دركنار افراشته و در "چلنگر" قلم بدست گرفت. سالهای پيش از
كودتای 28 مرداد و بعدها يكی از طنزنويسان ايران شد. نه فقط
طنز، كه داستان و شعر و نمايش نامه نيز. در "چشمه زاب" سنگسر بدنيا آمد و تا
آخرين دم نيز زادگاهش را رها نكرد. داستان هايش زندگی مردمی
بود كه درميان آنها زيسته بود. روستائيان و به شهر رسيدگان.
افسر همرديف (خدمت وظيفه) بود كه كودتا شد. پس از انقلاب در
كنار اميرحسين آريانپور، محمد علی جعفری، نصرت كريمی، توران
مهرزاد، مصطفیاسكويي و ... مركز ملی تئاتر را پايه گذاری كرد
و ... بقيه اش را به قلم
سهيل آصفی بخوانيد:
هوای خانه برفی ست!
سه روز است كه برف، بیامان میبارد. هر سو را كه نگاه كنی
سفيدِ سفيد است. آن خيابان بیمانند تهران، خيابان دكتر
مصدق(پهلوی يا وليعصر) با انبوه درختان، حالا بس بلند و
كهنسالش عجيب رخ مينماياند! به تمامی سفيد!
برف میبارد
برف میبارد
به روی خار و خارا سنگ!
كوهها خاموش
دره ها دلتنگ
راههاچشم انتظار كاروانی با صدای زنگ!...
ازنهمين سال كوچ غريبانه «سياوش» تنها يك دو روزی گذشته
است(نوزدهم بهمن بود)... تا بهاری ديگر نپائيد، تا شعرش را بار
ديگر برايش بخوانيم:
"يكی دو روز ديگر از بهار
چون چشم باز میكني
زمانه زير و رو
زمينه پرنگار میشود."
×××
برف در خانه، همچنان میبارد.
راهها، از پس ربع قرن سكوت، همچنان چشم انتظار كاروانی اند با
صدای زنگ!...
آرش اما همچنان خاموش،
از شكاف دامن البرز بالا رفت
وز پی او، پردهای اشك پی در پی فرود آمد،
بست يكدم چشمهايش را عمو نوروز،
خنده بر لب، غرقه در رويا.
كودكان، با ديدگان خسته و پی جو، در شگفت از پهلوانيها!
×××
همين شب يلدای پيش بود. خانواده گردش جمع شده بودند، ما نيز
پيوستيم. فالی بود و بزمی بود و ...
تفالی زديم به ديوان آن رند زمينی و مرور كرديم شبانههای
بديلش در زمانهمان را!... آخر، محتسب همان محتسب! و داستان
همان داستان! از سر تا به ته!...
نام انسان را فرياد كرديم! و شكفته شديم، چنان چون آفتاب
گردانی كه آفتاب را با دهان شكفتن فرياد میكند!...
سرزنده بود و شاداب، با اينكه تازه از تيغ جراحی رها شده بود.
يكی شعرش را میخواند، يكی داستان كوتاهش را و همه نظر
«احساني» را درباره شاهكارشان میخواستند بدانند!
سه نسل پس از او به كارزار. از پيچ و خمهای راه میگفت و راه
دراز پيش رو را به يادمان آورد!...
باری، يلدای تيره استبداد را پايانی میخواست و سوسوی سپيده را
میطلبيد...
سال زيادی نگذشته است. فقط شايد چهار سال يا كمی بيشتر. آن روز
را میگويم كه بامداد را مشايعت كرديم. آن هنگامه روز را،
بسياری قلمی كرده اند، اما بايد حضور را تجربه میكردی در آن
مرداد داغ...
همه بودند، همه و همه. چهرههای آشنا تا بسيار... و در خيل
جمعيت عنايت احسانی در اندوه كوچ بامداد میگريست...
داستان رفتن او، يك سال بيش طول نكشيد. مثل برق و باد! پس از
كوچ شاملو با وسواسی بیمانند اسناد و دستنوشتههای
باقیمانده از او را يك به يك وارسی میكرد!
وقتی با شور و اشتياق از تازهترين اكتشافاتش میپرسيدی هيچ
رازی را از پرده برون نمیافكند. اشعاری از شاملو را پاسدار
بود كه هنوز هيچجا منتشر نشده، هيچجا! تر و تازه!
میخواستيمش كه آغازين واژگان يكی از اين شعرها را بگويد، تنها
يك شعر! از ما اصرار و از احسانی نه كه نه!...
روح بامدادی را در هر دم خود میدميدمان:
...
من عشقم را در سال بد يافتم
كه میگويد «مأيوس نباش»؟
من اميدم را در يأس يافتم
مهتابم را در شب
عشقم را در سال بد يافتم
و هنگامی كه داشتم خاكستر میشدم، گر گرفتم!
...
فستيوال بينالمللی تئاتر فجر به پايان رسيد و درست در روزهايی
كه حرف و سخن درباره صحنه و اجرا داغ داغ بود، يكی از پيشگامان
غربت اندر غربت زيسته اين عرصه، خاك را تا هميشه بدرود گفت.
اما همه چيز در سكوت خبری محض برگزار شد! سكوت و سكوت! زيرا كه
باز فردی رفت كه تنها نظارهگر بود جارها و جنجالها را... از
جنجالروز خاكستری دور بود و هماره به همان «ع.الف احساني»
معروف بسنده میكرد!...
احسانی كه در سالهای اخير دوشادوش علی اشرف درويشيان و... سخت
برای پیريزی بنياد شاملو و تعيين جايزهای جهانی به نام «شاعر
بزرگ آزادي» در تلاش بود، همه يك سال اخير را با درد بیدرمان
خود دست و پنجه نرم كرد و اين درد بیدرمان در تمام اين يك سال
مثل خوره در كار تحليل بردن پيكر قویاش بود.
هر چند كه كار پیريزی بنياد شاملو و تعيين جايزه جهانی ادبی
به نام او هنوز و همچنان در كش و قوس مراحل اداری و
بوروكراسیهای رايج در اين مُلك قرار دارد و نتيجهای نيز به
دست نداده اما تلاشهای بیوقفه «ع. الف احساني» برای عملی
كردن اين مهم فراموش ناشدنی است.
«عنايت الله احساني» در يك هزار و سيصد و نه خورشيدی در سنگسر
چشم به جهان گشود. او تحصيلات عالی خود را در رشته حقوق در
دانشگاه تهران به اتمام رساند و در هيأت وكيل و حقوقدان به
كارزار شد. محافل معتبر ادبی سيمای او را به عنوان نويسندهای
با ذوق و مجامع هنری، سيمای او را به عنوان نمايشنامهنويسی
شايسته و حامی دلسوز هنر و هنرمندان اين ملك خوب به
خاطرمیآورند. نيك میدانيم كه هيچ فرد انسانی مصون از عيب و
نقص نيست.
ماركس اين سخن ترنسيوس را بسيار دوست داشته: «من انسانم و هيچ
چيز انسانی از من بيگانه نيست.»
و البته اين خود حقيقتی است عيان كه نيازی به واكاوی ندارد!
آنان كه از نزديك با اين نويسنده و حقوقدان سفر كرده آشنا
بودند بر انبوهی دارايیهای انسانی بالقوه در او گواهی
میدهند. «احساني» كه روزگاری در زمره پايه گذاران «چلنگر» بود
و در اين جريده قلم میزد با ديگر همياران شاملو در «خوشه» گرد
آمدند و پس از آن «جُنگ باران»، «كتاب هفته»، «كتاب جمعه»،
«انديشه آزاد» (ارگان كانون نويسندگان ايران) و... از ميان كتب
منتشره او میتوان به «سردابهای در دالان جهنم»، «گرگها از
پشت»، «شارشار سرخ آبشار»، «جنگل هزار نقش»، «دهاك اژدهافش»
[تحت تأثير اساطير و انتزاعي] و... اشاره كرد. در كنار اين همه
نمايشنامههای معروفی نيز از اين نويسنده ديار فراموشی
باقیمانده است. (آری، ملك فراموشی! ديار فراموشی! و مگر
بامداد نبود كه در بركلی گفتمان ما اصلاً حافظه تاريخی نداريم
و خواب بسياران را آشفته كرد!) از ميان نمايشنامههای او
میتوان به «ابنسينا»، «دستكش سياه»، «وحشت در طبقه اول»،
«زهره»، «گرداب»، «يتيا و صليب»،«فرود سياوش» و... اشاره كرد.
«احساني» با زبانی رئال و نگاهی ژرف به زندگانی و آمال
تودههای زحمتكش آثار درخور تأملی را در كارنامه بلند بالای
خود ثبت كرده است.(چه در عرصه روزنامه نگاری چه نمايشنامه
نويسی و چه در نگارش داستانهای كوتاه و بلند). هم اوست كه در
آغازين سالهای پس از پيروزی انقلاب بهمن 57 و پس از آنكه قبول
وكالت «هژبريزداني» نامش را بر سر زبانها انداخت، دل در گرو
فعاليتهای سنديكايی سپرد و در هيأت سنديكاليستی فعال در هشت
ساله نخست پس از انقلاب 57 همه دوره منتخب هنرمندان در هيأت
رئيسه و شورای دبيران «جامعه هنری آناهيتا»، «سنديكای هنرمندان
و كاركنان تئاتر» و «مركز ملی تئاتر در ايران» وابسته به
«انستيتوی بينالمللی تئاتر» يونسكو بوده است. يارانش حالا بس
دورترك اويند. هميار تئاتریاش «ركنالدين خسروي»، از ميهن
فاصله زيادی گرفته، «مصطفی اسكويي» سالهای پرشمارهای است كه
در خانه نشسته و ديگران و ديگران...
بس دير از او قلمی میشود و زهی افسوس كه در موسم دم و بازدم
دَرَش نيابيديم!...
و هم اوست كه وقتی در دهه پرماجرای شصت! (سال هزار و سيصد و
شصت و سه) از سوی شورای دبيران مركز ملی تئاتر ايران مأمور
تهيه پيشنويس پيام كشوری «روز جهانی تئاتر» شد، هموطنانش را
مخاطب قرار داد و از هنر جمعی سخن گفت! هنری كه میكوشد همواره
نمايانگر آرمانهای نيك انسانی باشد...به باور «احساني» دانش
تئاتر نيز همچون ديگر علوم و فنون و هنرها، در طول تاريخ به
وسيله انسانهای والا پژوهش و شناخته شده شكل يافته است. در
راههای تنگ و سنگلاخ پای فرسوده، در كوره های رنج و محروميت
پالوده صيقل شده و آزمون های تلخ و شيرينی را از سر گذرانده و
اكنون به روشها،آگاهی هاو آئين های بسيار دست يافته كه
میتواند چراغی فرا راه پويندگان باشد و بر هنر ورزان عاشق است
كه اين دانش و تجربه ها را گرامی دارند و از آن بهره گيرند. او
از جلوه های صميمی زندگانی، دسترنج و ثمره تلاش هزاران انسان
فرهيخته میگويد و از ضرورت شناخت و گرامی داشتن آنها كه در
طول تاريخ بشريت، آمدند و رفتند اما اثر گذارشدند!...
«ع. الف. احساني»، پس از طی يك دوره كم و بيش بلند بيماری،
سرانجام روزهايی پيش از اين در فصل سرد 83 و در آستانه بيست و
ششمين سالگرد زمستان انقلاب 57 در سن 74 سالگی و در مُلكی كه
مزدگوركن از آزادی آدمی بيش است! خاك را و جهان را تا هميشه
بدرود گفت. او در كنار مزار «احمد شاملو» به خاك سپرده شد وتا
هميشه آرام گرفت.
يادش گرامی و بادهاش نوش باد!...
( از گويا)
|