كافه كوچك خيابان اسلامبول تقريبا پرازجمعيت بود. فقط كنار
بخاری دوميز خالی ديده میشد. چون هوای كافه گرم بود مشتريها
دورازبخاری جا میگرفتند.
آنروز ازصبح زود باران میباريد.
پيرمردی داخل كافه شد. لبه كلاه مشكی كهنه اش ازباران سنگين
شده، دور سروصورتش آويزان شده بود و قطرات آب ازلبه كلاه به
صورت و دور گردنش میچكيد. پيرمرد قد نسبته كوتاهی داشت و كمی
خميده راه میرفت. تكه های گِل، ازپشت سر به شلوار و پائين
پالتوش – كه تقريبا تاروپورآن پيدا بود- شتك زده بود. معلوم
بود راه زيادی رفته است.
پيرمرد با احتياط ازكنارميزها رد میشد و كوشش میكرد لباسش،
يا دستش بكسی نخورد ويا اسباب زحمت كسی نشود.
لحظه ای ايستاد. نگاهی به جمعيت انداخت، همينكه كناربخاری ميز
بیصاحبی ديد چهره اش شكفته شد وراست بطرف آن آمد. كناربخاری
نشست و دو دستش را بطرف آن درازكرد، پس ازآن كلاه خود را
برداشت، تكانی داد و با احتياط كنارميزگذاشت. چند قطره آب
ازلابلای موهايش بروی پيشانيش فروريخت، با پشت دست پيشانيش را
پاك كرد و بازدست هايش بطرف بخاری دراز شد.
لحظه ای بعد پيشخدمت جلوميز او آمد.
- چی ميل داريد؟
- ميخوام يك شيرقهوه بخورم.
پيشخدمت كهنه ای را كه زيرسينی دردست ديگرش بود بيرون آورد و
ريزه های شيرينی را كه روی ميزپخش بود پائين ريخت.
- ببخشيد ! قيمت شيرقهوه چنده؟
- شش هزارو دهشاهی.
- شش هزار و دهشاهی! گرونه.
- والله تقصيرمن نيست. توجيب من كه نميره، شيش قرونش را ارباب
ميگيره، دهشاهيش هم به من ميرسه. ما كه اينجا حقوق نداريم.
- اتفاقا... میخواستم بگم .. من شش قران بيشتر ندارم. نميشه
شما دهشاهيتون را ازمن نگيريد؟
پيشخدمت نگاه دزديده ای به او كرد و بدون آنكه آره يا نه ای
بگويد بطرف مشتری ديگررفت..
من و رفيقم كه يك ميزدورترازپيرمرد جا داشتيم متوجه او بوديم،
موهای سفيد، صورت نجيب و گيرا و ريخت او، نگاه مرا جلب كرده
بود. ناگهان رفيقم گفت:
- آها، يادم آمد. فكر میكردم اين پيرمرد را كجا ديده ام، چند
وقت پيش دراداره روزنامه ای دراطاق سردبيرآن بودم. اين پيرمرد
آنجا آمد و میگفت من فرانسه خوب میدانم. میتوانم مقالات
مجله ها و روزنامه های فرانسه را به قيمت خيلی ارزان برای شما
ترجمه كنم. حاضرم امتحان بدهم. يك مقاله بدهيد من همين جا
ترجمه میكنم.
دوباره پيشخدمت به جلو او آمد، يك استكان بزرگ كه تا نيمه آن
قهوه سياه بود، و يك شيرخوری كنار ميزاو گذاشت. پيرمرد،
درحاليكه مرسی مودبی به پيشخدمت گفت، شش قران پول سياه كه از
پيش دردستش حاضر كرده بود به او داد، پيشخدمت پول را گرفت و
بیاعتنا از او دورشد.
پيرمرد با احتياط شير را توی استكان ريخت، سه حبه قند را كه
كناراستكان بود درآن انداخت و مشغول بهم زدن شد. سپس استكان را
به لب برد ولی فورا بزمين گذاشت. معلوم بود هنوزداغ است.
ازطرز نشستن و كليه حركات و رفتار موقرپيرمرد فهميده میشد كه
گذشته نسبه با رفاهی داشته.
درانتظارخنك شدن شيرقهوه، پيرمرد دو دست خود را به اطراف
استكان میچسباند، بعد آنها را بهم میماليد و دوباره استكان
را در دو دست خود فشار میداد. انگشتهايش گاهی ازاستكان جدا
میشدند و دوباره آن را بسختی درميان خود میفشردند وازگرمی آن
لذت میبردند.
ناگهان پيرمرد نگاهی به كلاه خود انداخت و آنرا برداشت تا
كناربخاری بگذارد، درين ميان آستينش به لبه استكان خورد و آنرا
به زمين انداخت. از صدای شكستن استكان عده ای ازمشتری ها بطرف
پيرمرد متوجه شدند. يك خانم كه نزديك ميزاو نشسته بود با هول و
هراس پالتوی خود را كناركشيد ولی ديرشده بود و چند قطره شيرو
قهوه به دامن پالتوش شتك زد.
پيرمرد با قيافه هول زده و رنگ پريده آهسته ازجا برخاست، با
تبسم تاسف انگيزی زيرچشم به جمعيت نگاه كرد و مثل اينكه
میخواست به همه بگويد اين حادثه عمدی نبوده است، بالاخره
كلاهش را به سرگذشت و میخواست راه بيفتد، صاحب كافه ازپشت
دستگاه بيرون آمد، پيشخدمت جلو پيرمرد ايستاد:
- پول استكان را بديد.
پيرمرد درحاليكه سرش را پائين انداخته بود، رنگ پريده و متبسم
جواب داد:
- من بشما گفتم كه شش قران بيشترپول ندارم.
پيرمرد بطرف دررفت. پيشخدمت بدون حركت درجای خود ايستاد، قيافه
و رفتار نجيبانه پيرمرد به هيچكس اجازه نمی داد جلو او را
بگيرد.
فرياد صاحب كافه بلند شد:
- بیعرضه! اگه تمام ظرف های اينجا راهم بشكنند تو همينطورمی
ايستی و نگاه میكنی!
دراينموقع جوانكی كه تنها درگوشه كافه نشسته و غرق درمطالعه
كتاب و ياد داشت مطالب آن بود به پيشخدمت گفت:
- پول استكانت را من میدهم. يك شيرقهوه ديگربه پيرمرد بده.
يكی ازمشتريها ازدم درجواب داد:
- او رفته.
جوانك بیاختيارازجا برخاست و بدون آنكه كتاب و كاغذ خود را
جمع و جوركند بسرعت بيرون رفت .....
(منتشره
در "مردم" 1325)
|