دو هفتهای نبودم. يك سری رفتم شمال و بعد هم سفری چند روزه به
كاشان. درباره هر دو سفرم برايتان خواهم نوشت، اما ابتدا از
اخبار داغ اين دو هفته شروع میكنم و گشت و گذار خودم در
خيابانهای تهران. به تعبيری، هنوز نمیخواهم از تهران بيرون
بروم. سفر كرده ام، اما گزارش نويسی را میگويم.
از كشتار كودكان در پاكدست برايتان مینويسم كه همه را تكان
داد، جز حاكميت را. میگوئيد نه؟ دو هفته، پيش خطبه و پس خطبه
نماز جمعه تهران را مرور كنيد. جنتی و امامی كاشانی و رفسنجانی
به هر سوراخی سركشيده و برای امريكا و اروپا، افريقا و آسيا تز
صادر كرده اند. از كشتار در عراق و لبنان بسيار گفتند، اما
دريغ از جملهای درباره پاكدشت و هزار درد بیدرمانی كه گريبان
مردم را گرفته است. زلف همسايه را فر میزنند، درحاليكه بند
تنبان ايران پاره شده است! بچهها را كشته اند و با دل و روده
و معده و كليه شان تجارت قطعه كرده اند و اين تازه يك نمونه
است. دهها و دهها نمونه ديگرش هنوز فاش نشده است.
كشتار در پاكدشت
"پاكدشت" با كشته شدن 22 كودك درآن يكباره بر سر همه زبانها
افتاد. مردم نه تنها با اين جنايت، كه با سابقه پاكدشت و غارت
آثار باستانی آن در سالهای گذشته نيز آشنا شدند. نه تنها به 22
كودك اين منطقه كشته شدند و كليهها و ديگر قسمتهای قابل
پيوند بدن آنها برده شده، كه ميراث باستانی آن نيز به تارج
رفته است.
پاكدشت بخشی از ری و ورامين است. در اوستا اين منطقه به نام
ورن (ورامين) از آن ياد شده است و در زمان هخامنشيان جزو ايالت
تاريخی رگه يا رگا (ری ) بوده است. زمان مغولان منطقه ری كه
ساختمانهايش با
آجرهای براق و زيبايی شبيه كاسههای لعابی (كاشی) ساخته شده
بود به غارت رفت و سوخت و با خاك يكسان شد. از
آن
پس
ری، حتی با همه تبليغی كه برای شاه عبدالعظيم آن درجمهوری
اسلامی شد هرگز نتوانست
قدعلم كند
و شهرت گذشته را باز يابد. مگر شهرت را در خانهها و دخمههای
ترور بدانيم كه به وفور در شهرری رشد كرده اند و سعيد عسكر،
ضارت ترور حجاريان ازدرون آنها بيرون آمد.
بيشتر آثار باستانی شهر پل دشت و پلشت كه پس از سال 1367
به پاكدشت تغيير نام يافت بعد از انقلاب به دليل سود جويیها
و سهل انگاریهای
حكومتی
از بين رفته اند. براساس تفحص
سازمان ميراث فرهنگی، 12 تپه و محوطه تاريخی ، 17 مكان مذهبی –
زيارتی ، 3 كاروانسرا ، 2 انبار قديمی، 3 كوره آجر پزی قديمی،
يك پل قديمی، يك بنای اشرافی مربوط به دوره قاجاريه، يك يخچال
قديمی، يك مسجد قديمی، يك بنای تيله اربابی قديمی ( كاه دان )
و يك زاغه طبيعی در پاكدشت شناسايی شده است كه از
نمای بيرونی آنها
چيزی باقی نمانده است. آثار تاريخی – فرهنگی شناسايی شده
ازنظرقدمت تاريخی مربوط به هزاره اول ودوم پيش ازتاريخ تا دوره
اسلامی درعصر قاجاريه را شامل میشود.
مهاجرت
روستائيان به اطراف شهرها، بافت قديمی پاكدشت را دگرگون كرد.
"بيجه عباسی”
در
قوچان دنيا امده است. او بيش از 25 سال ندارد و شايد هم كمتر.
11 سال
داشت كه
به خاتون آباد پاكدشت
آمد
و
دركنار
پدرش
در كوره پزخانههای آجر مشغول كار شد. از زندگی در حوالی كوره
پزخانه چندی نگذشته بود كه يك مرد از اهالی خاتون
آباد
او را روزی با خود به جای خلوتی برد و با
آجر
بر سرو صورتش زد و به او تجاوز كرد.ازآن
پس ترك تحصيل كرد. او هنوز هم
هر وقت آن
مرد را ميبيند میترسد . بيجه پس ازآن
سگهای ولگرد را كشت و بعد هم كودكان را،
پس از
تجاوز. در يك ماه به اعتراف خودش سه كودك را به قتل ميرسانده
است.
بعدها
يك همدست هم پيدا كرد.
در
جمهوری اسلامی
ناپديد شدن
كودكان
و
انتقال آنان به خارج از كشور(اگر دختر باشد) و قتل آنان برای
فروش اعضای بدنشان(اگر پسر باشند)
عادی شده است.
اعتراف
بيجه:وقتی
بچهای در محله گم میشد،
تا
وقتی
جسد
اوپيدا
نمیشد همه تصور میكردند به مرزهای كشور قاچاق شده است.
دو روز از بيرون افتادن راز ربودن و كشتن كودكان پاكدست
میگذرد. با كنجكاوی سری به كيوسكهای از رونق افتاده روزنامه
فروشیها میزنم. دسته دسته روزنامهها روی هم مانده و باد
كرده اند. سرتيترها را میخوانم:
خاتمی : مجلس دولت را فلج میكند.
خاتمی : لايحه دو فوريتی بدعتی است برای فلج كردن دولت.
كشف خانه فحشا در پرديس كرج.
بيجه و اعترافات هولناكش
طرح بليط نيم بها برای 2 سينمای در حال تعطيل
سه معتاد يك پسربچه را ربودند.
يك دختر فراری توسط دو مامور قلابی مورد
آزار
جنسی قرار گرفت.
سرقت فرش دوران پهلوی ازموزه ملی فرش
ايران
.....
حتی همين عناوين نيز از بحران سياسی و منجلاب اجتماعی خبر
میدهد. به اطرافم نگاه میكنم:
آغاز سال تحصيلی در دانشگاه ها
مردی
جوراب میفروشد.
يك دستش بشدت میلزرد.
سر و روی
تميزی
دارد.
سيگار میكشد و
كمتر به رفت و آمدها توجه دارد. در خودش است. در
يكی از دانشگاههای تهران كار ميكرده
و
به
دليل
اعتراض به وضعيت حقوقی اش بازدداشت و مورد ضرب و شتم قرار
گرفته است.
از عمر دانشگاه تهران
70 سال میگذرد.
امثال در آغاز سال تحصيلی سكوتی آميخته به بغض بر دانشگاه غلبه
داشت.
تابلوی اعلانات دانشجويی خالی بود .
تنها،
در يكی دو تای
از تابلوها
چند اعلان
رنگ و رو رفته كه
مربوط به 18 تير و انتخابات مجلس
بود هنوز از پونز آويزان بودند. تلخ بود و از آن تلخ تر
مضمون
آنها:
ما دانشجويان
آرامانگرا
خواستار حذف 18 تير از تاريخ و جايگزين كردن ان با 31 اسفند
ماه هستيم!
دراعلانی ديگر نوشته شده بود 18 تير هم
در سكوت گذشت.
اعلانی ديگر:
از
صدر اسلا م ذكر خدا.
بعضی دانشجويان
پسر
موهای دم اسيی دارند و بعضی دخترها موهای مش كرده،
اينها نشانههای سياست زدائی از دانشگاه شده است.
آغاز سال تحصيلی در مدارس
مدرسه راهنمايی تعطيل شده و دخترها خارج میشوند. مادری باچشم
هائی
غرق وحشت
با تنش برسر دخترش فرياد ميزند:
كجا بودی؟
دختر كه
13 سال بيشتر ندارد
میگويد:
مدرسه بودم و حالا بيرون آمد.
مادر،
در حاليكه ميلرزد
با فرياد میگويد:
چطور
چنين
چيزی امكان دارد؟
من از قبل زنگ
پايان مدرسه تا حالا
اين جا ايستاده ام.
دختر جواب ميدهد:
منظورت چيست ؟ يعنی جای ديگری بودم؟
.....
شمار جمعيت ايران همچنان سر صعودی را طی میكند، اما امسال
شمار دانش
آموزان
در
ايران
2/1 (دو يك دهم درصد) كاهش
پيداكرده
است. در دوره راهنمايی 3/3 درصد كاهش داشته است.
ايدز مثل خوره افتاده توی جامعه
جوانی كه ايدز دارد، با سرنگ آلوده رهگذران را تهديد میكند و
پول میگيرد. شب به خانه میآيم. سايت پونه را باز میكنم كه
هنوز فيلتر نشده و يا شده اما فيلترشكن من آن را باز میكند:
درk vآن را
ارتباط با مطلب" ايدز ايستگاه آخر" يكی از دوستان خيلی خوبم
كه از خبرنگاران جوان و مستعد مطبوعات است گفت وگوی زير را كه
همين هفته از يكی از بيماران بخش عفونی بيمارستان امام خمينی
تهران انجام داده برايم فرستاده است.
در ساختمان قديمی بخش عفونی اين بيمارستان بيمارانی بستری شده
اند كه تا قبل از زمانی كه علامت «+» را جلوی كلمه اختصاری HIV
در برگه آزمايش خود نديده بودند، هيچ وقت فكرنمی كردند به اين
بيماری لاعلاج دچار شده اند. هنگامی به ماجرا پی بردند كه كار
از كار گذشته بود ...
سعيد میگويد:
ايدز، شيشه زهری است كه به صورت قطرهای دردهان انسان چكانده
میشود، مرگی است تدريجی وطاقت فرسا. من ديگرانسان نيستم،
تبديل به تكهای گوشت شده ام ،كه از شعور انسانی، تنها حس درد
ورنج برايم باقی مانده! برای خوشبختی چيزی كسر نداشتم . يك
همسر خوب و مهربان كه هروقت ازسركار به خانه میآمدم، با مهر
ومحبت پذيرايم بود. يك آپارتمان كوچك و جمع وجور در شمال تهران
ويك فروشگاه پوشاك ولوازم آرايش در يكی از پاساژهای مركزشهر.
اينها دارايی هايی بود كه نيازهای مادی ومعنوی ام را تامين
میكرد . در يكی از روزهای ارديبهشت ماه سال 79 هنگامی كه در
فروشگاه به مشتریها رسيدگی میكردم متوجه زن جوانی شدم كه در
حال وراندازكردن اجناس مغازه بود . او در مغازه ماند تا اين كه
مشتریهای ديگر خارج شدند وسرم خلوت شد. پس از آن به سراغم آمد
و در حالی كه ساك نسبتا بزرگی را روی ميزپيشخوان میگذاشت، گفت
كه اجناسی برای فروش دارد. گفتم من در تهران فقط از
نمايندگیهای پخش و توليدیها جنس میخرم و اجناس خارجی را از
كيش تهيه میكنم. او باخنده عشوه گرانهای در پاسخم گفت : به
هرحال از ديدن آنها كه ضرر نخواهيد كرد. حداكثر اين است كه
نخواهيد خريد. ساكش را باز كرد و محتويات ساك را روی پيشخوان
گذاشت. تعدادی ادوكلن، كرم و لوازم آرايشی و بهداشتی بود، كه
از همان مارك ها، من در مغازه داشتم . گفتم خانم ، لازم نبود
انها را به من نشان بدهيد . همه اين چيزها را در مغازه دارم .
با دلخوری گفت خيلی خوب ، حالا كه اينها را نخواستيد، چيزهای
بهتری را به شما نشان میدهم، اما اميدوارم، اين دفعه سختگيری
نكنيد . از يكی از جيبهای ساكش پاكتی را درآورد، درون پاكت
عكس تعدادی زن بود كه حالت مناسبی نداشتند. با خنده و نگاهی
شيطنت آميز گفت : «خوب نظرت چيه ؟ فكر میكنم كه بدت نيامده!
نگران پولش نباش! باهات را ه میآئيم . فقط بگو كدامشان را
میخواهی؟ هاج وواج مانده بودم . انتظار چنين چيزی را نداشتم .
مانده بودم چه بگويم . نگاه تحقير آميزی به من كرد و گفت : چرا
رنگت پريده؟ مگه تو مرد نيستی ، همه مردها اينجور چيزها را
دوست دارند. رودربايستی نكن. وسوسههای آن زن كه اسمش «رويا »
بود، كار خودش را كرد و من به مشتريانش پيوستم . او كسانی را
كه از طريق عكس انتخاب میكردم، به فروشگاه میآورد. ارتباط من
با رويا وگروه او هشت ماه ادامه داشت. دراين مدت نسبت به همسرم
بیتوجه شده بودم، ميل چندانی به زندگی مشترك احساس نمیكردم .
موضوع تاخيرهای شبانه من، بارها بهانه بحث و كشمكش باهمسرم شده
بود. به او گفتم : من كاسبم، گرفتارم، نمیتوانم خودم را اسير
خواستههای تو كنم، اگر ناراحتی میتوانی بروی و او هم با
دلخوری گذاشت و رفت خانه مادرش . بعد از گذشت هشت ماه ، ديگر
خبری از رويا نداشتم. از او آدرسی نداشتم او فقط حضوری به
فروشگاه میآمد، اما ديگر رفت و آمدهايش قطع شده بود . اواخر
سال 80 بود كه بخاطر حالت تشنجی كه داشتم به پزشك مراجعه كردم
و او دستورآزمايش خون داد. در آنجا بود كه به من اطلاع داده شد
آزمايش خون من مثبت
بوده و به ويروس اچ. ای. وی مبتلا شده ام . اكنون جز حسرت و
افسوس چيزی ندارم.
از صدا و سيما برايتان بنويسم:
صدا وسيما
هراندازه در بازتاب اخبار سياسی مملكت پرهيز دارد، در پخش
اخبار جنائی گشاده دست است؛ چنان كه گوئی چهار نعل میتازد تا
همه حضور يك رئيس جمهور نظامی را برای برقراری امنيت پذيرا
شوند.
در
يكی از آخرين
سريال
ها،
پدر برای
حل مشكل مالی اش،
با تبانی چند تبهكار ترتيب گروگان گيری پسرش را میدهد. صحنهای
از
خشونت و تهديد كودكان
كه شايد
در خشن ترين سريالهای
جنايی تلويزيونی ديگر كشورها هم
هرگز بدين شكل به نمايش در نيآيد.
در صحنهای
از همين سريال،
گروگانگير معتاد پسرك را با خشونت از زمين میكند و از او
بسته حشيشی
را میخواهد
كه برای رد گم كردن پليس به او سپرده است.
سرانجام،
پسرك
را
كه به طور كلی قدرت تكلم اش را ازدست داده
به
زمين پرتاب میكند.
در سريال ديگری،
دوزن سالمندی كه كار ندارند،
حرفه خواستگاری و يافتن دختر برای پسران مجرد همسايه را پيشه
كرده اند. اين
سريال
يادآور
آن
چيزی
اس كه
در خيابانها به شكل ديگری اتفاق میافتد.
نوعی ترويج غوادی!
در همين سريال و سريالهای مشابه تحقيرآميزترين جملات و
اصطلاحات در باره زنان به كار برده میشود. مثلا درجريان
خواستگاری دختر،
وقت خواستگارها از زيبائی عروس آينده تعريف میكنند، مادر دختر
میگويد:
"خواهش ميكنم.
كنيز شما ست!"
كنار خيابان
حاشيه خيابان، همچنان شاهد خبرهای داغ است. ردوبدل كردن مواد
مخدر در پياده روها صورت میگيرد و تن فروشان در حاشيه خيابان
ايماء و اشاره را رد و بدل میكنند.
برای چند دقيقهای در حاشيه خيابان .... میايستم تا بدانم
اوضاع از چه قرار است.
نگاهها
مسلسل وار به سويم روان میشود.
يك پژوی
ساختن وطن
جلوی پايم
میايستد. نمیدانم چه بگويم. لال شده ام. راه بند آمده و
ترافيك درست كرده ام. آنها كه برای رقابت به صف شده اند و آنها
كه در پياده رو میبينند و بیاعتناء عبور میكنند، هركدام چه
قضاوتی دارند؟ چه اهميتی دارد؟ عينك تيره آفتابی ام را بالای
بينی ام محكم میكنم و لچكی را كه به سر كشيده ام كمی میآورم
پائين تا محجبه باشم. يك قدم عقب مینشينم و به پياده رو نزديك
میشوم. آنها كه درپياده رو عبور میكنند گوئی نمیخواهند من
را در ميان خودشان بپذيرند. شايد هم اين احساس من است.
نمیدانم. چند سواری بوق میزنند و با انگشتهای دستشان
قيمتها را بالا میبرند. تلخ خندی میزنم و خود را به
فروشگاهی كه نرم افزارهای كامپيوتری میفروشد میرسانم. ميان
مردم گم میشوم بیآنكه بدانم واقعا نرخم چند است. چند "رام"
میخرم و يك آنتی ويروس 2003.
كامپيوتر را میتوان از ويروس پاك كرد، اما برای بدن جامعه
آلوده به انواع ويروس چه بايد كرد؟
|