همه چیز از روز جمعه، 13 تیرماه 1376 شروع شد
من یک زنم.
شاید نامم افسانه نوروزی باشد یا هر نام دیگری، چه فرقی
میکند؟ من یک زن ایرانی و مسلمانم.
وقتی 9 ساله شدم،
برایم جشن تکلیف گرفتند و به من یاد دادند که دیگر نباید با پسرخالهها
و پسر عموهایم بازی کنم. به من یاد دادند که دیگر دست
هیچ مرد نامحرمی نباید به من بخورد. لغات جدیدی در قاموس ذهن
من جای گرفت مثل حیثیت، آبرو و ناموس. من فهمیدم که با ارزش
ترین بخش وجود من، حیثیتم است. من فهمیدم که آبرو شیشه نازکی
است که با کوچکترین تماس یک مرد غریبه ترک بر میدارد، با حرف
زدن زیاده از حد با نامحرمان لک میشود و وای به روزی که
بشکند. بزرگتر که شدم فهمیدم که این شیشه نازک هیچوقت نباید
بشکند،
حتی به قیمت جانم. فهمیدم که این بخش با ارزش وجود من حتی از
زندگی من گرانسنگ تر است. به من یاد دادند که اگر حیثیت زنی
لکه دار شود چه بهتر که بمیرد.
من اینگونه بزرگ شدم. وقتی ازدواج کردم فهمیدم که من حالا باید
دو برابر قبل مراقب آبروی خود باشم. اگر زیاد میخندیدم، ناموس
شوهرم لکه دار میشد. اگر بلند حرف میزدم، آبروی شوهرم
میرفت. اگر با مردان غریبه مراوده میکردم حیثیت شوهرم مخدوش
میشد. و من این سنگ قیمتی را حفظ کردم تا 27 سالگی ام.
مادر دو کودک بودم و نامادری یک نوجوان. ناموسم صاحبان دیگری
نیز پیدا کرده بود و من بیش از پیش مراقبش بودم. تا اینکه
بالاخره فهمیدم چگونه حیثیت یک زن لکه دار میشود.
شوهرم بیکار بود. ورشکست شده بود یا چیز دیگر. چه فرقی میکند.
به پیشنهاد یک دوست که صاحب منصبی در جزیره کیش بود به آنجا
رفتیم تا شاید کار و بارمان رونقی بگیرد. این دوست ما را به
خانه ویلایی اش برد، از ما پذیرائی کرد، با ما گرم گرفت و
بارها و بارها مرا خواهر خود خطاب کرد. اینگونه بود که وقتی
اجناسی را به شوهرم داد تا برای فروش به تهران ببرد، شوهرم
نترسید که تنها ماندن ما با او حیثیتش را لکه دار کند. او نیز
چندین بار خانواده اش را در خانه ما گذاشته و رفته بود. پس جای
نگرانی نبود و شوهرم به تهران رفت.
همه چیز از روز جمعه شروع شد. 13 تیرماه 1376. پیشنهادهای
بیشرمانه این مرد به من، حمله او به من وقتی در اتاق تنها بودم،
آوردن زنی به خانه که او را خانم دکتر خطاب میکرد و مدعی بود
با وجود داشتن شوهر و سه کودک رام اوست، نگاههایش، حرفهای
رکیک و زننده اش، مزاحمتهایش. و من نمی دانستم چه کنم. با دو
کودک در آن جزیره تنها و غریب بودم. جایی را بلد نبودم. نه کسی
را میشناختم و نه حتی پولی داشتم. یادم آمد که روز رفتن شوهرم
وقتی او میخواست به من پول بدهد این مرد اجازه نداد و گفت
افسانه خواهر من است، هرچه بخواهد در اختیارش میگذارم و
او حالا حتی غذا هم به ما نمی داد تا مرا مجبور به تسلیم کند.
شبها با دو چاقویی که از آشپزخانه برداشته بودم میخوابیدم.
شیشه حیثیت خودم، شوهرم و پسرانم داشت ترک بر میداشت.
و آن روز نحس، روز یکشنبه وقتی از حمام خارج شدم و او را برهنه
در اتاق دیدم دیگر به هیچ چیز فکر نمی کردم جز به حفظ آن شیشه.
با آن هیکل قوی و تنومندش روی من افتاده بود و حرفهای رکیک
میزد. چاقوها را از زیر تشک بیرون کشیدم و به دو پهلویش فرو
کردم. فکر کردم همه چیز تمام شد اما او حالا یک پلنگ زخمی بود.
نعره میزد، فحش میداد و به من حمله میکرد. با تمام نیرو به
طرفم هجوم آورد و چاقوها این بار در سینه اش فرو رفت. آنقدر
زدم تا از پا افتاد. او مرده بود و آبروی من حفظ شده بود.
من سربلند بودم. من به خواستههای نامشروع آن مرد تن نداده
بودم. من از حیثیتم دفاع کرده بودم.
و اینک دادگاه همان کشوری که در آن بزرگ شده ام و در آن آموزههایم
را به من یاد داده اند و در آن برایم جشن تکلیف گرفتند و در آن
بایدها و نبایدها و خط قرمزها را به من گوشزد کردند، مرا به
اعدام محکوم کرده است. من کسی را کشته ام. میدانم. اما اگر به
خواستههای او تن میدادم شاید او الان در جایگاه من بود.
اگر او را نمی کشتم یا به جرم زنای محصنه سنگسار میشدم و یا
با حیثیتی لکه دار و ننگی بر پیشانی از خانواده و دوستان و
جامعه ام طرد میگشتم. حتی حالا هم که با آن مرد متجاوز مبارزه
کرده و او را کشته ام دوستان ناپسری 18 ساله ام در مدرسه به او
میگویند مادر تو رابطه نامشروع داشته. به من بگوئید اگر از
حیثیتم دفاع نمی کردم چه حرفهایی در انتظارم بود.
دختر من 15 ساله است. او دیگر به خوبی معنای ناموس و شرف و
آبرو را میداند. او در این جامعه خوب یاد گرفته که چگونه
رفتار کند تا حیثیتش لکه دار نشود،
اما نمی داند با مردانی که در این جامعه یاد نگرفته اند تا
حیثیت دیگران را لکه دار نکنند چگونه باید رفتار کند.
روز جهانی زن نزدیک است. شاید تا آن روز مرا اعدام کنند اما من
سربلندم. نام من در میان فهرست زنان بلندآوازه این دیار ثبت
میشود، در کنار نام کبری رحمانپور، شیرین عبادی، قمرالملوک
وزیری و خیلیهای دیگر.
اما به من بگوئید به دخترم چه
بگویم؟
(سایت فیلتر شده
تریبون فمینیستی ایران( |