پيک هفته

   

پيک نت

پيوندهای پيک بايگانی پيک

hafteh@peiknet.com

 

    hafteh@peiknet.com

 

پيک هفته

آرشيو هفتگی

در رابطه با پيک هفته


 

 

 

 

 

 
 

 

 


درآن روز سياه پائيزی
                      هستی روان بخش                                                   

 

هوای نوجوانی هنوز به سرم بود. هوای دختركی سرخوش و شاد كه دوست داشت هيچ وقت بزرگ نشود. دوست داشت روی لبه جدول خيابان قدم بزند. توی كوچه بدود و بلند بخندد. اما از سر كوچه مدرسه كه می‌پيچيدم به ديدن همبازی كودكی دلم می‌لرزيد. پسرك همسايه كه هرروز پشت لبش را می‌زد تا فكر كنند بزرگ شده و هرروز پشت پنجره اتاقی كه بالای درخت كاخ حياط خانه ما كه تابستان‌ها از آن بالا می‌رفتيم می‌نشست و درس می‌خواند.

آن روز يك روز پاييزی بود. مثل همه روزهای پائيز. نزديك شانزده سالگی بودم. شانزده سالگی كه می‌آمد و من آمدنش را با ضربآهنگ ساده‌ای حس می‌كردم. در بدنم تغييراتی بود كه می‌دانستم نشانه بزرگ شدن است. از مدرسه كه آمدم هوا گرفته و ابری بود. آن روزها چقدر دلم می‌خواست تنها باشم. دلم می‌خواست ساعت‌ها بنشينم و از پنجره اتاقم به درخت كاج و پنجره بالای آن نگاه كنم و آهنگی غمگين گوش دهم. چقدر دوست داشتم او هم باشد و هوا هم ابری باشد. آن روز با مادر و خواهرم باز به بهانه درس بيرون نرفتم. كنار پنجره نشستم و به صدای آرام خواننده گوش دادم. از جلوی آينه گذشتم. بلوز سفيد و سبز پوشيده و موهايم را دو تا بافته بودم. كتاب رياضی را جلويم گذاشتم . اما حواسم به آن پنجره و دفترچه شعر هايم كه روی كتاب باز كردم بود. نوار می‌خواند:"تو غربتی كه تلخه، تموم روز شب هاش غريبه از من و ما، عشق من، عاشقم باش . "به جای درس خودم را در رويا غرق كرده بودم و دست در دست او در انتهای جاده بی‌انتها قدم می‌زديم. او حرف‌های عاشقانه می‌زد و من شعر گونه می‌گفتم. صدای زنگ در مرا از رويا‌ها بيرون آورد. كتاب را بستم و به طرف آيفون رفتم . مردی از نزديكان بود. پرسيد :"مامانت هست ؟" گفتم :" نه ."

از سالها پيش مانند برادرم بود. مدت‌ها پيش از ازدواج در طبقه دوم خانه ما زندگی می‌كرد. داخل كه شد چرخی داخل اتاق‌ها زد و گفت" تو تنهايی ؟ " با سر جواب دادم.

باز چرخی زد و روی مبل نشست و باز پرسيد: " مامانت كی برمی گرده؟"

گفتم :"نمی دونم فكر كنم يك دو ساعت ديگه"

گفت: "باهاش كار واجب دارم. می‌مانم تا برگرده. سرم هم درد می‌كند حالم خوب نيست."

لحظه‌ای نشستم. گفت:

" آب می‌خواهم"

چشمانش قرمز بود. به طرف آشپزخانه رفتم . تا ليوان آب بياورم. دلم شور می‌زد. ناگهان از پشت سرم سنگينی سايه‌ای را ديدم. سايه‌ای كه لحظه به لحظه بزرگتر می‌شد و همه وجودم را در بر می‌گرفت. نفهميدم چه شده تنها سنگينی بود و تلاشی گنگ برای رهايی. ترس!
قصد او را می‌دانستم اما دركش سخت بود. تلاش برای رهايی، التماس ، فرياد .... لحظه به لحظه به وجودم نزديك تر می‌شد و سايه مانند بختكی وجودم را دربر می‌گرفت. تنها سايه نبود ضرباتی بود كه بر سر و رويم می‌خورد و دست ديگری كه داشت خفه ام می‌كرد. حالا سنگينی بيشتر شده بود. مثل كسی كه درون چاله‌ای افتاده باشد و خاك بر سر رو رويش بريزند تلاش می‌كردم رها شوم. در يك لحظه نفهميدم چه شد فقط حلقه دستانش شل شد و من توانستم بگريزم. به سمت اتاقم رفتم و با سرعت در را پشت سرم قفل كردم. پشت در وا رفتم. صدای ضرباتی كه به در می‌خورد قلبم را از جا می‌كند. از پشت در صدايش را می‌شنيدم و هق هق می‌كردم. دلم مثل كبوتری گرفتار بالا و پايين می‌پريد. تمام قوايم را در گلويم جمع كردم و فرياد زدم الان زنگ می‌زنم به پليس برو گمشو می‌رم از پنجره فرياد می‌زنم. اگه نری از پنجره خودم را پايين می‌اندازم. صدايش را شنيدم كه اينبار التماس می‌كرد كه كاری نكنم. می‌گفت اشتباه كرده و بعد لحظه‌ای بعد صدای در آمد. از پشت در برخاستم. همه جای بدنم درد می‌كرد. جلوی آيينه رفتم. چقدر از خودم متنفر بودم. چشم هايم از گريه سرخ و باد كرده بود. گوشه لبم پاره شده بود و بافته مويم باز و پريشان و لباس هايم به هم ريخته بود. دست به يقه بلوزم بردم و با خشم آن را كشيدم. بلوز پاره شد. نوار را كه هنوز می‌خواند با خشم در آوردم و به روی تكه‌های پاره بلوز انداختم. روی بازويم تكه‌ای سرخ شده بود. می‌سوخت اما دردش كمتر از درد پايم بود. دامن را هم در آوردم و روی بلوز انداختم. از توی كمد بلوز و شلواری سياه تنم كردم و موهايم را باز كردم. به پنجره نگاه كردم. هوا ابری و نفرت انگيز بود. همبازی كودكی پشت پنجره نشسته بود
. سايه اش روی حياط چون غولی بی‌شاخ و دم بود. دلم لرزيد. تمام وجودم پر از ترس بود.
فردای آن روز لباس‌ها را با نوار و كتاب شعر در آتشی كه زير درخت كاج برپا كردم سوزاندم. ديگر به پشت پنجره اتاق نرفتم و ديگر رياضی نخواندم و شعر نگفتم . از فردای آن روز همه مردان سايه‌های نفرت انگيز بودند و پسر همسايه ديگر دلم را نلرزاند. ديگر هرگز در خانه تنها نماندم
، حتا با برادرم! از فردای آن روز موهايم ديگر كوتاه بود. ديگر نبافتم. ديگر از روی جدول راه نرفتم. ديگر بلند نخنديدم و ديگر عاشق نشدم. از فردای آن روز ديگر شانزده ساله نبودم. خواستم بزرگ شوم. فردای آن روز دوباره پاييز بود.