"جايی شنيدم كه آدما بايد خودشون مانيتور كنن. اينطوری میتونن
بهتر خودشون بشناسن. يكی از راههای مانيتور كردن، نوشتن
خاطراته. اما من هيچ وقت برنگشتم ببينم چی نوشتم. بيشتر
مینويسم تا خوابم بگيره.
خونده بودم زنها رو نميشه شناخت. كم كم داره باورم میشه. حتی
زنی رو كه سه ساله باهات زندگی كرده و اونقدر خاطره دارين كه
اين دفتر سومه كه به آخر میرسه.
ساعت از دو گذشته. امشب از اون شباس كه خوابم نمی بره. از اون
شبا كه هر چی تو آستين دارم رو میكنم تا ناخناش بكشه به پشتم
و نمی كشه. بعد من اعصابم خورد میشه و سيگار میكشم و خواب
میره كه بياد. خيلی وقته خوابيده. امشب لباس پوشيده. برعكس
همه شبها. به بهونه اينكه دمدمههای صبح، پاهاش يخ میزنن و
لرز میافته به تنش. شايد دروغ میگه. هميشه زودتر از من بيدار
میشه. كتری رو میذاره رو گاز. ميز میچينه. بيدارم میكنه و
صبحونه میخوريم. تازه وقتی میخواد بره، يادش ميفته بايد
لباس بپوشه.
امشب از همون وقت كه اومد، طور ديگهای بود. دير كرده بود. در
كه بازكرد، سلامم رو كه جواب داد، سرش پايين افتاده بود و صداش
به زور بيرون ميومد. چشمهاش رو كه بالا آورد، سرخ بودن و پف
كرده. گفت وقتی میاومده تو ماشين ياد خبری افتاده كه چند شب
پيش خونده بوديم. دختركوچولوی پنج ماههای كه باباش كارش رو
ساخته بود. گفت يادش افتاده و بغض كرده و تو كوچه ديگه نتونسته
و همينطور كه میاومده، گريه میكرده. دلش میخواسته قدم بزنه
و چند تا كوچه رو رفته و برگشته. همينه كه دير شده. بعدش هم
لباس عوض نكرده، حولشو رو برداشت و رفت حموم. حمومش طول كشيد،
خيلی بيشتر از
هميشه. ترانه هم نخوند. ترسيدم و به در زدم كه گرفته جوابم
داد. شايد دوباره ياد دختر افتاده بود و رفته بود حموم تا با
خيال راحت گريه كنه.
از حموم كه دراومد، شام درست كرده بودم. نشست. يكی دو لقمه
خورد و كنار رفت. رفت سراغ قفسه كتابها. كتابی رو كه مربوط به
زايمان و بارداريه، برداشت و همونجا ولو شد و زل زد به كتاب.
تند تند ورق زد و كتاب رو انداخت رو كتابای ديگه. وادارم كرد
اون وقت شب برم زيرزمين توی انباری يكی يكی كارتنا رو بگردم تا
جزوهای رو كه چند ساله نمی دونم كجاست، پيدا كنم. جزوه رو كه
آوردم، رفت سراغ وسايل پيشگيری. نمی دونم چرا. ما هميشه
مراقبيم. دلم میخواست بپرسم اما اين وقتها چيزی نگم بهتره.
ديگه دستمون اومده كی نبايد چيزی بپرسيم.
پاكت سيگار وسوسم میكنه. اما فكر فردا كه میافتم، میبينم
بهتره بیخيال شم. فردا از اون روزاست. از اون روزا كه پشت ميز
چرت میزنم و ساعت جلو نمی ره. ولی جهنم، تا همين حالا هم كه
بيدار موندم، فردا رو خراب كردم. سيگاری روشن میكنم و پنجره
رو باز میذارم تا خيلی دود تو خونه نپيچه. شبايی كه دل و دماغ
نداره، از بوی سيگار كه از خواب بپره، اعصابش به هم میريزه و
كلی داد و بيداد میكنه. وگرنه اينطور نيست كه مجبورم كنه
سيگار نكشم. خودشم گاهی میكشه. دوست داره بره كنار پنجره. رو
به خيابون. زيرسيگاری رو بذاره رو لبه پنجره و آروم آروم پك
بزنه. خيلی دوست دارم اين وقتها زل بزنم به حركت آهسته دستش
وقتی سيگار به لبش میذاره و برمی داره. ناشيانه میكشه مثل
دختربچه ها. هر وقت مثل دختربچهها میشه، ديوونم میكنه. اما
امشب كنار پنجره، دستش تند میرفت و میاومد. سيگارش به آخر
رسيده بود. منتظر بودم برگرده و اشاره كنه برم پيشش. هربار
چيزی تو خيابون پيدا میكنه و صدام میزنه برم نگاه كنم. امشب
فقط برگشت و نگام كرد. لبخند نزد. فقط نگام كرد. انگار از چيزی
رنجيده بود. شايد باز فريده چيزی گفته. نمی دونم چرا طلاق نمی
گيرن. هر روز جنگ و دعوا. هر دو سه ماه يه بار هم ترس برش
ميداره كه بچه دار شده. شايد امروز يا ديشب شوهرش كاری كرده كه
منم كردم.
نصف بيشتر سيگارم مونده كه خاموشش میكنم. اينطوری نمی چسبه.
وقتی همش نگرانم دودش بيدارش كنه. خوابش سبكه. وقتی هم از خواب
بيدار بشه، ديگه خوابش نمی بره. تا يادم نرفته، ساعت كوك كنم.
گفت نيم ساعت زودتر بيدار میشه. میخواد از فردا با اتوبوس
بره. اگه امشب اينطوری نبود، حسابی نيش و كنايه میزدم. اون
اولها يكی از چيزايی كه بابتش بگو مگو میكرديم، همين اتوبوس و
تاكسی بود. از اتوبوس بدش میاومد و هرچی من حساب میكردم تو
ماه چقدر میشه، به گوشش نمی رفت. منم ديگه ادامه ندادم. شركتش
تا خونهای كه نشستيم، خيلی دوره و از فردا بايد آفتاب نزده،
بيدار بشه. ولش كن. مثل هميشه كوك میكنم.
نمی تونم بگم اتفاقی افتاده. چيز مهمی نبوده. چيزی كه بتونی
واسه بقيه تعريفش كنی. يه چيز بزرگ. خيلی وقتها بیحوصله بوده،
خسته. عصبی. اما نمی دونم چرا همش فكر میكنم اين بار با بقيه
فرق داره. من داشتم روزنامه میخوندم. منتظر بودم بياد پيشم
سرش رو ببره تو روزنامه و اونقدر اذيتم كنه تا روزنامه را
بذارم كنار و ببوسمش. اما تقويم رو گرفته بود دستش و معلوم
نبود كجاست.
يه دفه پرسيد چندم بود كه پريود شدم؟ جالب بود. هيچ وقت اسمشو
نمی گفت. يه جوری بهش اشاره میكرد. خندم گرفت. گفتم نمی
دونستم اينم مثل سالگرد ازدواجه كه نبايد يادم بره.
اخماش رفت تو هم. منتظر بودم چيزی بگه اما دوباره زل زد به
تقويم. رسيده بودم به صفحه حوادث. گفتم اينجا رو ببين... نوشته
بيجه 2 مثل ترميناتور 2 و الكی خنديدم. چيزی نشد. تو يه عالم
ديگه بود. انگار اصلا نشنيده بود. گفت اون چند تا جوون....كه
زنا رو سوار تاكسی میكردن و میبردنشون بيابون. گفتم خب. گفت
نوشته بود هيچ كدوم از اون زنا شكايت نكردن... اتفاقی گرفته
بودنشون. گفتم اينطوريه ديگه...خجالت میكشيدن لابد. گفت
شوهراشون چی؟... نمی فهميدن؟ گفتم بعضی از مردا...يعنی بيشتر
مردا نفهم تر از اين حرفان. بیحركت، مثل مردهها نگام میكرد.
حتی فكر كردم اصلا نمی دونه چی میگه. رفتم كنارش. دستش كه
گرفتم، لرزيد. جا خوردم. گفت اعصابم به هم ريخته. گفتم از
خستگيه... صبركن يكی دو هفته ديگه میريم شمال. دستشو بوسيدم.
من و من كرد:
يه چيزی رو بايد بهت بگم. پرسيدم اتفاقی
افتاده؟ سرش انداخت پايين. دستش فشار دادم. گفت گردنبندم گم
شده... يكی دو روز پيش. گفتم مهم نيست...فدای سرت. كلی پول
بالاش رفته بود. اما امشب جای غر زدن نبود. بذار يكی دو روز
بگذره.
دوست دارم جريان آشناييمون بنويسم. اما يه جا نوشتمش. شايد تو
دفتر دوم. وقتی ديدنش، تموم دوستام حسوديشون شد. بعضی وقتا كه
جلوی آينه واستاده و موهاش شونه میكنه ميگه برم كنارش واستم.
صورتش میچسبونه به صورتم و ميگه من خيلی خوشگل ترم. خيلی
مسخرس. ياد اولين باری افتادم كه با هم سكس داشتيم. بيشتر از
همه چيز، میترسيدم. میترسيدم كه نكنه اونجوری كه بايد باشم،
نباشم. گفت شده. هميشه ازش میپرسم و هميشه میگه شده. اولها
مطمئن بودم ميگه كه من نرنجم. بعدا ديگه بهش فكر نكردم. الان
دوباره بهش فكر میكنم. میترسم با يكی ديگه بره. نمی دونم چرا
امشب اين همه چيز احمقانه اومده تو سرم. تقصير اين سه كاف
لعنتيه. نبايد میخوندم.
يك لحظه شنيدم صدام میزنه. رفتم تو اتاق. اما خيال كرده بودم.
خواب بود. خواب خواب. امشب لذت نداشت. میگفت نه. فكر كردم ناز
میكنه. مثل هر شب كه اول میگه نه و بعدش میترسم واحد بغلی
از جيغ و دادش بفهمن چه خبره. بغلش كردم. نمی ذاشت لبهاش
ببوسم. فكر كردم با هم كه بخوابيم از اين بیحوصلگی در مياد.
چراغ خاموش كرد. خيلی كه اصرار كردم، راضی شد فقط چراغ خواب
باشه. اونم تو كمترين نورش. میترسيد. نمی ذاشت نگاش كنم. وقتی
كنارش دراز كشيدم، نيومد سرش رو بذاره رو سينم. پتو رو كشيد
تا زير گردنش. نگاش كردم. نگام نكرد. گفت خيال میكردم چيزی
عوض شده.
بلند شد و لباس پوشيد. گفت نزديك صبح سردش میشه. گفت ساعت
زودتر كوك كنم و رفت از پاكت سيگار، يه سيگار برداشت. اين يكی
ديگه سابقه نداشت. نگرانش شدم. شايد افسرده شده. شنيدم همه
آدما بعضی وقتا اينطوری ميشن. اگه فردام همينطور باشه، بايد
فكری كنم. چند تا پك زد و سيگار انداخت پايين. پرتش كرد پايين.
دراز كشيد و چشماش بست. میدونستم بيداره. حوصله نداشت حرف
بزنه.
يه چيزی هی مياد جلوی چشم. به سرم زده برم نگاه كنم. به نظرم
رسيد چند جای تنش كبود شده. بيدار میشه. كاش دامن پوشيده بود.
ولش كن. حتما خيالاتی شدم. تو تاريك روشن، همه چيز، يه جور
ديگن. بهتره برم بخوابم."
مرد دفترش را میبندد و دوشاخه چراغ مطالعه را كه كليدش كار
نمی كند، از برق میكند.حالا فقط نور كمرنگ ماه مانده از پشت
پرده سفيد. خميازه میكشد. از قاب عكس روی ديوار تاريك، تور
عروسی زن را میبيند با پيرهن داماديش را. میرود توی آشپزخانه
و آرام در يخچال را باز میكند. نور زرد سر میخورد روی
سراميكها. نگاهش دنبال نور میرود. زنش يادش رفته لباسهايی را
كه قبل از شام انداخته بود، از ماشين در بياورد. پارچ را به
دهان میبرد و میگذارد باريكه آب از كنار لبش توی سينه اش
بريزد. مینشيند تا لباسها را بردارد. دردی توی كمرش میپيچد و
میرود. فقط مانتو و شلوار زن است با مقنعه اش. مانتو را بو
میكشد. هميشه از اين بو، بوی پارچه خيس و تميز، خوشش میآمده.
نور كمرنگ ماه از پنجره توی خانه افتاده. مانتو، چند جايش
ساييده شده و يك جا هم بالای كمرش پاره شده. لباسها را دوباره
توی ماشين میگذارد. میايستد. به موهايش دست میكشد و سرش را
میخاراند. میرود توی حمام و راوی را جا میگذارد توی خانهای
كه تاريكی، ناشناخته اش كرده. بيرون میآيد.
در اتاق را كه باز میكند، لولاها صدای خشكيدگی میدهند. زن
غلت میزند. پتو را كنار زده و دانههای ريز عرق روی پيشانيش
نشسته است. دست میكند توی كيف زن. میگردد. چند اسكناس ريز و
عكسی از خودش اما مچاله. انگشتهايش شل میشوند. اسكناسها سر
میخورند روی ميز آرايش. دستش را به ديوار میگيرد. تا ميز
عسلی توی نشيمن میرود. وقتی سيگار را به لب میگذارد،
انگشتهايش میلرزند. آتش كبريت، سايه اش را بلند يك لحظه
میاندازد روی ديوار. سايهای كه روی قالی میرود، توی چين
ديوار میشكند و دراز میشود روی ساعت ديواری. دود را ول
میدهد. در اتاق خواب باز مانده است.
وحيد مقدم-
وبلاگ "كودكانه"
|