سيمين بهبهانی
برای چه بيايم؟
كه چی؟ كه بمانم دويست سال
به ظلم و تباهی نظر كنم
كه هی همه روزم به شب رسد
كه هی همه شب را سحر كنم
كه هی سحر ازپشت شيشه ها
دهن كجی آفتاب را
ببينم و با نفرتی غليظ
نگاه به روزی دگر كنم
نبرده به لب چای تلخ را
دوباره كلنجار پيچ و موج
كه قصه ی ديوان بلخ را
دوباره مروراز خبر كنم
قفس ، همه دنيا قفس، قفس
هوای گريزم به سر زند
دوباره قبا را به تن كشم
دوباره لچك را به سر كنم
كجا؟ به خيابان نا كجا
ميان فساد و جمود و دود
كه در غم هر بود يا نبود
زدست ستم شكوه سركنم
اگر چه مرا خوانده ايد باز
ولی همه ياران به محنتند
گذارمشان در بلای سخت
كه چی؟ كه نشاطی دگر كنم
كه چی؟ كه پزشكان خوبتان
دوباره مرا چاره يی كنند
خطر كنم و جامه دان به دست
دوباره هوای سفر كنم
بيايم و اين قلب نو شود
بيايم و اين چشم بیغبار
بيايم و در جمع تان زشعر
دوباره به پا شور و شر كنم
ولی نه چنان در غبار برف
فرو شده ام تا برون شوم
گمان نكنم زين بلای ژرف
سری به سلامت به در كنم
رفيق قديمم، عزيز من
به خواب زمستان رهام كن
مگر به مدارای غفلتی
روان و تن آسوده تر كنم
اگر به عصبهای خشك من
نسيم بهاری گذر كند
به رويش سبز جوانه ها
بودكه تنی بارور كنم ...
|