آخرين وداع
اين پست برای رنجی كه میبرم:
هنگام كه تك زنگ تلفن به
صدا در آمد و ديگر هيچ ، بايد میدانستم و دانستم كه لحظاتی پس
از آن شاهد بصدا در
آمدن ممتد آن خواهم بود . قرار بود صدائی تكيده ، شكسته و خسته
، با همه توان و
رنجی كه میبرد ، همه ابعاد فاجعه ائی كه بر ما رفته بود را
بازگو كند . آن صدای محنت و تالم ، آن صدای شبهای بيداری و
پرستاری ، آن سخنگوی ديگر شب و روزبيداران،
از باز ايستادن قلب بزرگ و پر از رنج و زحمتت گفت . آتش گرفته
ام ، آتش ، میدانی ؟
ازچند روز پيش كه خبر از وخامت نگران كننده حالت میرفت و تواز
سخن گفتن باز
مانده بودی و در مكالمات تلفنی تنها اشك بود كه بر چشمانت حلقه
میزد بر من روشن
بود و بايد میبود ، كه برخلاف سابق ، دل بزرگ وهميشه و همواره
تو دارت ، میخواهد
در آخرين لحظات حيات پر از اندوه و غم ، از ناگفتنیهای بسياری
بگويد . آتش گرفته
ام پدر، آتش ، میدانی ؟
اين سوال كه پدردر پايان راه با چشمانی باز و پر از
انتظارديدار، من را ترك خواهد كرد، دردی طاقت فرسابود . و تو
با چشمانی باز رفتی
.
اين انتظار تو را برآورده نكرده ام پدرم . اين را بر من ببخش
نتوانستم ،
نمی توانستم ، نخواهم توانست
در آخرين وداع هزاران بار بر گونه هايت بوسه میزنم
، آرام بخواب
.
فرزند تبعيدی تو
|