يكی بود يكی نبود، غير از خدای مهربون، شش ميليارد
و خردهای آدم هم روی زمين زندگی میكردند. يكی از
اين شش ميليارد و خردهای نفر، چوپان جوانی بود از
نسل سوم و آگاه و دانا و همه چيزدان و مجهز به علم
روز و تكنولوژی پيشرفته بشری . به قول معروف يه
تيكه آقا بود!
ولی اين چوپان آقای ما يه مشكل داشت و اونم اين
بود كه حس دروغ گفتن و مردم رو سر كار گذاشتن مدام
زير پوستش وول میخورد.
يكی از روزهای خوب بهاری كه چوپان ما گوسفندهاش رو
برده بود صحرا، تصميم میگيره كه اين حس زير پوستی
(سركار گذاشتن مردم) رو ارضاء كنه. پس شروع كرد به
داد زدن كه: آهای گرگ...گرگ...كمك...
مردم دهكده جهانی به طرف چوپان جوان ما دويدند اما
چيزی نديدند و تنها چوپان ما اونجا نشسته بود و
هرهر میخنديد... بينگو...
روزی از روزهای همون بهار قبلی! ، چوپان ما كه
داشت با دوربين شكاری اينور، اونور رو زاغ میزد،
متوجه شد كه گرگی داره به گله نزديك میشه. پس
تصميم گرفت كه از مردم كمك بخواد. شروع به داد و
فرياد كرد اما از كسی خبری نشد. ناگهان چوپان ما
به خاطر آورد كه امروز، روز والنتاين است و الان
هركسی با ياری، كنار جويباری نشسته و... در هرحال،
فوراً موبايل از نيام بيرون كشيد و شماره كدخدا رو
گرفت. بعد از ۳۰ تا بوق، سكرتر كدخدا گوشی رو
ورداشت و گفت كه كدخدا جلسه داره و به هيچ وجه نمی
تونه جواب بده.
دم گرم و التماسهای چوپان در دل سرد و سنگ سكرتر
موثر نيفتاد و سكرتر قطع كرد. و چوپان جوان سعی
كرد با موبايل غضنفر (دوستش) تماس بگيرد كه اگر
شما فكر میكنيد موفق شد، خيلی لوس و بیجنبه ايد.
بعد از شنيدن تمام پيغامهای ضبط شده روی سرور
مركزی روستا (از قبيل "خاموش میباشد" و "در دسترس
نمی باشد" و "مرده است" و ...)از غضنفر هم نا اميد
شد و سريعاً شماره ۱۱۰ رو گرفت:
- الو... گرگ... گرگ...
- جواب شما اشتباه است.
- چی چی اشتباه است؟ من ميگم گرگ...
- ببينيد آقای محترم. جواب مسابقه شب تاب، يك
ورزشكار است. ولی حالا كه اصرار میكنيد ما جواب
شما رو ثبت میكنيم. متشكرم. تق!
چوپان ما با آتش نشانی هم تماس گرفت و جواب اينطور
شنيد: "نيرو نداريم. همه به روستای كناری اعزام
شدند. اگر مايليد فردا برای درخواست شما اقدام
میكنيم." چوپان قطع كرد و به فكر فرو رفت...
ناگهان فكری به خاطرش خطور كرد و فوراً لپ تاپ از
خورجين بيرون كشيد و وايرلس كانكشن (Wireless
Connection
) فعال كرد و سعی در برقراری ارتباط با
ISP
روستا كرد. اما چشمتان روز بد نبيند. ابتدا خط
اشغال بود و بعداً هم كلمه عبور اشتباه بود و بعد
از اتصال هم سرعت ۱۵ كيلوبايت بر ثانيه بود. به
ناچار چوپان جوان فحشی داد و لپ تاپ بست و منتطر
گرگ ماند.
گرگ آرام آرام به گله نزديك شد و به قول جمله با
معنا و قصار كتابهای عربی دبيرستان: فوقع ماوقع
(پس شد آنچه شد! )...
بله گرگ با بیخيالی تمام از كنار گوسفندان گذشت و
راه خود را پيش گرفت كه ناگهان چوپان صدايش كرد كه
: " آهای عمو... ما رو علاف كردی؟ بخور بريم كار
داريم".
گرگ سری جنباند كه يعنی " نچ " و گفت: "مگه اخبار
رو نشنيدی كه گوشت هورمونی ضرر داره؟ منم كه
كلسترولم رفته بالا. تازه الان يه شير غنی شده
میزنم تو رگ با ۲۰ تا ويتامين و صد جور اتينا،
گوشت میخوام چيكار؟ اگر هم بخوام گوسفند بخورم،
الان گوسفندهای چينی اومده هم ارزون تر، هم بهتر".
و راه خود گرفت و رفت.
چوپان
جوان قصه ما از آن روز به بعد، چوپانی را كنار
گذاشت و به مسافر كشی با موتور و آب حوض كشی و
پيرزن خفه كردن پرداخت كه هم احتياج به كمك خواستن
ندارد و هم رقيب چينی.
(
http://www.sharghian.com)
|