كوچهی ما باريك بود و نمای كاهگلی ديوار خانههايش رنگ دهاتی
يكدستی داشت. سر پيچی، ميان كوچه، اقاقيای تنومند روی جوی آب
خم شده، سرشاخههايش را تماشا
میكرد.
آخر كوچه خانهی ما بود و كمی آنطرفتر، كوچه با در بزرگ پهنی
بنبست میشد و از لابهلای چوبهای گل ميخ كوبيدهاش باغ
بزرگی پيدا بود كه اهل
كوچه به آن «باغ ته كوچهای» میگفتند.
روزها من و بچهها جلوی در باغ
اكردوكر میكشيديم، يهقلدوقل میزديم و طناببازی میكرديم.
اما وقتی بازی تمام
میشد و بچهها به خانهشان میرفتند، من از راهپلهها كه توی
هشتی خانه و چسبيده
به ديوار باغ بود به پشت بام میرفتم و دزدكی باغ را تماشا
میكردم.
باغ
چهارگوش و وسيع بود. روبهروی درش يك خيابان كمعرض بود كه با
قلوهسنگ فرش كرده
بودند و بعد از آن كرتهای منظم سبزیكاری قرار داشت كه با
بوتهكلمهای آبیرنگ
حاشيه میگرفت. فاصلهی كرتها را در تكه زمينهای چهارگوش
بابونه و گشنيز
میكاشتند و گلهای سفيد بابونه با نيلوفرهای كبود وحشی، مثل
گلبرگهايی بود كه باد
بهار روی سطح آب آرامی پراكنده باشد.
بالاتر از كرتهای سبزی رديف درختان
سپيدار و تبريزی بود.
سكوت باغ را فقط صدای كلاغهايی كه در اين درختها
لانه داشتند میشكست و وقت ظهر صدای زنگولهی مالهايی كه كود
میآوردند. در
اينموقع سوت يكآهنگ زنجرهها كه ميان بوتههای گشنيز بودند،
با آهنگ برنجی زنگولهی مالها، موسيقی شاد و خوابآوری
میساخت مخصوصا" بعد از ظهرهای بهار كه
مرا گيج میكرد و با اينكه پنجهی برهنهی پاهايم از كاهگل
داغ میسوخت، تا سر و
صدا بلند نمیشد و مرا صدا نمیزدند و تهديدم نمیكردند، پايين
نمیرفتم. باغ موقع
ظهر قشنگتر از هر وقت ديگر بود. باغبانها برای نهار میرفتند
و گنجشكها به
درختان هجوم میآوردند و جيكجيك پر همهمهشان، غوغايی به پا
میكرد.
هزار
هزار ستارهی بور نورانی از برق شبنمهای دير مانده و نوك
جوانههای گياهان میجهيد
و زير چتر نرم آواز سوسكها و زنجرهها، درختان و گلها به
خواب
میرفتند.
درختان باغ با من آشنا بودند، آنها را به خانوادههايی تقسيم
كرده بودم، روبهروی در باغ يك چنار كهنسال قطور بود كه
پدربزرگ همه میشد و بعد
در صف درختان تبريزی خانوادهای بود كه سه بچه داشت. دو تا
درخت بلند و باريك كه
راحت میجنبيدند و پسر خانواده بودند و يك درخت كوتاهتر و
چتری كه دختر كوچكشان
بود. چند نارون هم در گوشهی شرقی باغ بود كه همه تك و بیجفت
با رنگ سبز تيره به
نظرم مثل پيردختری میآمدند كه چند تا خانه آنطرفتر از ما
زندگی میكرد و جز با
بچهها با همهكس سر جنگ داشت.
من آنقدر به درختها و كرتهای سبزی و صدای زنگولهی مالها
دلبسته بودم كه كمترين تغييرات آنها را حس میكردم و اگر چشم
میبستم آنها را همانطور زنده و مواج و سبز در خيالم
میديدم. اگر صدای زنگولهها
را از دور میشنيدم میدانستم كه مالها بار دارند يا خالی
هستند، میآيند يا
میروند، و هر روز اگر به پشتبام نمیرفتم مثل اين بود كه
چيزی كم دارم، گمان
میكردم كه وجودی مجهول در باغ منتظر منست و اين تصوری بیجا
نبود، چون وقتی از
تماشای باغ سير میشدم و میخواستم پايين بروم نگاهم بیخود به
گوشهی غربی باغ
كشيده میشد.
آنجا درخت توت بزرگ و تيرهرنگی بود كه انگار بالای تپهای
سبز شده باشد. اطراف درخت از خاكبرگهای خودش و آشغال و كود
خوابانده بالا آمده و
نيمی از تنهی درخت را میپوشاند. پايين تپه، روبهروی درخت
توت دو چشم خالی و
تاريك پنجرهی يك در كهنه كه هميشه بسته بود به آدم زل میزد.
اينجا را«طويله ماری» میگفتند.
مادربزرگ میگفت: «مار صابخونه تو طويلهاس، پيشترا
هر گاو الاغی رو كه تو طويله میبسن زده، زهر كهنهاش حيوونا
رو آهك
كرده.»
بمونعلی باغبان میگفت: «ماره كافره. كشتن مارم چه كافر باشه
چه
مسلمون شگون نداره، اينه كه طويله رو ولش كردن.»
بعضی از زنها تعريف
میكردند كه بعدازظهرهای تابستان مار را ديدهاند كه تن پهن و
خط وخال دارش را روی خاك مرطوب زير درخت توت میكشيده و زبان
سرخ و دوشاخهاش را بيرون آورده و
لهلهزنان پی آب میگشته.
دهنش آنقدر بزرگ بوده كه كلهی كوچكی در آن جا
بگيرد.
باغبانهای پير میگفتند: «اين ديگه مار نيس، افعی شده، جلو
بياد
نفسشم زهر داره.»
به خاطر همين شنيدهها بود كه من با كنجكاوی گزندهای در
سوراخهای بیشيشهی در كهنه خيره میشدم و افكار هولناكی را
كه آن موقع به خاطرم
میآمد، در آن میجستم. من، هم از طويله و قصهی مار میترسيدم
و هم توجهم به آن
جلب میشد. حتا موقع تماشای باغ، میكوشيدم سرم را به
پروانهها و درختها يا
بزغالهی حنايی بمونعلی كه زير درخت عناب میبست گرم كنم، اما
يك كشش عجيب نگاهم
را به درخت توت میكشاند و در سياهی پنجرههای طويله فرو
میبرد و چون مدتی به
تاريكی خيره میشدم، اشكال مبهمی هم میديدم، با اين حال
تماشای باغ چنان جاذبهای داشت كه بيشتر وقتهای تنهايی مرا پر
میكرد و اين پيشازظهر تا بعدازظهر
بود.
اما غروب روزها، چيز ديگری بود.
روی پشتبام كنار ديوار گليم
میانداختيم، حصيرهای رشتی را آب میزديم و زير رختخوابها پهن
میكرديم و سماور را
روی پشتبام میآورديم.
آنطرف، در جهت عكس باغ، بعد از بامهای كاهگلی گنبدی و
كاروانسرای شاه عباسی، انبوه درختان كاج يك خانهی قديمی بود
كه از پشت
شاخههای آن گنبد براق و گلدستههای كاشی «شاهزاده» پيدا بود.
دورتر از گنبد
و گلدستهها، در افق بنفش و لاجوردی، زير يك ستارهی درشت كه
زودتر از همهی ستارهها به آسمان میآمد، خرپشتهی آجری بامی
بود كه بالای آن لكلكی با پای دراز
ايستاده بود و من هرگز نديدم كه دو پايش را زمين گذاشته باشد.
از آنجا
همهمهی مبهم كوچه و خيابان میآمد كه چون غروب میرسيد، كمكم
تحليل میرفت و به
سكوت شب با همهمهی مبهم حشرات میپيوست.
در اين موقع ضربههای ساعت
«شاهزاده» روی شاخسار كاج و برق رنگارنگ كاشیهای گلدسته
میخورد و بیفاصله بعد از
آن صدای بم و حزنآور مؤذن بلند میشد. چه غروبهايی!
قل قل قليان مادربزرگ
میآمد و صدای گلهمندش كه دعا میخواند و برای آمرزش گناهانش
وقت اذان مغتنم بود.
من
هر جا كه بودم، در حال بازی يا روی پشتبام صورت شكستهاش را
میديدم كه در جواب
همسايهها كه میگفتند: «خانوم غصه داغونت میكنه.» سر تكان
میداد و سر قليانش را
جابهجا میكرد و قطره اشك كنار چشمش را با دستك چارقد میگرفت.
چقدر دلم
میخواست مثل او غصه بخورم، دعا كنم و حرفهای مبهم بزنم. اما
از قليان كشيدن بدم
میآمد. دوست داشتم بنشينم و توی كوزهی قليان بلوریاش را
تماشا كنم.
آنجا
چند پر گل سرخ يا محمدی میانداخت. دو تا عروسك چوبی كه از
رطوبت آب باد كرده،
تيرهرنگ بودند به ته نی قليان بسته بود، وقتی به قليان پك
میزد عروسكها ميان
حبابهای آب میچرخيدند و مثل اين بود كه دنبال گلبرگها
میدوند و من از كلهمعلق
زدنشان ريسه میرفتم. اما وقتی آب قليان كم بود، گاه باريكه
دودی از سوراخ نی قليان روی فضای آب میخزيد و آدمكها مات و
بیحركت میماندند و من ديو قصههای مادربزرگ را میديدم كه از
سوراخ بدنهی قليان تنوره میكشد و به دنبال آدمكهای چوبی
میگردد كه لقمهی چپشان كند. فكر میكردم اگر مادربزرگ قليان
را از كوزه جدا
كند، ديو به اتاق خواهد آمد. آنوقت به مادربزرگم نگاه
میكردم، چهرهاش خسته و
گرفته بود و من فكر میكردم كه بايد مثل او باشم. خيلی دلم
میخواست غصه خوردن بلد
باشم. لبهايم را جمع میكردم، آه میكشيدم و آب دهانم را قورت
میدادم. گاه با دست
گلويم را میفشردم تا آب دهان به سختی پايين برود و سعی
میكردم بغض كنم و به
مادربزرگ بفهمانم كه مثل او غصه میخورم اما لحظهای بعد كه
بساط قليان را جمع
میكرد و میرفت همهچيز از يادم رفته بود و شروع میكردم به
معلق زدن و گنبد و
گلدسته را وارونه تماشا كردن، بعضی وقتها شعر مرگ
ناصرالدينشاه را كه از مادربزرگ
ياد گرفته بودم میخواندم:
ناصرالدينشه با عدالت
صدر اعظم وزير
ولايت
روز جمعه به قصد زيارت
خانومای حرم دربهدر شد
بچههای حرم
بیپدر شد
شد ... شد ... شد
...
با ترجيعبند شعر، كف دستهايم را يكبار
به هم و يكبار سر زانوهايم میزدم و يادم هست كه صدراعظم را
هم «سطل ارزن» میگفتم
و توجهی به معنای شعر نداشتم، توجه به معنای هيچ چيز نداشتم،
فقط میخواستم بخوانم و
معلق بزنم، خواندن يا معلق زدن كيفی داشت وقتی كاملا" خسته
میشدم روی تشك
میخوابيدم و به تماشای آسمان مشغول میشدم. كرباس خنك بوی
كاهگل پشتبام و رطوبت
میداد و تنم را لخت و سست میكرد.
دورها هزاران ستاره میدرخشيد و بالای سرم در سياهی آسمان راه
مكه را میديدم و خيال میكردم كه پدرم از همان راه به
مسافرت رفته است.
نيمهشب كه با دعوای گربهها و كلنجار خفهی زن و شوهرهايی كه
نزديكمان خوابيده بودند بيدار میشدم، قرص روشن ماه كنار يك
ستارهی درشت روی دريای زلال و عميق شب راه میرفت و تكه ابری
كه دهان باز كرده بود به شكلی هولناك
دنبالش میخزيد. چهرهی ماه غمگين بود و جای پنجهی خورشيد روی
لپش خودنمايی میكرد.
روز دنيای ديگری بود با جست و خيز و بازیهای فراوان جلوی در
باغ ته
كوچه، با زغال خانهی اكر دو كر میكشيدم و تمام وقتمان صرف
لیلی و كولی دادن به
برندهها میشد و چقدر سركوفت میشنيديم وقتی همسايهها با پا
خطهای سياه خانهها
را پاك میكردند. شگون داشتن و نداشتن به يك تكه گچ مربوط
میشد كه ما
نداشتيم.
**
صبح آن روز نوبت بازی من بود، همانطور كه يك پا را بالا
نگه داشته بودم و سنگ را از روی خطها رد میكردم، مادربزرگ را
ديدم كه از هشتی خانه بيرون آمد. با آنكه تمام توجهم به حركت
سنگ و خط خانهها بود، مادربزرگ با
قامت كشيدهای كه كمی خم مینمود نظرم را جلب كرد، چون لباس
رسمیاش را پوشيده بود.
چادر سفيد خال مشكی و جوراب سياه و گالش روسی تو گلی. دستههای
چارقدش را برای اينكه جلو نيايد به هم گره زده بود و رويش باز
بود. وقتی از كوچه بيرون میرفت رو
میگرفت. از در و همسايه رودربايستی نداشت. مرا نديد از كنارم
رد شد و جلو يكی از
زنان همسايهمان ايستاد و در جواب احوالپرسی او تعارفی كرد و
بعد اين جمله را
شنيدم كه گفت:
-
آره
مادر، گفتم اين شب جمعهای سر قبرش اشكی بريزم و سبك
شم، تو خونه كه نمیشه...
زن همسايه به لحن گلهمندی گفت:
- آخه چه
فايده داره؟ مگه اون برمیگرده؟ بايس هر كاری میكنی واسه اون
بكنی!
و ديدم
كه به طرفم اشاره كرد. مادربزرگ بیاينكه به من نگاه كند،
خداحافظی كرد و رفت. زن
همسايه با خودش غر زد:
-
اين همه گذشته و داغش هنوز تازهاس، خدا صبرش بده
واسه دوماد نديدم كسی انقد عزاداری كنه.
در آن موقع من به درستی نمیتوانستم
معنی اين حرفها را بفهمم ولی از تمام آنچه ديده بودم يك احساس
تازه در خود يافتم و
شايد بار اولی بود كه به پدرم جدا" فكر كردم. لحظهای همه چيز
از من دور شد ولی فرياد بچهها به خودم آورد سنگ را از جلو
پايم بر میداشتند و هی داد میزدند:
-
خونهی چهارم سوختی، بايس چار تا كولی بدی، خونهی چهارم...
مدتی همانجا ايستاده و ماتم زده بود:
-پس
پدرم سفر نرفته، مرده، من حالا
يتيمم.
به بچهها نگاه كردم،
- آيا میدونس؟
وحشتی مرا گرفت.
نمیدانم چرا ترسيدم. من اصلا" خود را شبيه بچههای يتيم
نمیديدم، چون تا آنموقع
هر بچهی بیپدری ديده بودم پارهپوره و گداوضع بود. يتيمی
برای من معنی گدايی داشت، بچه گدايی كه دست جلو ما دراز میكرد
و میگفت:
-
به من يتيم كمك
كنين.
ميان همبازیهايم يك پسربچه بود كه پدرش توی چاه افتاده و خفه
شده
بود، پای چشمش سالك كبود گندهای تو ذوق میزد و هميشه فيناش
به راه و يك طرف لبش
ماسيده بود، دلم فشرده شد. نمیخواستم اصلا" شباهتی به او
داشته باشم. او پيش چشمم
موجود ناقصی بود و من به قدر كافی اذيتش میكردم.
من خود را خيلی دوست
داشتم، بچهی قشنگی بودم. همه میگفتند. كفشهای نو و لباس
قشنگم به نظرم بهترين
چيزهای دنيا بود. فكر میكردم شبها آن بالاها، آخر آسمان در
جايی مثل حرم شاهزاده
كه آيينهكاری است و گنبد طلا دارد، خدايی نشسته كه مرا
میبيند، مرا به ياد دارد و
دوستم میدارد و پدرم را به من بر میگرداند. از كجا كه حرفها
را درست شنيده
باشم؟
شايد واقعا" پدرم رفته كربلا؟
شايد اشارهی زن همسايه به من
نبوده، خواستم جستی بزنم و همه چيز را فراموش كنم، اما
نتوانستم. پاهايم سنگين شده
بود و ديگر نمیخواستم بچهها را ببينم.
به كربلا فكر میكردم، بار اولی بود
كه كربلا برايم آنقدر مهم و حتا وحشتانگيز میشد. تنفری نسبت
به آنجا در خودم
يافتم.
-
كربلا جاييه كه هر كی رفت بر نمیگرده؟
چه سفری؟ نه، من
مطمئن بودم كه پدرم برمیگردد. اما در دلم جايی خالی شد،
مادربزرگ به نظرم مثل
گذشته نبود. دروغش مرا از او دور كرد. ديگر نمیتوانستم مثل
گذشته به حرفهايش گوش
بدهم. دوباره ياد زن همسايه افتادم:
- اون كه ديگه بر
نمیگرده!
نمیتوانستم قبول كنم كه پدرم، حتا اگر مرده باشد، ديگر
برنگردد.
خودم را قانع میكردم به اينكه مادربزرگ، مادرم و سايرين به من
دروغ نگفتهاند، آخر
آنهمه آدم كه دروغ نمیگويند، پدرم به مسافرت رفته. اما دلم
نمیخواست به كربلا
رفته باشد. به يك شهر ديگر، شايد من عوضی شنيده بودم. اما از
خودم
میپرسيدم:
-
پس كجاست؟
جرأت نداشتم از مادربزرگ بپرسم. میترسيدم
بگويد رفته كربلا، يا مرده، كه هر دو برايم يك معنی داشت.
از بازی دست كشيدم
و به خانه رفتم. فكر میكردم حالا بايد برای مرگ پدرم غصه
بخورم يا برای سفری كه
نمیدانستم به كجاست.
جلو مادربزرگم نشستم و آهی كشيدم. سعی كردم مثل او
لحظهای ساكت باشم و بالاتنهام را آهسته تكان بدهم. اما
آدمكهای چوبی كوزهی قليان باز در مقابل دودی بودند كه از
سوراخ تنهی قليان تنوره میكشيد و نگرانی وضع
آنها حواسم را پرت میكرد.
**
تابستان گذشت، پاييز پيش مادرم
برگشتم. مادرم جز من فرزندی نداشت. او برايم فقط يك مادر يا يك
موجود قشنگ نبود،
پری و دختر چلگيس پادشاه قصهها بود. من مادرم را بيش از هر
چيز اين دنيا دوست
داشتم. برای او بود كه تا آن زمان توجهی به نبودن پدرم نكرده
بودم. با آنكه كمی سختگير بود و بعضی مواقع بیحوصله و عبوس
میشد، زيبايی سفيد و درخشندهاش ميان
بچهها سرافرازم میكردم. هيچ بچهای مادری به زيبايی مادر من
نداشت.
شبهايی كه تنها بودم برايم قصه میگفت و لحن گرم و آشنايش
هرچه را
كه میگفت به نظرم مجسم و واقعی جلوه میداد. گاه برايم
عروسكهای كاغذی میبريد،
آنها را تا میزد و بعد از هم باز میكرد و در يك صف مدور،
روی سينی صاف میگذاشت
و زير سينی آهسته رنگ میگرفت و من از رقص عروسكها میخنديدم،
گاهی آنها را جفت
جفت، پشت به چراغ و رو به ديوار میگذاشت و با نخی حركتشان
میداد و تصويرشان روی ديوار، سينمای كوچك من میشد. اسم اين
عروسكهای كاغذی را «دسته آلو» گذاشته بود.
آدمكهای دسته آلو برايم واقعی و عزيز بود، اگر يكی از آنها
پاره میشد گريه
میكردم. صبحها هيچوقت سراغشان نمیرفتم. وضع پراكندهشان
روی سينی، ناراحتم
میكرد. اما شبها، در روشنی چراغ برنجی باورشان داشتم، زنده
بودند.
**
آن پاييز كه از خانهی مادربزرگ برگشتم، تغييری در
خانهمان پيدا شده بود. مادرم كمتر با من تنها میماند. رفت و
آمدها زياد شده بود.
هی خاله و عمه میآمدند و میرفتند. من گاه میايستادم و به
حرفهايشان گوش
میدادم. نمیدانستم چرا از كسی كه آنجا نبود و من نمیشناختم
حرف میزدند، گويا
مهمانی میخواست بيايد، خيلی راجع به او حرف میزدند، اما
حرفها دلواپسم نمیكرد،
من به مادرم و زندگی كوچكمان اطمينان داشتم، و جز اينها برای
هيچ چيز در دنيا
دلواپس نمیشدم. بعد زمانی آمد كه مادرم شاد و سرحالتر از
گذشته بود و بيشتر به
خودش میرسيد. خريد میكرد، لباس میدوخت و گاه در تنهايی
آوازی زمزمه میكرد. اين
آواز شبيه آنهايی نبود كه پيشترها میخواند. آنوقتها وقتی
لالايی میگفت،
آنقدر قشنگ بود كه من بزرگ هم كه شدم از او میخواستم كه
برايم لالايی بخواند. در
شبهای تاريك و سرد زمستان پای كرسی گرم و ملافههای سفيد
برايم
میخواند:
لا لا لا لا گل پونه
بچهام آمد توی خونه
لا لا لا لا گل
سوري
بچهام آمد مثه حوري
لا لا لا لا گل پسته
بچهام اومد يه
گلدسته
حالا به صدايش كش و قوس میداد، شعرها را با سليقه میخواند و
من حس
میكردم كه میخواهد، آنچه را كه میخواند باور كند، در اين
حال وقتی جلوش میرفتم
صدايش از ترديد میلرزيد. ولی من آواز خواندنش را دوست داشتم،
حتا وقتی شبها
لالايی نمیگفت و برای خودش میخواند، يك احساس گنگ، نه مثل
غصه اشك به چشمم
میآورد. سرم را زير لحاف میكردم و نفسم را میدزديدم،
نمیخواستم بفهمد كه گريه
میكنم و ديگر نخواند.
**
در اين روزها بود كه كمكم مثل حيوانی قبل
از شروع زلزله دلواپس شدم. نمیدانستم چرا؟ فكر میكردم كه
حتما" مامانم مرا سر
كوزهی مربا يا وقت برداشتم پول خردههايش از زير فرش ديده، يا
بشقاب شكستهای را
كه قايم كرده بودم از پالوئه در آورده و فهميده كار منست. با
احتياط به او نزديك
میشدم، بهانه نمیگرفتم، ديگر شبها برای قصه گفتن اصرار
نمیكردم. با خودم شرط
میكردم كه بچهی خوبی بشوم. يك روز موقع اذان مغرب نذر كردم
كه اگر پدرم از مسافرت
برگردد يا مادرم مثل اول بشود نه فقط شمعهای سقاخانهی روبروی
خانهمان را فوت
نمیكنم يا از تهماندهشان عروسك درست نمیكنم بلكه شبهای
جمعه هم شمع روشن
میكنم و تمام پول توجيبیام را به آن بچه يتيم سالكی كه اذيتش
كرده بودم میدهم.
ديگر با زنجير ليوان آبخوری سقاخانه تاب نمیخورم و
نانخردههای توی كوچه را
برمیدارم و میبوسم و كنار ازارهی ديوارها میگذارم كه زير
پا نرود. حتا تصميم
گرفته بودم از مادربزرگ نماز ياد بگيرم.
يك روز خانهمان شلوغ شد. اتاقها
را تميز كردند و صندلی چيدند. در اتاق زاويه كه زيرش خالی نبود
سفرهی سفيدی انداختند و آينهی قدی را كه مادرم از عروسی اولش
يادگاری داشت و پيشترها عكس پدرم
كنار آن بود بالای سفره گذاشتند. دو تا چراغ پايهبرنجی را كه
شكم بارفتن آبی با
نقش طاووس نگين نشان داشت روشن كردند. پيراهن مخمل
سينهكفتریام را تنم كردند و
گفتند كه زير دست و پا نپلكم.
به اتاق زاويه آن طرف حياط رفتم. عكس پدرم را
كه هميشه در اتاق مهمانخانه به ديوار كوبيده بود، روی تاقچهی
اتاق زاويه گذاشته
بودند. مادرم هم آنجا دم آينه بود و با موچين دستهشاخی زير
ابرويش را بر میداشت.
يك هلال سرخ متورم بالای چشمان طلايی و براقش افتاده بود، جلوش
ايستادم دلم
میخواست حرفی بزنم اما نمیتوانستم. در آن لحظه من بسيار خوش
بودم بعد از آن
روزهای دلواپسی، چون مهمان داشتيم و در آن اتاق من و مادرم
تنها بوديم، مثل اين بود
كه روز عيد باشد. عكس پدرم در تاقچه نگاه ثابت محزونی داشت.
شايد آن روز اولی بود
كه به عكس پدرم درست نگاه میكردم و خيال میكردم كه پدرم به
من نگاه میكند و دلم
میخواست كه مادرم حرفی راجع به او بزند اما او ساكت بود. لباس
كشباف عنابی تنش
كرده بود و موهای بور و پرحلقهاش را روی شانه ريخته بود. لبش
مثل مواقعی كه با من
قهر میكرد، جمع شده و زير چانهاش گودی كوچكی انداخته بود.
نگاه گذرايی به
من كرد و يك دم همهی آن اعتمادی كه نسبت به او داشتم باز آمد.
ديگر سبك شده و در
اتاق جست و خيز میكردم. وقتی كار مادرم تمام شد دنبال او به
طرف اتاق مهمانخانه
راه افتادم. اما جلوی زيرزمين رهايش كردم به فكرم رسيد كه سری
به مادربزرگ بزنم، از
پلهها پايين رفتم و او را ديدم كه دم اجاق ايستاده و صورتش از
قطرههای ريز عرق
میدرخشيد، با گوشهی چارقد چشمانش را پاك كرد و گفت:
- اينجا نيا ننه جون،
دود و دمهاس، چشمت میسوزه.
بعد دولا شد و از ميان قاب دو تا كوفته ريزه را
كه برای فسنجان سرخ كرده بود برداشت و به دستم داد، لحظهای به
من كه كوفتهريزهها
را میخوردم نگاه كرد، آن وقت بغلم زد و سرم را به سينهاش
چسباند. بوی تنش را كه
آنقدر آشنا و عزيز بود شنيدم، چارقدش بوی دود میداد،
نمیتوانستم به صورتش نگاه
كنم، با صدايی كه میشكست پرسيدم:
- خانوم بزرگه، امشب، امشب، قراره آقام
بياد؟
و سرم را همانجا نگهداشتم، روی گونهام ضربات قلبش فرود
میآمد، تمام
وجودم انتظار بود و پشيمان بودم كه اين سؤال را كردهام، چقدر
دلم میخواست او هر
قدر كه میتواند، ديرتر جواب بدهد و شوق اينكه بگويد: «آره
مياد» چنگی در دلم
میانداخت و در يك آن نقشهها میكشيدم. اما مادربزرگ حرفی
نمیزد، میترسيدم سرم
را بالا كنم و صورتش را ببينم، اما او انگار میلرزيد و صدای
نفس زدنهای تندش را
میشنيدم، مرا به سينه فشرد قطرههای گرمی روی پيشانيم چكيد.
زمان حالا ديگر خيلی كش میآمد. مثل اينكه شب شده و مهمانها
رفته بودند، سرم را از سينهاش جدا كردم.
دستهايش را دو طرف صورتم گذاشتم. لحظهای نگاهم كرد و با دو
شست زبرش چشمانم را
پاك كرد. چينهای صورتش درشتتر شده بود اما شباهتی كه به
مادرم داشت حتا ميان آن
شيارها باقی بود، آهسته گفت:
-
اينجا خيلی دوده، برو بالا، برو مادر، از
داييت شيرينی بگير.
دولا شده بودم. صورتم را به گونهاش چسباندم. نمناك و
لرزان بود. از پشت چارقدش نقش سرخ شعلهها و سايههايی كه بر
ديوار دودگرفتهی اجاق
میرقصيد مرا ياد جهنم انداخت. پرسيدم:
-
خانوم بزرگه داری گريه
میكنی؟
نفس بلندی در سينهاش شكست، تكانی خورد و جوابی نداد. من فكر
كردم
كه به رغم آن شرطها با خودم، بچهی فضولی هستم. از مادربزرگ
جدا شدم و بیاينكه
حرفی ديگر بزنم از پلهها بالا آمدم، وسط راه برگشتم و
مادربزرگ را نگاه كردم.
كفگير را در ديگ میگرداند و ستارهها روی صورتش میلرزيد و
يكمرتبه هيزمی كه زير
ديگ زد، به چهرهاش سرخی بلورينی داد و بعد دود و تاريكی آن را
محو كرد.
من
به طرف مهمانخانه دويدم. آنجا پر از مردان و زنان فاميل بود.
بعد مرد ريش بلندی آمد كه عبای نازك مشكی به دوشش بود و
عمامهی ململ سرش و همراهش يك كوتولهی ريشبزی كه دفتر بزرگی
زير بغل داشت و دفتر به قدش نمیآمد، هر دو به طرف اتاق
زاويه رفتند. آنجا مادرم جلوی آينه قدی نشسته بود و صورتش در
نور چراغها
میدرخشيد.
از زير چشم نگاهی به من انداخت، خيز برداشتم كه بغلش بپرم، اما
لبش را گزيد و من سر جا ميخكوب شدم.
ناباوری در نگاهش بود و من از
زيبايیاش مات شده بودم، آن دم دلم برايش تنگ شده بود، بعد از
آن روزهای فاصله،
میخواستم با او حرف بزنم، صد تا حرف داشتم. دود اسپند و صدای
ترسناك مرد ريشدار و
سكوتی كه يكمرتبه همهجا را گرفته بود، مرا نگه داشت. در اين
موقع مادرم دوباره به
من نگاه كرد و اين با حالت هميشگی نگاهش فرق داشت. مثل وقتهای
آشتی، آن موقع كه
مرا میبخشيد، مثل وقتی كه سر شيشهی مربا گيرم میآورد، نگاهش
آن طور بود، ولی او
كه كار بدی نكرده بود. میخواستم بروم و ماچش كنم، بغلش كنم، و
هر چه در دلم بود
بگويم، همهی شرطها و نذرها را به او بگويم، اما مادرم سرش را
دوباره پايين انداخت،
روی قرآن نگاه كرد و زير لب چيزی گفت. صدای كف زدن و لی لی
كشيدن زنها بلند شد، من
ترسيدم و نفهميدم چه كسی از پشت بغلم زد و نان برنجی بزرگی به
دستم
داد.
**
نزديك به دو هفته از عروسی مادرم میگذشت، كمكم فهميدم كه
يك نفر ديگر به جز ما در خانهمان هست. رفتار مادرم بهتر شده
بود. خودش به من مربا
و پولخرد میداد، شبها خودش برايم قصه میگفت و با هم
میخوابيديم. من عادت داشتم
كه سرم را به سينهاش بچسبانم و دستم را روی پستانش بگذارم و
بخوابم. بوی تن او
آنقدر برايم آشنا بود كه فقط در بغلش خوابم میبرد، شايد
بچهی ترسويی بودم، اما
هيچ وقت مادرم شبها تنهايم نگذاشته بود، وقتی پيش مادربزرگ
بودم، وضع فرق نمیكرد.
اما مادرم چيز ديگری بود، پيش او از هيچ چيز نمیترسيدم. آن شب
خواب ديدم كه دستی سياه و پشمالو به طرفم آمد و مرا كه چمباتمه
زده بود به طرف گودالی كشيد، گودال مثل
تنور بود، بعد ديدم شبيه تنور نانوايی تافتونی بود كه سر
كوچهی ما قرار داشت و من
و ساير بچهها در آن ريگ میپرانديم.
توی عالم خواب يك مرتبه ياد مردم بد در
روز قيامت افتادم، كلنگ آتشی توی دست پشمالو بود. میخواست آن
را به سرم بكوبد،
هرچه خواستم فرياد بزنم، نمیشد، بیاختيار به طرف گودال تنور
كشيده میشدم. دست و
پايم لخت و بیحس بود و به اختيارم نبود. يكمرتبه مادرم را
ديدم مثل اينكه آن طرف
تنور ايستاده باشد، همان لباس كشباف عنابی تنش بود، رويش را به
من كرد و لبش را
گزيد. دستم را به طرفش دراز كردم. از ديدنش آنقدر خوشحال شده
بودم كه ترس از يادم
میرفت، دامنش را گرفتم، دامنش توی دستم كش میآمد و خودش از
من دور میشد، فرياد
خفهای كشيدم و از خواب پريدم. تا لحظهای نمیدانستم كجا
هستم. هنوز گرمی شعلههای آتش را روی گونهام حس میكردم. بدنم
میلرزيد و قلبم چنان میتپيد كه انگار
میخواست از حلقم بيرون بيايد. كمكم میفهميدم كه خواب
ديدهام ولی قدرت حركت
نداشتم. به ياد مادرم افتادم، برگشتم كه بغلش كنم، ترسم رفته
بود و ناگهان ديدم كه
مادرم پهلوی من نيست.
تا لحظهای نتوانستم لحاف را از روی صورتم كنار بزنم،
جرأت نداشتم به تاريكی اتاق نگاه كنم. حس كردم كه در رختخواب
تازهای خوابيدهام.
كمكم سرم را از زير لحاف بيرون آوردم. آنطرف اتاق مادرم و آن
مرد خوابيده بودند.
لحاف اطلس گلداری كه مال عروسی اول مادرم بود و من خيلی آن را
دوست داشتم روی آنها بود. مادرم سرش را روی دست آن مرد گذاشته
و موهای افشان بورش روی بالش ريخته
و نور ماه چند حلقه از آنها را به رنگ آبی درآورده بود.
**
تابستان
مرا دوباره پيش مادربزرگ فرستادند. با اينكه كار بدی نمیكردم
میفهميدم كه مادرم
را از دست میدهم. او مثل گذشته مهربانی میكرد اما من حس
میكردم كه حق ندارم مثل
گذشته با او باشم. ريختش عوض میشد، هيكلش قلمبه شده بود،
سنگين راه میرفت و آواز
نمیخواند. گاهی كه قصه میگفت لحنش آن حوصلهی گذشته را
نداشت. از قصه كم میكرد،
سر و ته را به هم میرساند، من هم نگاهش نمیكردم، خودم را به
خواب میزدم، به سختی بلند میشد، آهی میكشيد، انگار خسته
بود. وقتی مرا پيش مادربزرگ فرستادند خوشحال
شدم.
در خانهی او میتوانستم همان بازیها و همبازیها را پيدا
كنم. بهتر
از همه اينكه مثل گذشته باشم انگار اصلا" اتفاقی نيفتاده. تنها
ناراحتی من بچهی لوس و شيطان دايیام بود. برای فرار از او
بود كه تنها بازی میكردم. باغچه درست
میكردم، راهآب میساختم، با چوب جارو دور باغچهام پرچين
میزدم و در آن سبزی میكاشتم. بهتر از همه چيز، تماشای باغ
بود. دوباره لالههای وحشی و بابونه میشكفت
و درخت توت طويله ماری چتر زده بود و اين دفعه زير درخت عناب
هم برهی فرفری سياهی جای بزغالهی حنايی بسته بود كه مدام
بعبع میكرد. میخواستم در حوض آبتنی كنم،
مادربزرگ نمیگذاشت، به قول خودش ريشخندم میكرد، قصه میگفت،
هر چه میتوانست سر
هم میكرد تا مرا بخواباند. كمكم خسته میشد و به خواب
میرفت. وزوز مگسها و
سايهی سفيد پردههای چلوار لاجورد خورده كلافهام میكرد. روی
ديوار شمايل بزرگی بود كه ديدن صورت بیحال خوش آب و رنگش
حوصلهام را تمام كرده بود. يك پردهی كرباس
قلمكار جلوی صندوقخانه آويزان بود كه روی آن شيرين را در حال
آبتنی كشيده بودند و
خسرو كه سوار بر اسب و انگشت به دهان محو تماشايش بود. پشت
سرشان نقش كوههای آبیرنگ كلهقندی بود كه فرهاد كلنگ به دست
رويشان ايستاده بود و زير پرده شعر
نوشته بودند، به آنها ادا در میآوردم، گوشهی چارقد مادربزرگ
را گره میزدم و بخت
دختر شاهپری را در آن میبستم، تا سرگردان شود و مادربزرگ
نداند. با كيسه پولی كه
از گردنش آويخته بود بازی میكردم. صدای جرنگ جرنگش را دوست
داشتم. بعد ديگر كفرم
بالا میآمد، به مادربزرگ كه خواب بود دهنكجی میكردم. شكلك
در میآوردم و ادای خر
و پفش را. آن قدر وول میزدم كه از خواب میپريد و دست سنگينش
را دور گردنم
میانداخت و به قول خودش مرا میكپاند.
**
آن روز من با همان احوال
زير دست مادربزرگ وول میخوردم كه در كوچه صدا كرد و دايیام
از سر كار برگشت. خواب
مادربزرگ سنگين شده بود. وانگهی اگر بيدار میشد میگفتم كه به
اتاق دايیام
میروم. دستش را از روی گردنم برداشتم و بلند شدم و در رفتم.
توی درگاهی اتاق دايی ايستادم. او از پاكتی كه دستش بود
زردآلوی درشتی در آورد و به من داد و بعد دستی به
سرم كشيد. در همين موقع بچهی شيطانش جلو دويد، مرا به عقب هل
داد و از گردن پدرش
آويخت. دايیام او را بغل كرد و سر دست بالا گرفت، مدتی نگاهش
كرد. صورت بچه كثيف و
نگاهش زل و بیمعنی بود. دايیام چند دفعه او را بوسيد و بعد
قلمدوش گذاشت و دور
اتاق چرخاند و چند بار گفت:
-
چقدر
دلم تنگ شده بود بابا... صب تا حالا...
من كه رفتم تو خواب بودی، چقدر دلم... صدايش كمكم دور شد. طعم
ترش زردآلو در دهنم
مزهی سوزانی پيدا كرد، به حياط دويدم و دم پاشويه تف كردم و
نفهميدم چطور شد كه
رفتم توی باغ.
معمولا" آن موقع روز كسی در باغ نبود و نفهميدم چرا زير درخت
توت رفتم و آنجا روی خاكبرگها نشستم و با يك علف خشك خاكها
را به هم
زدم...
صدای سوسك و جيرجيركها يكرشته و بیانقطاع دورم كشيده بود.
بوی تند
خاكبرگهای پوسيده و توت رسيده با عطر شويد و بابونه و جعفری
مخلوط میشد و هوای گرم بعدازظهر را سنگينتر میكرد. انگار
خوابم میآمد، دست و پام سست بود و منظرهی اطراف به نظرم محو
و ناشناس. زير نور خورشيد سبزههای تازه و گلها میلرزيدند و
قد
میكشيدند تا به خورشيد نزديكتر شوند. يكباره همهی آنچه
صدها بار قبل از آن ديده
بودم به نظرم تازه میآمد. گنبد و گلدسته محو و نمای كاهگلی
پشتبام خانهمان
فرسنگها دور شد، علاقهای به هيچ چيز نداشتم. حس كردم كه در
تنگنايی فرو میروم.
تنم مثل عروسكهای دسته آلو، يك لايی و كاغذی بود. دلم
میخواست هوای خنكی باشد.
اما آن هوا را نمیيافتم. چيزی روی سينهام نشسته بود.
سرم را از روی زانويم
برداشتم و خط كشيدن روی خاكبرگها را رها كردم. آنوقت متوجه
شدم كه طويله ماری جلو
روی من است و الان بعدازظهر گرماست... هيچوقت آنقدر به آن
نزديك نبودم. به
پنجرههای بیشيشهاش خيره شدم.
آنجا، پشت چهارچوب خالی پنجره، چيزی بود،
دو چشم كشيده و سرخ ماری میدرخشيد. نگاهش ثابت و براق بود.
چشمهای شيشهای با
شيارهای غلطان كه گاه برق سبز رنگی از آن میجهيد. مدتی به هم
نگاه كرديم. نه از او
ترسيدم، نه برايم غريبه بود. يك لحظه چشمانم را بستم و در
تاريكی درونم فرو رفتم،
هيچ نبود. هيچ نبود.
وقتی چشم گشودم مار هنوز به من نگاه میكرد. نگاه
میكرد و در نگاهش غم غربت بود.
تاريكی آغاز شده
بود.
(برگرفته شده از سايت
سخن)
|