| 
					 
					
					   شقایق وارد که شد، توهم بود. هرروزازمدرسه که میآمد، سلام 
					میکرد و دست میداد. انگشتهاش رالای موهای ژولیده ام 
					میخیزاند و سروصورتم را نوازش میکرد. 
					
					
					  شست و سبابه ام را گازانبرکردم و نوک بینی شقایق را، ملایم 
					 کشدم. گونه و پیشانیش را بوسیدم وگفتم : 
					
					
					- تا نهار رومی کشم ، روپوشتو درآر و دست وصورتتوبشور. 
					
					
					  شقایق، مثل همیشه، بالاوپائین نپرید. سر و صدا نکرد و کاسه ی 
					سکوت تلخم را نشکست. چهل سال جوانـم نکرد و به دوران بچگیم 
					نبرد و باهام همبازی نشد. کیفش را،بیحوصله کناراطاق انداخت . 
					او را زیرچشمـی میپائیدم، اخمهایش خیلی توهم بود: 
					
					
					- سلام عرض شد، کنتس کوچولو! 
					
					
					محلم نگذاشت. خندیدم و زیر لبی گفتم : 
					
					
					- انگارطلب کاره! 
					
					
					 شوخیم 
					را نشنیده گرفت و رو برگرداند و به اطاق دیگررفت  که روپوشش 
					رادرآورد.عقلم به جائی نمی رسید. 
					
					
					هدیه ی کوچک وسه شاخه گل سرخش را صبح سرحال وخندان برده بود. 
					
					
					- دست وصورتتوشستی؟ بیا بریم تو آشپزخونه. امروز ماکارونی 
					داریم، غذای دلخواهت! 
					
					
					صدائی نیامد. ازکنار میز بلند شدم و ازکتابخانه بیرون زدم . 
					روی کاناپه ی اطاق پذیرائی دراز کشیده بود.  
					
					
					صورتش را روی دستهاش گذاشته بود. سر و دست خود را تو کاناپه 
					فروبرده بود. کنارش ایستادم وبه فکرفرورفتم :  
					
					
					تو مدرسه اتفاقی افتاده؟ خلافی کرده وتنبیه شده؟، توپنج سال 
					مدرسه ش از او گله ای نداشته اند. حسن سلوکش نمونه بوده است 
					.شاید هله – هوله خورده و مریض شده؟ 
					
					
					بلتذش کردم و روکاناپه نشاندمش. رو پیشانیش دست کشیدم . تب 
					نداشت. فقط بق کرده بود: 
					
					
					- بلن شوبریم نهاربخوریم ، حالت خوب میشه . نهار که میخوریم، 
					تعریف کن که تو مدرسه چی کارکردی  
					
					
					وچی خوندی . 
					
					
					پاک اززبان افتاده بود. چشمهای عسلیش توحدقه ناآرام میگشت : 
					
					
					- بلن شوکـولی بهت بدم ! 
					
					
					بهترین تفریح شقایق کولی گرفتن ازمن بود. او را رودوشم گرفتم و 
					طول اطاق را زیرقدم گرفتم . چندمرتبــه طول اطاق را رفتم و 
					برگشتم . دیگرجوان نبودم.  به نفس نفس افتادم وعرقم درآمد. رو 
					کاناپه گذاشتمش ازحس وحرف و خنده خبری نبود. گرهی راه گلوش را 
					گرفته بود. جلوی کاناپه به زانو در آمدم، پیشانی به عرق نشسته 
					ام را رو زانوی شقایق گذاشتم وانتظار کشیدم . ازنوازش 
					انگشتهای کوچکش خبری نشد، سرم را بلند کردم و تو چشمش خندیدم 
					. شستهام را تو گوشهام  کردم و ادای خرگوش درآوردم . شکلک 
					درآوردم  و گفتم : 
					
					
					- این خرگوشه ، گوشاشوکه ورداریم ، چی میشه ؟ 
					
					
					  شقایق رو برگرداندوبه دیوارخیره ماند.هاج- واج برجاماندم . 
					ازشکاریک لبخندعاجزبودم !جلوی کاناپـه 
					
					
					معلق زدم . واژگون شدم . کف دستهام راروزمین گذاشتم وپاهام 
					رابلندکردم . زانوهام راخماندم وطول  - 
					
					
					اطاق را چندمرتبه رو دستهام رفتم وبرگشتم . نفسم بندمی آمد، 
					جلوی کاناپه، رو زمین پهن شدم وشقایق را نگاه کردم . حدقههای 
					کوچکش به اشک نشسته بود. نشستم وخود را تا کنارکاناپه خیزاندم 
					. دستهای  کوچکش راتودستم گرفتم وگفتم : 
					
					
					- خب ، ما سالهاست که باهم دوستیم ، نباید درد دلهامونوازهم 
					قایم کنیم که ! 
					
					
					    مرواریدها روگونههاش غلتیدند. گره گلوش باز شد. سکسکه 
					کرد. مرواریدها را با آستین پاک کرد و  
					
					
					گفت : 
					
					
					- امـروز خـانـم گــریه کـــــرد ! 
					
					
					  صورت مرواریدآلودش را بوسیدم وگفتم : 
					
					
					- خانم واسه چی گریه کرد؟ لابد بچههای شیطون اذیتش کرده بودن 
					؟ 
					
					
					- نه، همه ی بچهها گل سرخ وهدیه ی روز معلم آورده بودن . دو 
					تا از بچه چیزی نیاورده بودن و گریـه میکردن . خانمم گریه 
					کرد. هرسه نفرشون گریه کردن . همه ی بچهها گریه کردن !…. 
					
					
					  صورتم را میان دستهامو تو کاناپه فروبردم و مدت درازی به 
					همان حالت ماندم . انگشتهای کوچـــک 
					
					
					شقایق لای موهای ژولیده ام خزید و گفت : 
					
					
					- مـــن گشــــنه مــــه !….  |