت!

من در بادی امر، به این مرد فعال نزدیک بودم، و نظر به آنکه تشنه حکومت مقتدر مرکزی بودم، و از منفی بافی نیز خوشم نمی آمد، میل داشتم به این مرد خدمت کنم.

درین زمان پرده هایی بالا رفت و نقش هایی بازی شد که کاملا استادانه و با فکر و تعقل عادی رجال مملکت ما متغایر بود. و داستان جمهوری یکی از آن پرده ها محسوب می شد.

در بادی امر من نیز چون دیگران به حکم ظواهر، مفتون جمال جمهوری شدم. اما چیزی نگذشت که خطری بزرگ از پشت این پرده چشم و ابرو نشان داد و گروهی که بیشتر به تفکر معتاد بودند تا اینکه دستخوش احساسات و عواطف صوری شوند، از آن مسئله ترسیدند، زیرا سرو کله دیکتاتوری عظیمی را از پشت پرده دیدند!

همه سیاسیون آن روزی میدانند و جوانان نیز می توانند از روی قیاس دریابند که آن روزها نفوذ و قدرت و ثروت و فایده و ترقی در کجا خزانه شده بود و چگونه عقل صرف- عقلی که متکی به وظیفه شناسی و وطن دوستی نباشد-  حکم می کرد که مرد سیاسی دنبال چه کاری را به گیرد و با چه مقامی دمسازی کند. چنانکه اغلب رجال سیاسی همین کار را کردند.

ولی من و معدودی انگشت شمار نتوانستیم طریق وظیفه شناسی را رها کنیم.

شاید بعضی بگویند که در مرکز قدرت جایی مناسب برای خودتان نیافتید و شما را درست به بازی نگرفتند، بنابراین نقش معکوس بازی کردید.

دیگران را خدا می داند- اما برای من جای هر گونه پذیرایی و محبت و حسن برخورد، در اطراف سردار سپه باز بود و مکرر می گفت که «من ملک را خیلی دوست داشته ام ولی خود او نخواست از من استفاده کند».

هر چه بود خطری که کشور را در نتیجه دوام هرج و مرج و غفلت های دربار، تخویف می کرد و آزادی را به مرگ تهدید می نمود، در شرف بروز و ظهور بود، و اگر کسی اندک تجربه و تفکر به کار می بست آن خطر بزرگ را به چشم می توانست ببیند! و من و رفقای من آن خطر را به چشم دیدیم!

 

مجلس پنجم باز شد، شاه فرار کرد(احمدشاه قاجار)، سردار سپه فرمانروای مملکت گردید. شهربانی و قشون و امنیه و حکام و دسته های سیاسی و مجلس همه در دست او مانند موم بودند-

چشم و ابروی دیکتاتوری که در پرده پیشین از پس پرده نمایان بود.

 

مجلس موسسان افتتاح شد. مجلس پنجم رای خود را در نهم آبان 1304 داد. مجلس موسسان تمام شد- شاه نو آمد و بساط خاندان کهن بر چیده شد!

 

مجلس ششم باز شد.

انتخابات تهران و حومه بالنسبه آزاد بود و رفقای ما غالبا انتخاب شدند. و من هم از تهران انتخاب شدم، درین مجلس پرده دیکتاتوری علنی تر و بدون روپوش بالا رفت و قدرت شاه نو، با اقلیتی ضعیف ولی وطن دوست برابر افتاد.

 

ما دوره ششم را به پایان بردیم و در دوره بعد لایق آن نبودیم که دیگر باره قدم به مجلس شورای ملی به گذاریم- و چند تنی هم از رفقای ما که در دوره هفتم انتخاب شدند از وکالت استعفا دادند و در خانه نشستند.- و حیات سیاسی من که به خلاف روح شاعرانه و نقیض حالات طبیعی و شخصیت واقعی من بود پایان یافت.

 

در این مدت از 1305 تا 1320 نه خود را به مرکز قدرت نزدیک ساختم و نه در صدد نزدیکی به آن منبع فیوضات بودم. بدین جرم و شاید به جرایم دیگر دو بار حبسم کردند و ماه ها در زندان بسر بردم و سالی تمام در تبعید اصفهان گذرانیدم.

برای کمک به معیشت خانواده ام و تدارک وسیله تربیت شش فرزندم، راهی به دست نیاوردم، زیرا آزادی عمل نداشتم، و حتی از مهاجرت به هندوستان هم منعم کرده بودند. ناچار خواستم دیوان شعرم را که خریداران بسیاری در ایران و هندوستان و فرنگ داشت به چاپ برسانم.

این کار را کردم و بدیهی است که قصدم تجارت بود نه سیاست، چه دیگر خود را به انجام وظایف سیاسی مکلف نمی پنداشتم، بنابراین با رعایت تمامی مناسبات زمانی شعرم را به چاپخانه مجلس دادم و یکی از اهل کرم جوانمردی کرد و قیمت کاغذ و چاپ آن را به عهده گرفت.

کتاب من تا دویست و هشت صحیفه به طبع رسید. ناگاه از مصدر جلال به شهربانی امر شد که آنرا تحت بازرسی و سانسور قرار دهند، از این سبب آن اوراق بالتمام ضبط شد و کار به مراجعه و رفت و آمد و بازرسی اداره سانسور شهربانی کشید، و در همین حین حبس پنچ ماهه و تبعید یک ساله اصفهان پیش آمد و آن اوراق و مجموعه کاغذهای چهار ورق و نیمی خریداری شده، در مطبعه مجلس و در شهربانی ضایع و نفله شد و بعد از شهریور 1320 جز صدو چهل صفحه از آنها به دست من نیامد، قسمت های طبع شده را نیز از بین برده بودند!

در حیات ادبی اخیر، این لطمه را نتوانستم جبران کنم، مزاج عصبی و شدید التاثر من انحرافی شدید یافت، کثرت کار که لازم و ملزوم معیشت خانواده ام بود نیز بیشتر فرسوده ام کرد و از سن سی و نه سالگی تا پنجاه و چهار سالگی یعنی بهترین ایام جوانی من چنین هبا و هدر شد، و از آن همه زحمات طاقت فرسای فنی که چشم و اعصاب مرا ضعیف ساخته بود، جز قلیلی مانند تاریخ سیستان و مجمل التواریخ، و مجلدات سبک شناسی و چند جلد کتاب درسی، که به طبع رسیده باقی در انبار وزارت فرهنگ مفقود یا مندرس گشت.

 

در دو سال اخیر قبل از شهریور 1320 از طرف یکی از بهترین دوستانم اصرار زیادی چه مستقیم، چه به وسیله شاگردان دانشسرا نمودند و از من شعری خواستند.

من قصیده «بید مجنون و ضیمران» را گفتم و توسط آقای تفضلی که در آن روزنامه کار می کرد فرستادم.

آن قصیده را پس دادند و گفتند باید قصیده اجتماعی در مقایسه امروز و دیروز به گویی، باز من یک سال طفره زدم، عاقبت جمعی از دوستان و حتی بعضی استادان عضو پرورش افکار را به جان من انداختند، و بالاخره صریح گفتند که: آقای «مختاری» رئیس شهربانی می فرمایند که من زیادتر از این نمی توانم در عالم دوستی ترا حفظ کنم، باید چیز بگوئی و شرکتی از خود نشان دهی. این را هم یاد آور شوم که از روز بازگشت من از منفای اصفهان و سپری شدن هزاره فردوسی اداره شهربانی که آنروز به ریاست محمد حسین آیرم دایر بود به من می پیچید که دست اندر کار نشر روزنامه شوم، و صریح می گفت که شاه را باید جلب کنی والا با دلتنگی که از تو دارد بسیار برایت خطرناک است و من از این واضح تر نمی توانم صحبت کنم، از شهودی که دخیل در این کار بودند یکی آقای فضل الله بهرامی رئیس تامینات وقت و دیگر آقای احمد مقبل است که هر دو از این قضایا آگاهند. تفصیل آن بود که آیرم می خواست روزنامه ایران و غیره را از بین ببرد، مکرر مرا خواست و تکلیف کرد که یک روزنامه یومیه باید راه بیندازی و تشکیلات آنرا صورت بدهی و بودجه اش را بنویسی که در زیر نظر ما و به قلم تو اداره شود و هر چه خرج دارد من خواهم پرداخت. و می گفت که ما باید بین قدیم و جدید را از روی دقت مقایسه کنیم و اهمیت امروز را به مردم خاطر نشان سازیم و ضمنا از نویسندگان معاصر شکوه داشت که چیزی نمی نویسند که مفید و حقیقی باشد و شاه به پسندد...

من هر چه ممکن بود معاذیر آوردم و ناتوانی خود را درین کار باز نمودم و نپذیرفت.

معذلک زیر بار نرفته بهر صورت که بود شانه از کار خالی کردم تا آنکه خوشبختانه با دیگران کنار آمد و عاقبت خود او از ایران رفت و باز نیامد و گریبان ها خلاص!

عهد پرورش افکار خونبارترین ساعات عصر پهلوی بود.

 

اما کیفیت تدوین این تاریخ:

من در وقایع شهریور دریافتم که بسیاری از جوانان ایران که بایستی هادیان افکار و پیشروان کاروان سیاست و اجتماع آینده شوند از داستان های گذشته هیچ گونه آگاهی ندارند و برای رفع این نقیصه، چند فقره یادداشت ها و تذ کارهای محفوظ و مضبوط را زیر عنوان «تاریخ مختصر احزاب سیاسی»  به شکل مقالاتی در روزنامه «مهر ایران» انتشار دادم.

انتشار این داستان که آنروز بسیار تازگی داشت جمعی قلیل را که مایل به نشر این وقایع نبوده گمان می کردند قضایا پنهان خواهد ماند، نسبت به من مکدر و رنجیده ساخت، و یکی دو فقره حمله در جراید آن وقت از ناحیه همان رنجیده خاطران نسبت به نویسنده و زیر و بالای تاریخ به عمل آمد. ولی اثری که مطلوب ایشان بود در اذهان نبخشید.

این بود که از در دیگر در آمدند و ذهن مقامات عالی مملکت را نسبت به آن تاریخ مشوب ساختند! حتی گفتند که من در باره شاه سابق سوء ادب روا داشته ام، این دسایس زیان های بی شماری را برای من موجب گردید و اشخاص زیادی با سرمایه های کافی به آزار و اضرار من برخاستند که هنوز هم از پای ننشسته اند- برمن دروغ ها بستند و افتراها زدند و اذهان ساده لوحان را مشوب ساختند، ناراضیان دیگر نیز بر این آتش ها دامن زدند!

ولی من خدای را به شهادت می طلبم که این تاریخ را تنها برای خدمت به افکار عامه و ضبط وقایع کشور نوشته ام و ذره ای قصد انتقام یا انتقاد در نوشت های مزبور نداشته ام و از خوانندگان خواهش دارم، خود را از این پندار و خیال خالی کنند، سپس سراپای این تاریخ را به نظر بی طرفی درآورند، آنگاه به خوبی خواهند دید که مراد نویسنده تنها ضبط حوادثی بوده است که خود در آنها شرکت داشته و قصدش خودستایی یا مذمت دیگری نبوده و نیست و همچنین در قضایای مربوط به سیاست خارجی با کمال بی طرفی  هر چه را حقیقت می دانسته ام بدون ملاحظه و جانبداری نوشته ام، نه با این یک سازشی دارم و نه از آن دیگری کدورت و رنجشی، همه را به دیده دوستی می نگرم و هیچوقت در گفتن حق از طریق حقیقت پژوهی نمی گذرم.

 

من با کمال صراحت اذعان دارم که مورخ نیستم، و فن من تا امروز تاریخ نویسی نبوده است و آن حوصله و مجال که مورخی باید در طلب مدارک و اسناد مطلوبه تکاپو کند، در من نیست و از حدود کتابخانه خویش و مآخذ مربوط به فن مخصوص به خود که جمع کرده ام نمی خواهم خارج شوم.

خدمتی کردم که در روی روزگار تا دیرگاه باقی خواهد ماند، و هم عصران را تجربتی و آیندگان را درس عبرتی خواهد بود، و اگر برخی از رجال معاصر نیز از من رنجیده خاطر شوند و به خلاف انصاف و مردانگی مرا آماج سهام ملام قرار دهند، نظر به انس و عادتی که من و امثال مرا به این قبیل بی مهری هاست، عداوت آنان را به محبت توده مردم که بی تردید از من قدردانی خواهند کرد می بخشم، و پادفراه عاجل را به پاداش آجل جبران خواهم نمود.

حافظ ار خصم خطا گفت نگیریم بر او

ور بحق گفت، جدل با سخن حق نکنیم

 

تهران تیر ماه 1323- م. بهار