اخيرا، يكی از دوستداران پيك نت و پيك هفته، يك دوره كامل و با
ارزش مجله "نامه مردم" را دراختيار ما گذاشته است. اين دوره از
هفته نامه ادبی- سياسی- هنری "نامه مردم" متعلق است به سالهای
1325 و 1326، سالهائی كه پس از بدسگالی كه به تبعيد انگليسی
برده شده بود، فضائی برای نفس كشيدن ملت و اهل قلم فراهم آمده
بود. دراين دوره از مجله "نامه مردم" كه امتياز آن با دكتر
رضارادمنش و سردبيری آن با احسان طبری بوده است، مقالات،
داستانها و بحثهای تاريخی و تئوريك بسيار با ارزشی به قلم
بزرگانی چون سعيد نفسی، نادرنادرپور، بزرگ علوی، داوود نوروزی،
مجتبی مينوی و... وجود دارد كه ما سعی خواهيم كرد گزيده هائی
از آنها را بتدريج منتشر كنيم. آنچه را برای اين شماره در نظر
گرفته ايم، داستانی است از جلال آل احمد كه در شماره 9 به
تاريخ خرداد 1326 منتشر شده است و از روحيه و سمت گيری سياسی-
اجتماعی آل احمد حكايت دارد. داستان كهنه و بیپايان زندان و
شكنجه در ايران. از 1326 تا 1383 بيش از 6 دهه میگذرد، اما در
هنوز بر همان پاشنه میپرخد كه در زندانهای رضا خان و محمد
رضا شاه میگذشت.
ترديد داريم كه اين قصه آل احمد در مجموعه هائی كه از وی
تاكنون منتشر شده، انتشار يافته باشد، كه اگر چنين باشد، اين
نخستين بار است كه قصهای از وی كه در مطبوعات وقت چاپ شده بود
انتشار میيابد.
محيط تنگ
فقط صدای كريه سوسكها ازدرزهای تاريك ديوار نم كشيده و خزه
بسته زندان بكوش ميرسيد .
رحمان، سرپا بديوار تكيه داده بود و گوش بزنگ در، ساكت و آرام
، سرگرم افكار خود بود.
همه خوابيده بودند. يا پشت به پشت هم تكيه داده بودند و يا
سردر دامن يكديگر خرخر میكردند. و همه درهم پيچيده و مدهوش،
خواب آزادی خود را ميديدند.
رحمان را بيست و هفت نفر رفقايش، ازروزی كه درنوشهر گرفته
بودند تا امروز كه هشت روز ميگذشت درهمين يك اطاق جا داده
بودند. و هنوز نوبت بازجوئی اين دسته نرسيده بود.
رحمان فكر ميكرد: برفرض هم نوبت ما برسد مگر چه گلی بسرمان
ميزنند؟ كی میتواند بگويد وضعمان ازين بهتر ميشود؟ خانه خاله
كه نيست، ما را بخاطر حرفهای خيلی بزرگتری بايد گرفته باشند.
وگرنه يك شكايت كردن ازاينكه " اطاق ما تنگه" اينهمه الم شنگه
ندارد كه ؟ اينها فقط پی بهانه میگردند. اين بازجوئيشان هم
خودش يك دوز و كلكی است. ميگويند زيرابیها را، از دم دار زده
اند . اگر اينطور باشد بايد تا حالا كلك چالوسیها را هم كنده
باشند. شايد ما را تبعيد كنند، كی ميداند- شايد هم دار زدند.
خوب چه بايد كرد. راستش هم اگراين خبرهايی كه ميرسد راست باشد
من ديگر زنده بمانم چه كنم؟ من ديگر هيچوقت نمی توانم ازنو
بروم پای ماشين گونی بافيم وايسم. نمی گذارند هم بروم. ديگر
بچه كارمن میخورد؟ من ديگر زندگيم را كرده ام، اما دل آدم
برای اين جوانها میسوزد. چقدر دلم ميخواست در گلندرود بودم و
میديدم كه چطور مختار را از درخت سرازيری آويزان كردند. جوانك
.... میگويند چشمهايش هنوز كه هنوز است پرازخون است. راستی
چند تا شلاقش زدند؟ كی بود ميگفت...؟
كمی پيشانی خود را فشرد. بيادش نيامد:
اين بدرد من نمی خورد كه بدانم چند تا شلاقش زدند. گلی به
جمالشان كه گذاشتند زنده بماند. اين مهم است. يك رفيق خوبمان
هنوز زنده است..
سكوت مطلق بود. رحمان سر كيف آمده بود صدائی برخاست و رحمان
هراسان، پشت خود را ازديوار برداشت و راست ايستاد. خبری نبود،
باد تختههای در را بصدا درآورده بود. هوا سرد بود، چند
دقيقهای پابپا كرد. دو سه بار بروی پنجههای خود بلند و كوتاه
شد و ازنو بديوار تكيه داد و در افكار خود فرورفت:
من چطور میتوانم تا صبح سرپا وايسم، اين كاری ندارد. اما
بيدار ماندنم مهم است هی میگويند دستبند قپانی. خوب اينكه مهم
نيست يك دفعه میبندند. يه خورده هم، خوب، نه، بگير خيلی هم
فشار ميآورند، اما بالاخره اش چی ؟ اقلا آدم ميداند كه دارند
زجرش ميدهند. نمی تواند هم كاری بكند؟ مجبورست صبركند؛ اما
منكه دست خودم نيست. تا صبح چطورمی شود بيدارماند؟ آنهم سرپا
ايستاده. آمديم و خوابمان برد. روی سرو كله اينها هم كه آدم
نمی تواند قدم بزند. توی دالانهم يارو حتما كشيك میدهد و گرنه
میرفتم پشت در، گرچه هوا سردست ولی همينهم بازخوب است، خواب
را ازسرآدم درميبرد...
كمی گوش داد. بعد ازميان سروكله ازحال رفته رفقايش جای پائی
جست و خود را به پشت دراطاق رساند. كندهء زانويش به درخورد و
صدائی برخاست . سربازی كه بيرون در پاس ميداد، جلو دويد و
بیصدا سر نيزه اش را ازپنجره كوچكی كه همين چند روزه برای
سركشی بدرون اطاق ازميان همان در، بيرون آورده بودند، حواله
گردن رحمان گرفت. رحمان خواست باو حالی كند كه برای چه پشت در
آمده است، ولی فايده نداشت. ازنو بجای خود برگشت و بديوار نم
كشيده اطاق تكيه داد.
تازه خروسها نصف شب را خواندند. آخرمن تا صبح بيداربمانم، آنهم
سرپا . حتم دارم اگربنشينم خوابم ميبرد. اينها هم كه هركدام تا
حالا هفت تا پادشاه را خواب ديده اند. پس اين چه رفاقتی است؟
هرچه بهشان اصرار كردم يكيشان حاضر نشد بيداد بماند و بامن حرف
بزند. آخرآدم به كی بگويد؟ چقدردلم ميخواست منهم شاهی بودم،
منهم شلاق ميخوردم و توی اين آدمهای پخمه نمی افتادم. همه فكر
خوابشان هستند. آخرشما را میگويند زندانی، آنهم زندانی سياسی،
اصلا يادشان رفته برای چی حبسشان كرده اند. آها چطوره بروم با
اين يارو سربازه چند كلمه حرف بزنم. شايد او هم چرتش گرفته
باشد و بترسد كه خوابش ببرد...
ازنو، خود را بیسروصدا به پشت دررساند و از سوراخ درصدا كرد:
سركار...
سركار كه تازه چرتش برده بود ازخواب پريد. چند تا فحش داد و
بعد كه فهميد قضيه ازچه قراراست راست ايستاد. تفنگش را محكمتر
گرفت و با قدمهای سنگين خود را پشت دررساند. تفنگ را سردست
بلند كرد و با ته آن ازميان سوراخ دربه پيشانی رحمان حواله
كرد. رحمان زرنگی كرد و خود را كناركشيد. ته تفنگ درهوا نقطه
اتكائی نيافت و سربازبا همه قوتی كه بكار برده بود بجلو، روی
در، افتاد:
پدرسك وطن فروش….
و ازروی استيصال افزود. حيف كه كليد اطاق پهلوی سركارستوانه،
سركار، خوب من چه ميدانستم خوابيده ای، فكرمی كردم توهم
میترسی كه خوابد بپره و سركار ستوان بياد پيشت.
پدرسگ خائن: توخيال میكنی من خوشم ميآيد با تو درد دل كنم.
چون تنت تو بايست مخصوصا چرتت ببره تا سركارستوان بتونه خدمتت
برسه. شكايت ميكنی كه جاتون تنگه... ها؟
و درحالی كه دورمی شد قرقركرد- پدرسگا هنوز نفهميده اند كه اون
ممه را لولو برد...
رحمان برگشت و ازنو بديوار نمور و خزه بسته تكيه داد.
بايد هر طور شده بيدار ماند. من چه ميدانم، زياد نبايد سخت
باشد. چه ميشود كرد. " قوچی” را ميخواستند ازساعت ده شب تا
هروقت بحرف بيايد شلاق بزنند. او به حرف نيامد كه بدترساكت شد.
نزديك بود ديگر نفسش هم درنيايد. آنها هم خودشان خسته شدند.
بعد ولش كردند ديگه. بر فرض هم ميمرد. مگرچطورمی شد؟ زيرابی
ها، يكی زياد ميشدند. منهم همينطور. گيرم خوابم برد. منكه
اسيراين پدرسگها نيستم كه. بمن ميگويد خائن، واسه هردفه ام كه
ميخواهم برم مستراح يك تومان ازم ميخواد. میگويند وكيل باشی
همين هفت هشت روزه چهارهزارتومن ازپول مستراح بچهها جمع كرده
" وطن فروش". بيكارم اگر بخواهم آزاد بشوم. چه میدانم زنم چه
ميكند. خيلی خوشحال ميشدم اگر ميدانستم الان مرده است. چقدر
بچه ام من؟ اگر امشب تا صبح سرپا وايسم مگر دل اين پدرسوختهها
بحال من رحم ميآيد؛ يا مگر رای اين قزاقهای آدم خورتغيير
میكند؟ مرا كارگر میگويند. يعنی آدمی كه فقط نوكربازوی خودش
است. گورپدرشان هم كرده. اگر توانستم، نه اگر دلم خواست –
بيدارمی بانم و گرنه میگيرم ميخوابم خرخرم راهم راه
میاندازم.. ببينم كی جرات دارد بمن بگويد بالای چشمت
ابرواست...
ولی جا نبود كه رحمان بخوابد. با مهربانی و دقت، رفقای خود را
جابجا كرد و در گوشهای چمباتمه نشست.
دلش خواسته بود كه بخوابد. خوابيد. ديگر صدای گريه سوسكها نيز
بگوش نميرسيد.
دربا سروصدا بازشد و چكمههای سركارستوان روی زندانيانی كه
خوابيده بودند قرارگاه مطمئنی میجست.
همه خوابيده بودند. حتی رحمان، كه بجرم شكايت آنروز صبح خود
ازتنگی فضای اطاق زندان، قراربود تا صبح سرپا بايستد و گرنه به
حبس ابد محكوم شود.
چكمههای سركار ميتوان يك چند ثانيه روی بدنهای مجروح زندنيان
پس و پيش شد. و بعد خود را به پهلوی رحمان رساند نوك چكمه
دوبارجلووعقب رفت و بعد با آخرين قدرتی كه ممكن بود به پهلوی
رحمان حواله شد.
مادرقحبهء بیوطن.... اگر اطاقتون تنگه تو چطورتونستی بخوابی؟
رحمان ناله كرد و ازخواب پريد. يك دم، درد دردلش پيچيد. ناله
اش را خورد و از جا جوست آخرين قوتش را جمع كرد. كمی عقب رفت و
بايك مشت دهان سركارستوان را پراز خون ساخت. و دوباره ازحال
رفت. سربازی كه بيرون درپاس ميداد فريادی كشيد و ديگران را
بكمك طلبيد.
سربازهای ديگركه از راه رسيدند اول سركار ستوان را ازاطاق
بيرون بردند و بعد بسراع لاشه ازحال رفته رحمان آمدند. كشان
كشان توی راهرو كشيدندش. در را پشت سرخود قفل كردند و تا دم
صبح لاشهء ازكارافتاده او را كوبيدند. وقتی كه نورصبح پلكانها
كف راهرو راروشن ساخت و خروسها ازخواندن افتادند، او را
برفقايش سپردند و دررا پشت سرخود از تو قفل كردند.
مدتها بود كه همه ازخواب پريده بودند. حتی شا حسين، پيرمرد
بيماری كه قرار بود چهار روزپيش به بيمارستان منتقلش كنند. و
همه با عجله پی چاره میگشتند. اطاق بقدری تنگ بود كه درهر قدم
دوسه باربهم ميخوردند و بطرفی پرتاب میشدند. رحمان هنوز بهوش
نيامده بود. با مرده هيچ فرقی نداشت. صورتش زرد زرد، دماغش
تيركشيده و دندانهايش بهم كليد شده بود.
قلاب گرفتند و از گوشههای سقف كارتنك جمع كردند، يكی دو نفر
پيراهنهای خود را درآوردند و هر طوربود زخمهای سر و دوش او
را بستند.
اين ديگر خيلی وحشيگری است... آخررفيقكم تو ديگر چرا بچه شدی ؟
اين شاحسين بود. سررحمان را بدامن گرفته بود و سنگين و پدرانه
زمزمه میكرد. ديگران كه همه ازهركوششی نوميد شده بودند،
بكارخود مشغول بودند. نه سربازها به تمام داد و فريادهای آنان
جزبا فحش و ته تفنگ جوابی ميدادند و نه كسی میپذيرفت كه رحمان
را به بيمارستان منتقل كند. تا شب، وقتی كه آمدند و چراغها را
روشن كردند رحمان بيهوش بود.
حتی نورسرد و بیرمق تنها چراغ زندان آنها نيز ازنزديك شدن با
گوشههای نمورو خزه بسته زندان فرار میكرد. صدای كريه سوسكها
فضای تنگ آنجا را پركرده بود. و سينه كوفته رحمان تازه به حركت
ميآمد. كم كم همه متوجه میشدند و چشمهای رحمان و دهان شاحسين
را میپائيدند. شاحسين هنوز سراو را بدامان داشت و بسروصورت
كهنه پيچ شده رحمان خيره مینگريست و پدرانه زمزمه ميكرد:
آخر آدم به كی بگويد؟ ما هنوز آدميم. اينها مگرما را چه حساب
میكنند، ميدانم. خوب هم ميدانم. منهم عاقبت بهتری ازتو ندارم.
اگر هم بگذارند بروم مريضخانه خيال میكنيد چه چيزم را درمان
ميكنند؟ كاشكی اين من بودم كه باين روز ميافتادم. خيالم راحت
میشد. اما من كجا میتوانستم چك و چانه سركار ستوان را
اينطورخُرد كنم؟ بارك الله پسرم. ولی آخر نمی ارزد. آدم برای
يك مشت...
اشك ازچشمهای شاحسين آهسته آهسته ميريخت. ديگران همه نيمی
چشم، و نيمی گوش، شده بودند. هيچكس متوجه قهوه چی نشد كه مطابق
هرشب آمده بود پول بگيرد و برايشان غذا بياورد و هيچكس نفهميد
كه سركارستوان با چك و چانه بسته ازپشت درمدتها باين منظره
مینگريست و فكر میكرد همه رفتند. همه ازسر و صدا افتادند. و
فقط شاحسين بود كه هنوز زمزمه ميكرد .
خروسها نصف شب را ميخواندند كه رحمان چشمايش را كم كم باز كرد
و بخود حركتی داد. شاحسين به وجد آمده بود ولی بروی خود نمی
آورد و فقط تند تند زمزمه ميكرد.
ولی آخر نمی ارزد. آدم برای يك مشت... ولی نمی ارزد
چه میگوئی شاحسين؟ توچه ميدانی اين دو شب من چهها كشيدم...
رحمان گرچه چانه اش میلرزيد و كم كم ازكار میافتاد ولی
هنوزآنقدر نا داشت كه بتواند آهسته آهسته با شاحسين درد دل
كند.
مگرچی شده؟ همش يكی به زيرابيها اضافه ميشود ديگه.
من هرچه حسابش را كردم ديدم نمی ارزد. من احمق را بگو، وقتی
شما خواب بوديد گل كردم كه برم با اين پدرسگ كشيك دم در، درد
دل كنم. آخر شما كه خواب بوديد، منهم دلم نيامد بيدارتان كنم.
دل آدم تنگ ميشود. منكه میميرم. اما خيلی ميخواستم بدانم
بلاخره ازاكبری چيزی درآوردند يا نه ، خوب جوانی است . منكه
دلم ازش قرص است. چيزی كه ندارم وصيت كنم. زنم هم كه لابد مرده
شما هام... نه ... تنها خوب نيست. بگو بچهها جمع شوند. بگو
بيايند دور من، من حالا ميميرم...
آنها كه بيدار بودند نزديك تر آمدند. كسانی را هم كه ازخستگی
چرت میزدند بيدار كردند و همه بدور او و شاحسين حلقه زدند
صورت رحمان دم به دم مهتابی تر ميشد.
آره اينرا میگفتم. منكه ميميرم. چه ميدانم شايد هم بيخودی
ميميرم زنم هم كه حتمامرده. بايد بميردو گر نه چكاردارد كه
بكند. اما شما! شما هم اگرمرديد كه هيچ اما اگر نمرديد... من
چه بگويم ديگر... چطور میتواند يادتان برود؟ ما با هم رفيق
بوديم. دو سه سالی هم بود كه رفيق بوديم. كارهائی بايد
میكرديم حالا هم خيلی كارها مانده كه میبايد بكنيم. خيلی
كارها. گيرم من نباشم. گيرم يكی به زيرابيها اضافه بشود، شما
كه هستيد شما هم كه نباشيد ديگران كه هستند . دنياكه
آخرنشده....
صدای رحمان كم كم بصورت ناله بیرمقی درميآمد و همان درهوای
دهانش گم میشد.همه ساكت بودند.
آره دنيا كه آخر نميشود. آنها كارهای ما را خواهند كرد.
مگرنيست؟ مهم اينست كه آنها بدانند ما چه ميخواستيم بكنيم. مهم
اينست كه بفهمند. شايد هم تا حالا فهميده باشند. شايد هم
خودشان چيزبهترين بفكرشان برسد منكه حتم دارم فهميده اند. منكه
حتم دارم چيز بهتری بفكرشان ميرسد...
ديگر ازدرزهای مبهم ديوار نم كشيده زندان نيز صدائی برنمی
خاست. همه خاموش بودند. شاحسين هنوز سراورا بروی دامان خود
داشت و با موهای از عرق خيس شده او بازی ميكرد. و هوا كم كم
مثل صورت مهتابی رنگ رحمان روشن ميشد.
اسفند 1325
|