بهار سال 1371. از مرگ آيت
الله خمينی شايد نزديك به سه سال میگذشت. مرحله نخست تقسيم
قدرت باقی مانده از او، بين روحانيون پشت سر مانده بود. جنگ با
عراق تمام شده بود، اما حاصل غم انگيز رويای شوم فتح كربلا و
قدس، تازه در راه بود. صدها هزار جوان ايرانی در جبهه های داغ
جنوب ايران از پای درآمده و يا عليل و ناقص العضو به خانه و
روستا، شهر و ديارشان بازگشته بودند. آنهائی را كه ديگر به
قامت بازنگشتند "شهيد" ناميدند و آنهائی كه با يك دست و يك پا،
بدون پا و يا بیدست و پا به خانه بازگشتند مفتخر به لقب
"جانباز" شده بودند. ايثارگران هنوز در اسارت صدام حسين بودند.
اين سرگذشت نسل اول بسيج و سپاه پاسداران است.
وقتی مخملباف "عروسی خوبان" را
ساخت، پرده ديگری بالا زده شد. نسل شيميائی ها در شهرك هائی كه
ديار فراموشی اند. موجی ها بيشتر روی تخت تا روی پا و زخمی ها
روی چرخ تا روی صندلی. فاجعه همچنان در راه بود. بند جانبازان
در زندان اوين، محاكمه آغاجری با يك پا، همسرانی كه شوهرانشان
حتی در جمع "ايثاگران" نيز نبودند و يكبار ديگر، پيردختر به
خانه ويران بخت رفتند. افسوس آرزوهای برباد رفته را غم بر
اريكه قدرت تكيه زدن بازاری ها كامل كرد. پيراهن كتان بر تن
آنها زار زد و كت و شلوار ابريشمی و عبای كشميری تن و شانه
آقايان و آقازاده ها را آراست.
ما را نه با گروه دوم، كه با
گروه اول هنوز پيوند است. همان ها كه از جمعشان يك تن را در
بهار به بيمارستان شاه آباد تهران بردم و بستری كردم. از اقوام
دور بود و از كودكی میشناختمش. هم شيميائی شده بود و هم سل
گرفته بود. هفته ای چند بار به ملاقاتش میرفتم. گفت:
كابوس جبهه دست از سرم بر
نمی دارد. همه جنگ ها، در همه جهان همينطور بوده؟
گفتم:
ريشه همه شان يكی است و محصولش
هم مشترك. جنگ ادامه نبرد اجتماعی انسان ها در هر دوره و در هر
كشوری است. از اسپارتاكوس تا حالا.
گفت:
اما جنگ ما با جبهه كفر بود!
گفتم: اين لقب آنست و ربطی به
ماهيت آن ندارد.
گفت:
می شود از جهان و كشورهای ديگر
برايم بيشتر تعريف كنی؟
گفتم: چرا من بگويم؟ بخوان.
قبول كرد و از آن پس برايش
رُمان هائی را بردم كه در شعرگونه ای كه روی همان تخت
بيمارستان ساخت و در زير میخوانيد، آنها را شمارش كرد.
-
چه شد؟ و چه كرد؟
-
از بيمارستان مرخص
شد. نه سالم، سالم. اما از دام مرگ و سل رهائی يافت. همانگونه
كه از افكار ماليخوليائی و توهم زا رهائی يافت. وقتی از
بيمارستان مرخص شد، ديگر آن نبود كه به جبهه رفته بود. همان
بود كه در زير میخوانيد. همان شد كه بسياری از آنها شدند. نام
شعرش را گذاشته بود "ماجرای زندگی من". ماجرای زندگی يك نسل،
يك انقلاب، يك ملت!
ماجرای زندگی من
من ازتبار بينوايانم
من زندانی آنسوی رودخانه ام
من با زندگی بيگانه ام
حيات من يك سوء تفاهم است
من طاعون گرفته ام، مسخ شده ام
من سنگ صبورانتری هستم كه لوطی
اش مرده بود
من درروی زمين، مثل گربه ای
هستم روی شيروانی داغ
من بوف كوری هستم كه آرام آرام
زنده به گورمی شوم
من خرمكس كمدی انسانی ام
من دردامان خشم و هياهوزاده
شده ام
من ژنرالی هستم كه درهزارتوی
خودش گم شده است
من ريشه درخاك دارم
من چراغ آخر، شب اول قبرهستم
من، هرغروب؛ با عزاداران بيل
به سووشون آفتاب نشسته ام
من قماربازی هستم كه دلم را
باخته ام
من يگانه ياد بود خانه امواتم
من برباد رفته ام
من آخرين روزهای يك محكوم به
اعدام را میگذرانم
اما من بيگناهم، میخواهم زنده
بمانم
برگردم گل های نسرين را بچينم
من هنوز زنبق های دره را دوست
دارم
من ازنبرد جنگ و صلح خسته ام
ازجنايت و مكافات بيزارم
جان شيفته من بیتاب است
موج سوم ازسرمن گذشته است
من ازخط سوم عبور كرده ام
ديگرنمی خواهم ابله باشم
من با اسلحه وداع كرده ام
من میخواهم كشتن برای زنده
ماندن را محكوم كنم
من تاريخ جهان را خواندام
تاريخ جهان چرند وپرند نيست
جهان دارالمجانين نيست
افسوس كه ماه پنهان است
وبشرهنوزبه سن عقل نرسيده است
من به رستاخيز ايمان آورده ام
وبه صحرای محشر میانديشم كه
چگونه میتوان
بادست های آلوده ازروی لبه تيغ
عبور كرد
من دوست دارم مدير مدرسه عشق
باشم
داستان اولدوز را برای كلاغها
بخوانم
من شايد خسی درميقات باشم
اما سنگی برگوری نيستم
من چمدان تنهائی خرد را گشوده
ام
مرا تراموائی بنام هوس به اين
نقطه كشانده
من زنی سی ساله را ميشناسم
و داستان عشق را در چشمهايش
خوانده ام
صد سال تنهائی من به پايان
رسيده است
ديگر سلام برغم نخواهم گفت
من به بلندی های بادگيرخواهم
رفت
و به آنها كه زنده اند درود
خواهم فرستاد
من به دن آرام خواهم گفت كه
خدايان تشنه اند
و خون وشرف خلق ها را
میآشامند
من خوشه های خشم را ازخاك خوب
درو خواهم كرد
و زمين را نو آباد خواهم كرد
شايد وقتی ديگر، زمين سوخته
التيام يابد
آرزوهای من بزرگ است
من میخواهم ريشه ها را دريك
وجب خاك خدا جستجو كنم
دلم میخواهد برف های
كليمانجارورا ذوب كنم
تا تپه های افريقا دوباره سر
سبزشوند
من بيش ازاين پشت ديوار نمی
مانم
عقل سرخ من میگويد سال های
اميد فرا رسيده است
من صدای آواز پرجبرئيل را به
گوش آوارگان جزيره خواهم رساند
من نان و شراب خود را با
تهيدستان تقسيم خواهم كرد
من بايد به دن كيشوت بگويم،
آسياب های بادی متعلق به گرسنگان اند
من بنگاه آدمكشی را میبندم
و به يهودی سرگردان پناه
میدهم
من ورود به بهشت گمشده را
ازهردری مجاز نمی دانم
من به مردی كه میخندد خواهم
گفت ناقوسها درعزای كه به درآمده است
عشق سال های وبا هرگزدرمن نمی
ميرد
زمان من درپائيز پدرسالار به
سرآمده است
ديگربه جستجوی زمان ازدست رفته
نمی روم
من به خاطر جنون نوشتن، رازهای
سرزمينم را فاش نمی كنم
من در پايكوبی لاشخورها شركت
نمی كنم
من فرارازعدد سه را به قرار
دردبستانی كه در آن
كودكان را با تركه های درخت
باغ آلبالو فلك میكنند، تا
قراردادهای اجتماعی را
بياموزند، ترجيح میدهم
من به نوازنده نابينا میگويم
ارغنون را نوع ديگری بنوازد
من بايد به دكتر ژيواگو بگويم
روح بشر بيمار است نه جسم او
من میگويم شاهزاده و گدا هردو
ازيك تيره اند
من اثبات میكنم كه سپيد وسرخ
و سياه هيچكدام برترازديگری نيست
من میخواهم بگويم
آدم، آدم است.
نيمه شب بيستم آذرماه 71
بيمارستان ....
|