الپـــــر-
چند دقيقهای است كه جنازهام از روزنامه به خانه رسيده است.
تا حالا نشده بود از 4 تا بعد از 12 شب مشغول جمعآوری مطلب و
بستن صفحات روزنامه باشم. الان اين جنازه من است كه با شما سخن
ميگويد.
اقبال، روزنامه حداقلها است. حداقل صفحهها، حداقل نيروها،
حداقل امكانات، حداقل پرواز آرمانها، حداقل بيان مطالبات و
حداقل بسط دايره انتقادات. «آمده است تا بماند»: همان حرف
هميشگی. بماند، تقريبا به هر قيمت. چون در اين زمان چيزی
قيمتيتر از اين ماندن نيست.
كسی كه تا حالا حتی يك صفحه خبری روزنامه بسته باشد، ميفهمد
كه بستن روزنامه بدون اينترنت چقدر فاجعه است. ميفهمد حضور در
تحريريهای كه بيش از دو ميز در كل آن وجود ندارد، يعنی چه.
شايد بفهمد درآوردن روزنامه بدون وجود حتی يك خط تلفن چقدر
وحشتناك است، و باز شايد بفهمد حالت آدمی كه بايد نزديك به
بيست خبر را تنظيم كند و آنوقت به اطرافش كه نگاه ميكند،
ميبيند صندليای وجود ندارد كه روی آن بنشيند، چگونه حالتی
است!
اما من روزنامهنگاری در اين شرايط دشوار را، بر نشستن در
اتاقهای مجلل و ساختمانهای ميلياردی و قلمفرسايی در تجليل
از فلان عاليجنابان ترجيح ميدهم. زيبايی خستگی امشب و برفی كه
در راه برگشت محاصرهام كرده بود، خيلی ميارزد. خيلی بيشتر از
آنكه اين جنازه بتواند توصيفش كند. بالاخره شب اول بود،
ميتوان دلخوش بود كه به زودی كار روی غلطك خواهد افتاد، اگر
چنگال سرنوشت امان دهد.
از فردا، «اقبال» ما بلند است. كاش بلند بماند. شماره اولش را
از دست ندهيد. صفحه آخرش را هم خصوصا ببينيد.
شرمنده خيليها هم هستيم... كاش در بياييم! |