آقای تئاتر ايران
خاك صحنه
بسيار خورد تا رسيد به اينجا كه اكنون هست.
از
پيش پرده خوانى نمايش هاى
لاله زارى
(آن زمان كه
تئاتر هاى
لاله زار
هنوز تماشاخانه نشده
و به
آتراكسيون هاى سبك آلوده نشده بود)
تا
بازی در كنار نام آوران
تئاتر آن زمان،
مانند
عبدالحسين
نوشين.
رفت
آلمان
و
كلاس بازيگرى
را ديد. بازگشت و ديگر نه از صحنه پائين آمد و نه از مقابل
دوربين كنار رفت. فيلم "گاو" كه در سينما به نمايش درآمد، مردم
با چهرهای آشنا شدند كه پيش از آن روشنفكران او را در
نمايشنامههای مشهور ديده بودند و اينك توده مردم او را بر
پرده سينما میديدند. شخصيتی كه شايد برای سينمای كشور ما
"آنتونی كوئين" باشد، همچنان كه "گاو" او "زوربای يونانی”
ايران! آن زمان 44 سال داشت و اكنون چند دهه از آن زمان گذشته
است!
انتظامی دهه
هشتاد سالگى
را پشت سر میگذارد. هرگز در هر فيلمی بازی نكرد، فيلمنامه را
بايد میخواند و نظرش هم در آن گنجانده میشد. ساعتها مینشست
و
ديالوگها را
دوباره مینوشت. آخر، اين انتظامی بود كه میآمد جلوی صحنه و
دوربين تا با مردم سخن بگويد، نه آن كه پشت صحنه و دوربين بود!
در هشتاد سالگی نيز همانگونه سرزنده و نشاط آور هر جمعی است كه
آنتی كوئين. هنوز برای بازی از جان مايه میگذارد. حتی در
صحنههای كوتاهی كه در برخی فيلمها ظاهر میشود. روسری آبی را
بخاطر بيآوريد.
«خوشبختى اونى نيست كه ديگران مى بينند،
خوشبختى توى دل آدمه. دل كه خوش باشه، خوشبختى...»
نزديك بود بگريد، نگريست اما آنها كه در سالن سينما بودند
گريستند. او نقش آفرين، نقش تك تك ايرانیها در زندگی پرفراز و
نشيب آنهاست.
•••
می گويد:
بازيگری كه روی صحنه میرود يا جلوی دوربين در پوست مردم
میرود
بايد
مثل
شيشه
باشد. شسته
و رفته
باشد. او از تماشاگر الهام گرفته و
تماشاگر از او كپى بردارى مى كند. زمانى كه
فيلم هاى كلارك گيبل (با آن سبيل معروفش) مى آمد به ايران،
سبيل همه شده بود مثل
او، دوگلاسى.
يا بهروز وثوقى و قيصر و مدل
مويى كه مردم به عنوان قيصر
مى زدند. اين
را مردم به عنوان چيز هاى خوب مى گيرند.
من نوشته هاى زيادى دارم كه تماشاگران
در آنها نوشته اند كه چه طور از فيلم هايى كه من در آن بازى
كرده ام الهام
گرفته اند.
فيلمهای من
روى زندگى و حتى ازدواج آنها
تاثير گذاشته
و
يا تماشاگرانى
را
مى بينم
كه
زندگى مرا دنبال كرده اند.
پيش پرده خوانی میكردم كه
۲۸ مرداد شد.
تئاتر سعدى را آتش
سياسی
زدند و من، زن و بچه را ول كردم
و رفتم آلمان...
آنجا گرسنگى خوردم و رفتم كلاس تئاتر.
وقتی
برگشتم تهران،
رفتم اداره هنر هاى دراماتيك هنر هاى زيبا. بعد گاو را بازى
كردم.
دوباره رفتم دنبال
تحصيلات دانشگاهى.
حالا
بهم
دكتراى افتخارى هم داده اند.
يعنى به همه همكاران داده اند،
اما
من
از شنيدن
عنوان «آقاى دكتر» حالم بد مى شود.
من
هميشه میخواهم.
عزت الله
باشم. همان آقاعزت!...
حميد سمندريان براى كتاب جادوى صحنه (زندگى
تئاترى من)
مقدمهای
نوشته
كه
بنظرم خيلى جالب است. او در يادآورى فضاى
لاله زاز
شصت و چند سال پيش نوشته
كه آن موقع تئاتر تا چه حد منفور بوده و اگر بازيگرى مى رفته
خواستگارى نمى توانسته
بگويد كه من بازيگرم. در چنين شرايطى من كه پسر نوجوانى بودم و
ششم ابتدايى را
خوانده بودم پنهان از پدر و مادر به تئاتر نزديك شدم و در
تئاتر هاى
لاله زاز
با شرايطى كه مى دانيد
بزرگ شدم و پرورش پيدا كردم. چقدر نعش
شدم.
افتخار شاگردى استاد عبدالحسين نوشين را داشتم و
بعد حضور در تئاتر فردوسى و تئاتر سعدى…
همه
تجربه
ام را در تئاترهای لاله زار كسب كردم و برای همين اين كه به
لاله زار احترام میگذارم. آنجا پيش دانشگاهی تئاتر اين مملكت
بود.
دوستى
مى گفت گاهى
فكر مى كنم و تعجب مى كنم كه
تو
چطور سالم از آن محيط بيرون آمدى و مثلاً معتاد و
آلوده نشدى! البته خيلىها در آن محيط بودند و سالم ماندند ولى
واقعاَ فضاى آن دوره
لاله زار آلوده بود.
موضوع اينست كه آ دم زمانى مى تواند روى ديگران تاثير بگذارد
كه قلب
شفاف داشته باشد. پدرم يك روستايى بود. مى گفت اين آدم هايى كه
قلب شان پاك و
خوب نيست، وقتى پير مى شوند صورت هايشان «كفر گرفته» مى شود.
من اين حرف را قبول
دارم.
حتماً ديده ايد آدم هايى را كه سنى از آنها گذشته ولى
صورت هايشان نورانى
است و آدم خوشش مى آيد كه نگاهشان كند. من هميشه با وسواس و
حساسيت خيلى زياد
نقش هايم را پذيرفته ام،
غير از چند كار كه خودم هم به آنها نمره صفر میدهم.
تماشاگران مرا
دنبال كرده اند و مى دانند كه چى بازى كرده ام و چه جايزه هايى
گرفته ام. اين
تماشاگران پسر هايى بوده اند كه با من زندگى كرده اند، بزرگ
شده اند، خانواده تشكيل
داده اند، داماد شده اند و بچه دار شده اند و به ميانسالى
رسيده اند يا دختر هايى
كه بزرگ شده اند و شوهر كرده اند و حالا سنى ازشان گذشته… وقتى
تحت تاثير
احساسات اين مردم قرار مى گيرم واقعاً نمى توانم خودم را كنترل
كنم و گريه ام
مى گيرد.
چند وقت پيش مشهد بودم.
آنجا از دست مردم مفصل
گريه كردم.
نمى دانيد با آدم چه مى كنند…
يك بار داشتم با همسرم
در ميدان تجريش مى رفتم.
شيشه ماشين پايين بود و يك اتومبيل كرايه كه مسافر هم داشت
مسافتى به موازات ما آمد.
بالاخره پشت چراغ قرمز، هر جورى بود خودش را كنار من رساند
و گفت: «آقاى انتظامى از گاو تا
هامون نوكرتم!»
آن موقعى كه مى توانستم پياده روى كنم و
پاهايم به اندازه حالا ضعيف نبود مرد مسن قدبلندى را ديدم كه
از ظاهرش و صاف راه
رفتنش معلوم بود ارتشى است.
اين آقاى شق و رق چندقدمى كه از من رد شد، ايستاد، برگشت
و با همان حالت امرى از دور داد زد:
«آقا!»
برگشتم و گفتم: بله؟
گفت: «اسمت
چيه؟»
گفتم: اسمم عزت الله انتظامى است.
يك لحظه فكر كرد و بعد گفت:
«تو، هم در اون
حكومت خوب بودى هم در اين حكومت! حالا چى كار مى كنى؟
گفتم: كار!
گفت: «بارك الله،
بارك الله.
»
به هر حال تاثير اين برخوردها به علاوه آميخته شدن با هنر در
من كه
اساساً آدمى احساساتى هستم، اين نتيجه را داده كه به شدت از
نظر روحى حساسم. اصلاً
روح هنرمندها مثل كريستال شفاف و شكننده است.
من هميشه نقشم را با تمام احساسم بازی كرده ام.
نه فقط در تئاتر و سينما،
حتى در
تلويزيون و در ساده ترين شكل يك اجراى تلويزيونى- مثلاً
گويندگى خبر -
مى بينيد كه
ما دو جور مجرى خبر داريم:
يك عده هستند كه خبر را مى خوانند و يك عده آن را
مى گويند.
بنظر من كسى كه خبر را مى گويد... صحبت مى كند... نمى دانم
چه جورى
بگم... خلاصه... وقتى گوينده خبر را مى خواند
معلوم است كه دارد روخوانى مى كند و
آدم مى فهمد كليشه است و حس و حال اين دو جور مجرى با هم فرق
مى كند. ببينيد، كسى كه خبر را مى گويد
با شما حرف مى زند، يعنى دارد با شما زندگى مى كند. من اعتقاد
دارم كه نبايد فقط متن را حفظ كنم و اعتقاد
دارم نمايشنامه يا سناريو را علاوه بر
تمرين بايد حتماً خواند. گاهى با صداى بلند تمام نقشها را
بايد خواند. خواند و با دقت خواند. در
اثر اين خواندنها شخصيتى كه قرار است بازى كنى كم كم پيدا
مى كنى، مى بينى. وجودش را حس مى كنى.
اين شخصيت كم كم مى آيد توى بغل آدم و بعد مى آيد
توى
تن آدم. اين
جورى مى شود به نقش نزديك شد. تمام چيز هايى كه پيدا مى كنم از
خواندن زياد سناريوست. يادم هست در
تئاتر هم كه كار مى كردم هرگز متن را حفظ نمى كردم. حفظ
كردن نقش فرقى با حفظ كردن تاريخ و جغرافى
ندارد.
ممكن است نمره قبولى بگيرى و قبول
شوى ولى بعد به سرعت همه چيز را فراموش
مى كنى. من هميشه مى خواندم و يادداشت مى
كردم، مى خواندم و سئوال مى كردم و در نهايت
با آن شخصيت و آن وضعيت زندگى مى كردم.
وقتى نقشى توى دل من جا گرفت و
آمد توى وجودم اجراى مناسب آن را چه در
تئاتر و چه در سينما به راحتى پيدا مى كنم.
البته تئاتر از نظر پيدا كردن صدا و
مسائل ديگر با سينما فرق مى كند. در تئاتر تمرين خيلى زياد است
و در اثر تكرار كم كم شخصيت پيدا
مى شود، حركت پيدا مى شود، نفس كشيدن پيدا مى شود. در سينما
چنين فرصتى به بازيگر نمى دهند و در
عوض ماشين و تكنيك فنى به بازيگر كمك مى كند،
كلوز آپ مى گيرند و... اما به هر حال چه در
تئاتر و چه در سينما و چه در تلويزيون
چيزى كه در درون من مى گذرد به خاطر آن چيزى است كه در درون من
اتفاق افتاده و شكل گرفته.
براى پذيرش نقش،
اين من هستم كه انتخاب كننده ام.
سناريو را مى خوانم و مى گويم اين بله و آن
نه. پس در واقع من هستم كه كارگردان را انتخاب
مى كنم. با كارگردان خوب اگر كار كنم
خيالم راحت است. وقتى كارگردان متوسط است با خودم فكر مى كنم
ببينم آيا مى توانم جور خودم را بكشم و
گليم خودم را از آب بيرون بياورم يا نه؟
|