دوم راهنمايی بودم، تازه يک چيزهای فهميده بودم!
فهميده بودم در دنيا خبرهايی است، تازه ويدئو
خريده بوديم.
ويدئو هنوز ممنوع بود، با ترس و لرز خريديم.
ويدئو
قاچاق بود.
بدتر از ريسيور اين روزها، يک فيلم هم برايمان
آورده بودند که رقص
لامبادا بود.
بار اول که اين رقص لامبادا را ديدم، تمام هيکلم
خيس عرق شد، احساس
گناه تمام وجودم را گرفت. خيلی طول کشيد تا اين
رقاصههای لامبادا برايم عادی شدند.
همين روزها بود که در مدرسه بحث جديدی آغاز شده
بود، بحث خارج! میگفتند خارج خيلی خوب است!
میگفتند خارج جاهای قشنگی دارد، ساختمانهای
رويايی دارد. میگفتند خارج
صف شير ندارد و بچههای خارجی مجبور نيستند
صبحهای سرد زمستان در حياط مدرسه صف
بکشند و مدام "از جلو از راست نظام" بگيرند و به
مزخرفات و تهديدهای احمقانهی ناظم و مدير مدرسه
گوش کنند. میگفتند خارج همه چيز ارزان است.
پارکهايی هست که در
فکر آدم هم نمیگنجد و خيلی چيزهای ديگر.
اينها را چند نفر از برو بچههای مدرسه
میگفتند که خارج رفته بودند. ما، خارج نرفتگان،
هميشه با احساس عجيبی که مخلوطی از
تعجب، لذت، سستی، کرختی، دوست داشتن و حسادت بود،
پای صحبتهای اين فرنگ رفتگان
مینشستيم. بعد از چند وقت ادعاها بيشتر شد، خيلی
از بچههايی که تا ديروز خودشان
از شنوندگان خاطرات فرنگ بودند، شدند فرنگ رفته و
برای ما خاطراتی از شهرهايی مجهول نقل میکردند و
با آنکه همه بعد از چند دقيقه میفهميدند که طرف
خالی بند است
و دارد همان خاطراتی که قبلاً شنيدهايم را مخلوط
میکند و معجونی جديد میسازد،
باز مثل طلسم شدگان مشتريان حريص معجونشان
بوديم. خوب به ياد دارم وقتی همکلاسیهای فرنگ
رفته، شروع به توصيف شهرهای خارج میکردند، ما
فرنگ نرفتگان، به
آنها حسادت میکرديم. اين حسادت، و اين رويای
خارج، از همان سالها همچون هالهای گرداگرد جانم
را گرفت و بعد هم هرسال که گذشت، غليظ
تر و غليظ
تر شد.
دبيرستانی شديم، کَک خارج رفتن بد جو به جانمان
افتاده بود، آن روزها همه، عشق
خارج رفتن بودند، من هم عشق خارج رفتن داشتم، اما
کدام خارج؟ کسی نمیدانست، شايد
خارج، در ذهن همهی ما، يکی از همان جاهايی بود که
در پديدهی شگفت آوری به نام
"ماهواره"
که تازه در ايران متولد شده بود، نشان میدادند.
سرزمين روياهايمان،
سرزمينی که در آن لازم نبود برای ديدن دخترهای
تنها دبيرستان دخترانهی آن اطراف،
يک ساعت زودتر از ديوار مدرسه جيم شد و جواب
هزارتا آدم را داد و آخرش هم دست از
پا درازتر پس گردنی خوران، به مدرسه باز گشت!
خيابانهای تميز، اتومبيلهای عجيب و غريبی که هيچ
شباهتی به پيکان و رنو 5 و
تويوتا کرولای 1977 نداشتند، اتوبوسهای تميز و
شيکی که اتوبوسهای سوپر دولوکس
ترمينال غرب خودمان به پايشان سوسک بودند،
خانمهای بیحجاب و خوش رنگی که انگار از
کرهی ديگری آمده بودند، اين تصويرها ما را
ديوانه میکرد. ديوانه
...
سالهای آخر دبيرستان، وقت رفتن بود، خيلیها
واقعاً میخواستند بروند، فاميل
داشتند، پارتی داشتند، پدرشان سرمايه دار بود و
ما هم که نمیتوانستيم برويم، در
حالی که تلاش میکرديم حسادت خودمان را پنهان
کنيم، به دروغ ادعا میکرديم که آره،
ما هم به زودی خواهيم رفت!
نه، اين روياها تنها مختص مدرسه نبود، يک سال بعد
از تمام شدن مدرسه، در حالی که گوشهی پادگان روی
آن تخت فکستنی و آن پتوهايی که بوی لجن میدادند،
لم داده
بودم و يواشکی به يک نخ سيگار بهمن که 50 تومان از
آن پسرک لاغر اندام ترياکی خريده
بودم، پک میزدم، شباهت عجيبی ميان روياهای دانش
آموزان مدرسه و سربازان کچل
بدبختی که خودم هم يکی از آنها بودم کشف کردم.
بيشتر هم قطاران، در پاسخ به سؤال
تکراری "میخواهی بعد از خدمت چه کنی؟" يک دستشان
را هواپيما میکردند، از زمين
بلنداش میکردند و تا جايی که دستشان میرسيد
اوج میدادند. من هم يکی از همانها
بودم. من هم در پاسخ به اين سؤال، دستم را هواپيما
میکردم. از آن روزها، هفت سال
گذشته است. در اين هفت سال هم اگر باز کسی از
آيندهام میپرسيد، با آنکه ديگر دستم
را هواپيما نمیکردم، اما همان پاسخ را میدادم.
پسرم امريکا زندگی میکند، پانزده سال است که
رفته، مهندس است، زن و بچه دارد،
مرسدس بنز آخرين سيستم دارد، ماشالله سه تا بچه
دارد عين عروسک، سالی يک آپارتمان
در تهران
میخرد و اجاره میدهد به زن و شوهرهای جوان بدون
بچه، بچه دار که باشند
خانه را خراب میکنند. سالی يک زمين هم در شمال
میخرد. شاليزارهای برنج را مفت
میخرد و ويلا میسازد. پولی به هم زده که بيا و
ببين.
من باکلاسام، با هزار بدبختی سيگار برگ "کاپتان
بلک" میکشم تا ثابت کنم با
کلاسم، ماهی يک ميليون تومان حقوق میگيرم، يک
دختر خوب هم هست که برايم میميرد.
هر شب در بهترين کافیشاپهای تهران قبل از رفتن
به خانه قهوه مینوشم و نهار هم هر
روز از "هانی” میگيرم.
اقدام کردهام برای کانادا، همه چيز درست شده،
مهاجرتمان پذيرفته شده، فقط بايد
يک نوک پا بزنم سوريه برای گرفتن مدارک، آنجا هم
کار پيدا کردهام، سالی 120 هزار
دلار حقوق، برسم اولين کاری که میکنم يک ماشين
خوب میخرم و میورم نايت کلاب.
يک روز داشتم مقالهای برای يک نشريه ترجمه
میکردم، موضوع مقاله، يک مرسدس بنز
آخرين مدل بود. مشخصاتاش را قسمت به قسمت ترجمه
میکردم و توضيحاتی هم برای سيستمهای عجيب و
غريبی که اين روزها مد شده، به عنوان پاورقی
مینوشتم. اولش
خيلی کيف میکردم، به خودم میگفتم بدبخت تو هم
اگر الان امريکا بودی، میتوانستی يکی از اينها
بخری، سوار شوی و در جادههايی که مثل جادههای
توی خواب هستند گاز
بدهی، اما راستاش، ترجمه که تمام شد، به خودم
گفتم، بدبخت، گيرم همين الان يکی از
همينها هم به تو ميدادند، يک ماه اول خب، خيلی
کيف میداد، اما بعداش چه؟ مثلاً
بعد از يک سال، آن مرسدس بنز، چه فرقی با همين
پرايد سفيد قراضهی باباجانم دارد؟
گيرم يک کاخ در ساحل اقيانوس آرام، يک فراری قرمز
رنگ و چند ميليون دلار هم پول نقد
داشته باشم، خب، بعداش چه؟
راستی "لوتاری گرين کارت" ثبت نام کردهايد؟ هرسال
ثبت نام میکردم، اما امسال
که خواستم ثبت نام کنم، يک دفعه احساس حقارت تمام
وجودم را گرفت، آن صفحهی سفيد و
زرد ثبت نام " لوتاری”، عين پنجهای از مانيتور
بيرون آمد و تمام هيکلام را در مشت
گرفت و فشار داد؛ له شدم.
ديگر از خارج رفتن خوشم نمیآيد، دليل زندگی کردنم
را دوست دارم در همين خاکی که
بيست و شش سال بیمنّت وزنام را تحمل کرده و
کثافتم را هم بلعيده و به رويم نزده
پيدا کنم.
سرم را بالا میگيرم و به صف مردم آواره در آن
ايستگاه بو گرفته پشت میکنم و
منتظران آمدن آن اتوبوس لعنتی به مقصد سرزمينهای
رويايی را به حال خود رها میکنم
و به سی خود میروم.
اينها چيزهايی بود که دوست داشتم در اين وبلاگ
بنويسم، شايد شما فکر کنيد که
فلانی خواسته ادعای روشنفکری کند و بگويد که آره
داداش ما هم درد جامعه داريم و به
فکر مردمايم و وطن پرستيم. مهم نيست، هرطور که
خواستيد فکر کنيد. فقط دلم میخواست
اين چرکابی را که سالهاست زير پوستم جريان دارد،
آن حسادت اعصاب خرد کن، آن
آرزوهای احمقانه و آن احساس حقارت خرد کننده که
ديگر هيچ وقت نمیخواهم تجربهاش
کنم را جايی خالی کنم و بروم.
شايد نوشتن اين چيزها لازم بود تا فردايم آغاز
شود، يعنی يک جور ديگر آغاز شود،
نه همانطور که هميشه آغاز میشد.
ali-gh.com
|