همه شب بيدارم
من به شهری غمگين
به سرابی لرزان
و به يك بقچه پر
از تنهايی
كه
تو
نانی خوشبورا
صبح
يك
روز
بهار
بسته
بودی در
آن
مثل
خواب
سيه
يك
دسته
كلاغ
روی
تك
شاخه
تنهايی يك
بند
رخت
زيز
يك
سوز
مداوم
و
به
آواز
نسيمی معتاد
من
به
وهمی همه
شب
بيدارم
من
به
يك
صحنه
در
عكسی از
دور
در
خم
يك
لبخند
پشت
به
يك
دسته
شمشاد
بلند
كه
تو
ميخندی به ناز
در
جهان
يك
قاب
مثل
يك
سار
به
باد
تيله
با
چرخش
انگشتی گرم
به
نگاهت
معتاد
من
به
وهمی همه
شب
بيدارم
قاصدی در
باد
است
برگ
زردی پر
از
اندوه
درخت
ابر
از
بغضی تنگ
و
چراغی كه
دمی قبل
از
مرگ
مست
ميرقصد
و میبندد
رخت
من
چوطفلی به
شبی تيره
و
دور
از
مادر
خيره
بر
بارش
بارانی سخت
به
وهمی همه
شب
بيدارم
در
طنينی كه
هنوز
از
صدايی مانده
شب
من
آغشته
جادوست
و
به
عطری سرشار
كه
يكی خواب
مرا
دزديده
بستری از
پر
تنهايی شبها غمبار
و
نگاهی از
من
كه
به
وهمی همه
شب
بيدارم
تو
ز
شادی سرمست
و
به
باغی آباد
كه
ره
اش
از
وطن
ساده
من
بس
دور
است
زير
يك
سايه
بيد
خواب
را
بازيچه
چشمت
كردی
و
زمان
را بستی
مثل
يك
قصه
كه
خواندی يك
شب
من
ولی
باز
به
وهمی
همه
شب
بيدارم
وبلاگ
shabbeesobh
|