عاطفه آرام و مبهوت وارد دادگاه شد. سرنوشت، زود هنگام به سراغش
آمده بود. گاه به ياد میآورد و گاه فراموش میكرد. همه چيز
را، همه كس را. اين را در زندان هم به زندانبانها گفته بود،
اما كسی باورش نکرده بود.
پدرش كارتن خواب بود. در نكا. مازندران. ميان جنگل و دريا. مثل
هزاران در هزار كارتن خواب ديگر. مادرش را گاه به ياد میآورد
و گاه فراموش میكرد. سالها پيش او را ديد و ديگر نديد. يك
جائی زير خاكش كرده بودند. درهمان نكا. جايش خوب بود، از كارتن
بزرگتر بود. میشد در آن اين پهلو و آن پهلو هم شد، اما چه
فايده؟ مادرش كه ديگر حركت نمی كرد! مرده را از هر طرف
بخوابانند، میخوابد تا بپوسد.
قاضی به ديوان عالی كشور نوشته بود، مجرم 22 ساله است و
میتوان اعدامش كرد. عاطفه نمی دانست 22 سال با 16 سال چه
تفاوتی با هم دارند. در شناسنامه اش نوشته بودند متولد 30
شهريور سال 1366.
قاضی به جرم هم خوابگی با مردان رای به اعدامش داده بود. دو هم
خوابه او را هم به دادگاه آورده بودند. هر دو متاهل بودند.
يعنی زن هم داشتند اما با عاطفه هم خوابيده بودند. عاطفه اينها
را نمی دانست، اما میدانست كه وقتی با او خوابيدند او در يك
دنيای ديگری سير میكرد.
عمه اش به قاضی دادگاه گفته بود: اين دختر اختلال حواس دارد و
از او سوء استفاده كرده اند.
اولی كه ع. ا.د. (50 ساله) نام داشت به چند ضربه شلاق محكوم
شد. دومی هم كه "ع. ذ" نام داشت و 45 ساله بود به همين تعزير
قابل خريد محكوم شد. آن كه به اعدام محكوم شد، نه شوهر داشت و
نه بچه. آنها كه به شلاق محكوم شدند، هوس رانانی بودند با زن و
بچه.
قاضی حكم اعدام را صادر كرد. عاطفه را به زندان برگرداندند.
پدرش در كارتن خواب بود. يك گوشهای پرت و دور افتاده در شهر
نكا.
عمه عاطفه خودش را رساند به زندان. میخواست عاطفه را پيش از
رفتن به نزد مادرش يكبار ديگر ببيند.
از پيچ دهليز زندان گذشت. رسيد مقابل عمه اش. بازهم مبهوت بود.
چند كيلوئی آب رفته بود، اما هنوز درشت اندام بود. اين رشد
طبيعی نبود. مثل همه بچه هايی كه عقب مانده به دنيا میآيند.
جسمشان جلوتر از مغزشان رشد میكند. عاطفه يكی از همين بچهها
بود. قاضی سر از اين نوع پديدهها در نمی آورد. هیز و چشم
چران هيكل و سينه بزرگ عاطفه را برانداز كرده و سن او را 22
سال تشخيص داده بود.
آن روز، وقتی از دهليز هفت توی زندان گذشت و مقابل عمه اش
رسيد، مثل يك كودك میگريست. به عمه اش گفت:
- عمه جان آنها دو نفر نبودند. سه نفر بودند. سه شبانه روز به
من تجاوز كردند.
نفر سوم؟
عاطفه دو نفر را سه نفر تصور كرده بود و يا قاضی نفر سوم را از
پرونده حذف كرده بود؟
چه كسی حرف عاطفه را قبول میكرد؟ هيچكس. قاضی كه حواس پرتی
نداشت! اگر هم نفر سوم را حذف كرده بود لابد با حواس جمع چنين
كرده بود.
قاضی میخواست پرونده را ببندد. نه فقط پرونده را ببندد، كه
دفتر زندگی عاطفه را هم ببندد. هرچه زودتر بهتر. حرف میزد كه
نبايد میزد. اگر معلوم میشد 22 ساله نيست، حكم بايد نقض
میشد و آنوقت معلوم میشد چشمهای او سينههای عاطفه را بزرگ
ديده!
عمه جان، با گريه گفت:
- روز اعدام را به ما اعلام نكرده بودند. به اقوام اعدامی بايد
میگفتند، اما نگفتند. خودم رفتم سر مراسم اعدام. يك شيرپاك
خوردهای خبرم كرده بود. وقتی رسيدم قاضی آنجا بود. همان كه
حكم اعدام داده بود. حلقه دار دستش بود و عاطفه با گريه
میگفت: من را نكشيد. تا آخر عمرم به نامحرم نگاه نمی كنم.
زبانم بند آمده بود. خواستم دهان باز كنم، اما زبانم در دهان
نمی گشت. تا خواستم آب دهانم را جمع كنم، قاضی طناب دار را
انداخت گردن عاطفه و كشيد. عاطفه رفت نزد مادرش!
پدر عاطفه يا خمار بود يا سر حال. نمی دانم در كدام عالم بود،
اما ميدانم وقتی طناب را قاضی كشيد او در كارتن خواب بود.
شناسنامه عاطفه را پيدا كردم، اما خيلی دير. قاضی گفته بود
شناسنامه لازم نيست، چشم من شناسنامه است. اين دختر 22 ساله
است و زناكار. پدرش شناسنامه را پيش يك فروشنده دوره گرد امانت
گذاشته بود. جنس گرفته بود تا از خماری در بيايد. میگفت:
"يادم نيست به كی دادم". با شناسنامه او دختر ديگری را به دوبی
بردند؟ دختری را سر سفره عقد نشاندند؟ همراه شناسنامههای ديگر
بردند پای صندوقهای رای مجلس هفتم؟
قاضی كه رفت، عاطفه را آوردند پائين. پايش كه به زمين رسيد پخش
زمين شد. مثل يك فانونس له شده. صورتش كبود بود. كسی با حجاب و
مقنعهای كه به سرش كشيده بودند ديگر كاری نداشت. چارقدش را
بسته بودند دور چشمهايش. پشت سرش گره زده بودند. موهايش رفته
بود لای دو گره. وقتی گره را باز كردند يك دسته از موهايش هم
كنده شد. نه جيغ زد و نه سرش را كنار كشيد. چشم هايش از زير
چارقد آمد بيرون. كجا را نگاه میكرد؟ حالت نداشت. نمی شد
فهميد كجا را نگاه میكند. او رفته بود با نگاهش.
عمه جان: بعد از اعدام رفتيم جواز دفن بگيريم. گفتند بايد
شناسنامه بيآوريد. دست فروش جن شده بود و ما بسم الله. جسد روی
دستمان مانده بود. رفتيم ثبت احوال. يك المثنی گرفتيم. كاش
زودتر به اين فكر افتاده بودم. عاطفه 1366 بدنيا آمده بود. اين
را توی المثنی نوشته بودند. رونوشت برابر اصل. فقط 16 سال
داشت. قانون میگويد نبايد نوجوان 16 ساله را اعدام كرد، اما
قاضی گفته بود چشم من خطا نمی كند. اين دختر 22 سال دارد.
عاطفه را در خاك فرو كرديم. يك شماره بدستمان دادند: (348635
9/ف) . اين شماره پايان يك سرنوشت بود. سرنوشت را شعبه يكم
دادگستری شهرستان نكا تعيين كرده بود.
عمه جان گفت: از سر خاك كه برگشتم، رفتم پيش قاضی. المثنی را
نشانش دادم: بیانصاف اين بچه فقط 16 سال داشت.
قاضی نم پيشانی اش را با دستمالی كه از جيب بزرگش بيرون كشيده
بود پاك كرد. خونسرد گفت: خودش گفت 22 سالم است!
چندتا قاضی ديگر هم جمع شدند. المثنی را ديدند و از قاضی
پرسيدند: چكار كردی؟
عمه جان گفت: در كجای دنيا و در كدام دين يك دختر صغير و معلول
ذهنی را اعدام میكنند؟ و متجاوزين به او را با چند ضربه شلاقی
كه میشود خريد و نخورد میفرستند خانه هايشان؟
عمه جان ازنكا برگشت به رشت. پايتخت اولين جمهوری ايران.
همانجا كه ميرزا كوچك خان، عليه ظلم خوانين و بيداد مرتجعين
مذهبی قد علم كرد و از جنگلهای بلوط خودش را رساند به رشت.
عاطفه يك گوشه نكا، كاشته شد. شايد از خاك او درخت عدالت سر
برآورد. شايد جنگلی برويد.
مادر عاطفه درخاك پوسيده است و پدرش در كارتن، به زحمت از اين
دنده به آن دنده میشود.
يكنفر با شناسنامه عاطفه در دوبی به اسارت جنسی در آمده، شايد
هم با شناسنامه او در مجلس هفتم نشسته و از بيداد قضائی در
جمهوری اسلامی دفاع میكند.
قاضی؟!
شانه ايست زير تابوت قضائی در جمهوری اسلامی!
|