پيک هفته

   

پيک نت

پيوندهای پيک بايگانی پيک

hafteh@peiknet.com

 

    hafteh@peiknet.com

 

 
 


دو نامه و یک عشق از فروغ
برای دوست داشتن
این دنیا
چقدر کوچک است!

دو نامه و یادداشت از فروغ را می‌خوانید.

دوستی فرستاده و گفته به سینه پیک هفته تان بچسبانید تا رونقش بیشتر شود! در یکی از نامه‌ها، فروع؛ ازاهوازبه تاریخ 12 دی ماه 1332 چنین می‌نویسد:

 "... آرزوی من آزادی زنان ایرانی و تساوی حقوق آنها با مردان می‌باشد. من به رنج‌هایی که خواهرانم دراین مملکت دراثربی عدالتی‌های مردان می‌برند کاملا واقف هستم و نیمی ازهنرم را برای تجسم دردها و آلام آن‌ها به کارمی برم. آرزوی من ایجاد یک محیط مساعد برای فعالیت‌های علمی وهنری اجتماعی بانوان است ..."

 درنامه دوم که به قصه ای لطیف و عاشقانه در دنیائی بسته و متعصب می‌ماند نیز فروغ می‌نویسد:

 «الان درست 5 ساعت تمام است که ازسفربازگشته ام وهرگزفکرنمی کردم که درخانه با چنین طوفان وحشتناکی روبرو شوم.

حالاخیلی دوست دارم که روی تخت درازبکشم وازمیان پنجره نیمه بازنور کوروگرفته خورشید را که مثل بخارروی پیچک‌های خاک آلود پخش می‌شود تماشا کنم. که تنها نیستم. مثل این است که یک کسی دردورها برای فریاد کشیدن تلاش می‌کند، مثل این است که من سایه دست‌های آزرده ای را که درهرحرکت نومیدانه اش میل به شکستن وخورد کردن به چشم می‌خورد، درمیان ابرهای سربی ونوک درختان تاریک کاج می‌بینم وخیلی دلم می‌خواهد سرم را بلند کنم وبگویم: من هم همین را می‌خواهم، همین را....

اما احساس می‌کنم که صدایم به جایی نمی رسد، صدایم درمیان صداهای دیگرگم می‌شود. درمیان صدای نفرت آلود وخشمگین پدرم که دراتاق دیگر فریاد می‌کشد وپا به زمین می‌کوبد. مثل این است که صدای او می‌خواهد صدای مرا درزیردندان‌هایش بجود وتف کند.

آهسته روی تخت نیم خیزمی شوم وبا یک حالت‌بی‌تفاوت به سخنانش گوش میدهم.

- اصلا این دختره به هیچکدام ازسنت‌های خانوادگی پای بند نیست، نه خانوادگی ونه اجتماعی...  اگربهش چیزی نگی اون مرتیکه مفنگی رومیاره اینجا جلوی چشم من....

دررا می‌بندم وبازسرم را می‌گذارم روی بالش.

واقعا مگراین کارچه عیبی داره؟ من اورا دوست دارم، چرا کسی نمی خواهد این را بفهمد؟ اصلا دنیای مسخره ای شده، دنیایی که حتی حق دوست داشتن را ازآدم سلب میکند. می‌خواهم فریاد بزنم:

- نه مطمئن باشید کاملا مطمئن باشید، من هیچ وقت جلوی شما خودم را توی بغل اونمی اندازم این کارحرمت عشق مرا می‌شکند، حتی اگراصرارهم بکنین، بازهم این کاررا نخواهم کرد.

اما با خستگی روی تختم می‌غلطم وخاموش می‌مانم وبه پروازکبوترها چشم می‌دوزم. آه کبوترها چقدرخوشبخت هستند. آن‌ها صبح زود وقتی در پرهایشان شهوت پروازموج می‌زند ازمیان شیروانی‌های سرخ و سقف‌های کاهگی ودیوارهای نیمه خراب مثل دود به طرف آسمان پرمی کشند وآن بالا‌ها درزیرنورتند آفتاب به گل‌های سفیدی شباهت دارند که روی دریاچه پرپر شده باشد وبا هرموجی- با هرموج نوری- به یکسو می‌روند وآنوقت غروب که شد با خستگی برمی گردند، روی شاخه‌های درختان وهره دیوارها می‌نشینند وکبوترها عاشق سرهایشان را به یکدیگرتکیه می‌دهند وبا نوک‌های ظریفشان عشق را نوازش می‌کنند. خورشید وآسمان شفاف وبادهای رهگذر و پرندگان غریب هرگزآن‌ها را ملامت نمی کنند وهیچ کس با دیدن آن‌ها فریاد نمی زند که:

- آهای کبوترهای فاسد! آهای کبوترهای‌بی‌بند وبار! هیچ فکرپدرومادرو آبروی خانواده، وسنت‌های اجتماعی تان هستید؟ هیچ فکرکرده اید که پس فردا بچه‌های حرامزاده شما دراجتماع چه اسمی باید روی خودشان بگذارند؟ هیچ می‌دانید که دارید خودتان را تسلیم چه هوس‌های ناپاک وپلیدی می‌کنید؟ وقتی من عین این حرف‌ها را به پدرم می‌زدم اوبا نفرت سرش را بر می‌گرداند وبا چشم‌هایی که ازفشارغضب خونین به نظرمی رسید توی جشم‌های من نگاه کرد وگفت:

- احمق... بچه احمق! ما آدم هستیم می‌فهمی؟ آدم!.... وجزغریزه‌های ما خیلی چیزهای دیگردرزندگی مان وجود دارد که باید به آن‌ها فکرکنیم.

فقط کلمه آدم را چند مرتبه پشت سرهم وآن هم آنقدرغلیظ تکرارکرد که من پیش خودم فکر کردم:

ما " آدم‌ها" واقعا چقدربدبخت هستیم که به قدرکبوترها هم مالک هستی و زندگی مان نیستیم.

نمی دانم چرا پدرم آنقدرعصبانی وخشمگین شد. درآن لحظات به نظرم می‌رسید که این کارکاملا بیهوده است وشاید ازجای دیگردلش پربود وخواست خشمش را سرمن خالی کند. اوخواب مرا برهم زد ومن فکرکردم که تذکراین موضوع فایده ای ندارد.

من کاملا خوشبخت بودم. مثل این بود که هنوزتوی دریا وروی ماسه‌های داغ دارم می‌غلطم. حتی وقتی داشتم دکمه زنگ را فشارمی دادم به نظرم رسید که او هم کنارمن ایستاده وبا محبت نگاهم می‌کند. احساس می‌کردم که هنوزکف‌های سفید وشوردریا دارد ساق‌های خسته ام را می‌سوزاند، روی پنجه پایم بلند شدم وسرم را برگرداندم وبه هیچ – به یک سایه- که روی دیوار مقابل افتاده بود وشاید سایه او بود خندیدم وبا چشم‌های نیمه بازو خواب آلود آهسته زیرلب گفتم:

- عزیزدلم، خدا حافظ! خدا حافظ، شاید دیگرهیچ وقت همدیگررا نبینیم.

اما وقتی چشم‌هایم را بازکردم درحیاط گشوده شده بود وپدرم را دیدم که توی باغچه میان گل‌ها ایستاده بود ویک قیچی باغبانی دردستش بود ومادرم همان طورکه روی صندلی راحتی اش توی ایوان نشسته بود، داشت استکان چایش را به لب نزدیک می‌کرد.

آن‌ها هردو مرا دیدند وفکرکردم:

حالا چقدرازبازیافتن من خوشحال خواهند شد. پتوها وچمدانم را کناردیوار گذاشتم وبا شوق به طرف آن‌ها دویدم وفریاد زدم:

- سلام بابا جانم، سلام مادرجانم.

مادرم روی صندلی نیم خیزشد واستکان چایش را با صدای خشکی توی سینی گذاشت وآهسته مثل گربه ای که احساس خطرکرده باشد درخودش جمع شد وبه طرف من گردن کشید وبا انتظاردردناکی چشم‌هایش را به سوی پدرم گرداند وآن وقت پدرم یک پایش را ازباغچه گذاشت بیرون وقیچی را انداخت روی زمین، وبا خشم درمیان حیاط فریاد کشید:

- کجا رفته بودی؟!

من یک مرتبه مثل حبابی درخودم فروکش کردم، می‌خواستم بگویم:

- مگراتفاق تازه ای افتاده؟ چه خبرشده؟

اما نمی دانم چرا این کلمات روی لب‌هایم منجمد شد وخاموش نگاهش کردم. دست‌هایم با یک حالت بلاتکلیفی تا روی سینه ام بالا آمد وبهت زده برجای ماندم. سعی کردم قوی باشم اما گمان می‌کنم صدایم دیگرطنینی نداشت.

- رفته بودم دریا. یک هفته تعطیلی ام را که نمی توانستم توی خانه بنشینم. مگه یاد داشت منو نخوندین؟

وقتی کلمه " دریا" را برزبان آوردم مثل این بود که یک مرتبه همه آن رویا‌های شیرین که ازعطرآفتاب ونسیم لبریزبود مرا درخود فرو برد. چشم‌هایم نیمه بازماند وبا خنده افزودم:

- آه نمی دانی چقدرخوش گذشت پدر! همه چیزمثل بلوربود.

اما هنوزآخرین کلمه ازمیان لبهایم بیرون نیامده بود که احساس کردم گونه ام به طرز دردناکی می‌سوزد. سایه یکدست، یکدست قوی وبزرگ، مثل بال سیاه کلاغی روی صورتم تکان می‌خورد ویک نیروئی داشت زندگی مرا می‌شکست وهستی مرا وهمه احساس‌های سیراب و زیبایم را می‌شکست. شاید پدرم کتک ام می‌زد، دوست ندارم این طورفکرکنم چون واقعا کاراو خیلی احمقانه بود، ازپدرم انتظارنداشتم، اما هنوزهمه تنم درد می‌کند و گوشهایم سنگین وداغ است. به نظرم می‌رسد که چند باردراوج خشم کلمه ای را برزبان آورد.  "مثل یک فاحشه، مثل یک فاحشه" این کلمه به گوش من آشنا نیست نمی دانم چرا هرچه سعی می‌کنم آن را به خاطربسپارم بازفراموشم می‌شود. چرا اواین حرف را زد؟ وچرا این کاررا کرد؟ اگر از جای دیگرخشمگین بود می‌توانست جلوی دیواربایستد ومشت‌های گره کرده اش را به دروپنجره بکوبد تا حالت عادیش را بازیابد.

مادرم هم همان طورتوی ایوان روی صندلی راحتیش نشسته بود واستکان چای درمیان انگشتانش می‌لرزید. شاید می‌خواست حرفی بزند اما جرات نمی کرد. شاید نمی خواست درمقابل پدرم عرض اندام کند. کاملا حق داشت، پدرم درمواقع عصبانیت وبحران‌های خشم وعضب واقعا غیرقابل تحمل می‌شد.

پتوها وچمدان مرا ازدربیرون انداخت وگفت:

- ازهمان راهی که آمده ای برگرد وبرو پیش همان مرتیکه مفنگی که یک هفته کناردریا باهاش کیف کردی،  من دخترفاسد لازم ندارم واصلا باورنمی کنم که تو دخترمن باشی. من توی این شهرآبرو دارم، برو...

برای اولین بار شنیدم که مادرم درمیان صندلی غرشی کرد. حتما به خاطر این بود که پدرم گفت:

"اصلا باورنمی کنم که تو دخترمن باشی " چرا مادرم رنجید؟ چه ایرادی داشت که من دختراونباشم؟

مطمئنا همین طوربود چون من هیچ شباهتی به پدرم ندارم! اصلا من ازهمان لحظه ای که ازوجود او به صورت یک نطفه جدا شدم درخودم موجودیت مستقلی تشکیل دادم، دیگردختراو نبودم وهستی جداگانه ای داشتم.

چه چیزی مرا به او پیوند می‌داد آیا او فقط به این دلیل که هفده سال تمام به من شام وناهارداده بود خودش را مالک اصلی من می‌دانست؟ خانواده، عواطف، آبروی خانواده... او اقلا صد باراین کلمات را با خشم زیرلب تکرار کرد. شبیه آدمی بود که من مروارید‌هایش را زیرلگدهایم خرد کرده ام. نه، واقعا چرا آنقدراین چیزها را به رخ من می‌کشید؟ مگر نیروی دیگری جزاحتیاجات ما ویک جبرطبیعی ما را به زیریک سقف جمع می‌کند و به رویمان نام خانواده می‌گذارد؟ کدام عواطف خانوادگی؟ گویا پدرم از همان چیزهایی صحبت می‌کند که وقتی مادرم می‌خواست پنجمین فرزندش را به دنیا بیاورد به همه آن‌ها پشت پا زد وبه طرف یک چیزمستقل، به طرف هستی خودش، رفت وما را تنها گذاشت. من کاملا به اوحق می‌دهم. درست است که ما پنج بچه قدونیم قد بودیم وشبها با شنیدن هرصدای پایی تصورمی کردیم که او آمده وهمه با هم صدایش می‌زدیم. ولی اوچه می‌توانست بکند. شاید عاشق بود، شاید پیش آن زن بیشتربهش خوش می‌گذشت.

ما آدم‌ها مثل گیاه وحشی بیابان حتی درتشنگی دوراز نوازش باران‌های سیل آسا هم قد می‌کشیم. من به این قوانین اعتقادی ندارم. شاید بهتربود که به او می‌گفتم، اما من تصورمی کنم اوخودش این چیزها را می‌داند. چه احتیاجی بود به این که من فریاد بزنم: پدر، من بیست وچهارسال دارم، می‌فهمی، بیست وچهارسال! وبه خودم حق می‌دهم که یک هفته درکناردریا با مردی که دوستش دارم زندگی کنم. من با همه تنم وهمه ذرات جسم وروحم این زندگی را می‌خواستم. اصلا یک هفته با مردی درکناردریا زندگی کردن چه ربطی به خانواده و عواطف خانوادگی دارد. من هنوزشماها را دوست دارم. این کاملا طبیعی است. چرا به من ایراد می‌گیرید، آیا هیچ وقت خودتان بیست وچهارساله نبوده اید؟

پدرم خیلی خشمگین بود، برگشت وچند مرتبه زیرلب تف کرد:

- تف، تف، تف!

وآنوقت به طرف اتاقش دوید.

اگرمن دررا بازبگذارم هنوزمی توانم صدای فریادهای اورا که دراتاق دیگر مادرم را به علت تربیت دختری مثل من شماتت می‌کند بشنوم، اما من دررا می‌بندم چون با این خود خواهی‌های احمقانه عادت کرده ام. مگراو می‌خواست من شکل چه کسی جزخودم باشم؟

یاد حرف مادرم افتادم که همیشه درمقابل او بعد ازیک سکوت طولانی خیلی آهسته وشمرده می‌گفت: حق داری، هرچقدرمی خواهی داد بکش توی این مملکت که ما زن‌ها را مثل گوشت، کیلوئی می‌فروشند دیگرچه انتظار داری؟

مادرم چه می‌توانست بکند او فقط اندوهگین و وحشت زده یک گوشه می‌نشیند وهق هق گریه می‌کند و شب وقتی همه به خواب رفتند می‌دانم که به سراغ من خواهد آمد. کنارتختم زانو می‌زند وبا دست‌هایش که ازفرط کار کردن زبروخشن شده صورت داغم را نوازش میدهد وبا محبت می‌گوید:

- طفلکم، نمی خواهم چیزی بگویم، نمی دانم به چه کسی حق بدهم، اما تو مریض هستی، بهتراست به فکرخودت باشی، این مرد که نمیتواند با تو ازدواج کند، پس ترکش کن فراموش کن، یک کمی هم به حال ما بیاندیش.

ومن آه، من امشب حتما جواب دلخواهش را به او خواهم داد. حتما سرم را می‌گذارم توی دامنش وزارزار گریه می‌کنم وبه او می‌گویم: راست می‌گویی مادردیگر همه چیزتمام شد، شاید بهتربود که همین طورتمام می‌شد. من هیچ تلاشی نکردم. من هیچ گله ای ازاو ندارم. من فقط دوستش داشتم و یک هفته زندگی کردم. اوهم حق داشت که دنبال زندگی خودش برود. او تعهد خودش را درمقابل موجود دیگری نمی توانست فراموش کند. افسوس این چقدرکوچک است وچه دیوارهای تاریکی ازهرطرف ما را محاصره کرده است. وآنوقت با یک احساس جستجو وطلب همدردی درچشم‌هایش نگاه می‌کنم. صدایم شکسته وخاموش است وآهسته می‌گویم:

- می‌دانی مادراو ازدواج می‌کند؛ با یک دختردیگر. او کاملا حق دارد.

وقتی من این حرف را می‌زنم او حتما وحشت زده ازجایش بلند می‌شود روی صورت من خم می‌شود ومی گوید:

- خودش به تو گفت، نه؟

ومن میگویم: آه بله خودش گفت چه ایرادی دارد؟ می‌دانی مادر، ما خیلی دیربه هم رسیدیم، وقتی که دیوارها تاریک ترازآن بودند که ما بتوانیم روزنه ای درمیانشان جستجو کنیم ومن هرگزازاو گله ای ندارم. من هیچ شکایتی ندارم. آه مادرجانم ما مثل دو تا سایه سرگردان میان دوتا جاده دورافتاده حرکت می‌کردیم و یکمرتبه این جاده‌ها به هم پیوستند ویکی شدند، سایه او هم روی سایه من افتاد. این سایه خیلی خنک ومطبوع بود ومن که درتمام طول راه آفتاب تنهایی وبیگانگی تنم را داشت می‌پوشاند وخاک می‌کرد به سایه او چنگ زدم ودیگررهایش نکردم. ما با سایه‌های یکدیگرتنهائی مان را پر کردیم ودرآن راه قدم گذاشتیم.  دیگرآفتاب ما را نمی سوزاند، من دست‌های او را که قابل لمس نبود می‌بوسیدم و دست‌های اودرمیان دست‌هایم مثل گیاهی قد می‌کشید، من بوی تن او و آفتاب دریا را دوست داشتم. او روی ماسه‌ها کنارمن درازمی کشید دریا زیر پای ما غلت می‌زد وخودش را به شنهای ساحل می‌کوبید و او به من می‌گفت:

- سه روز، فقط سه روزدیگرمانده ومن با حرکت شانه ام او را به طرف خودم می‌کشیدم. یک احساس زوال وگذاشتن تلخی قلبم را می‌لرزاند وآهسته می‌گفت:

- آیا فکرنمی کنی که فریب خورده ای؟

اواین را می‌پرسید ومتفکرانه درچشم‌های من نگاه می‌کرد ومن فکرمی کردم:

- چه فریبی؟ مگرمن چه به او داده ام؟ ویا مگراو چه ازمن دزدیده؟ ومگر چطورباید می‌شد تا من فریب خورده نباشم؟

وآهسته می‌گفتم:  " نه من دارم زنده می‌شوم. مثل این است که دارم پوست می‌اندازم توبه من هستی می‌دهی، تو که سکه‌های مرا ندزدیده ای. می‌دانم، می‌دانم که سه روزبیشترباقی نمانده وتو کاملا حق داری".

مادرجانم من بیست وچهارسال دارم وتا آن لحظه زندگی نکرده بودم. من فقط یک هفته زندگی ام را مثل یک مشت گل یاس میان انگشت‌هایم فشاردادم و عطرش را بوئیدم. فقط یک هفته ذرات هوا را نوشیدم وآسمان را درسینه ام جای دادم. من همه چیزرا می‌دانستم ووقتی دوباره به یک دوراهی رسیدیم، هیچ تعجب نکردم.

اصلا چرا باید تعجب می‌کردم؟

البته او باید به طرف زندگی اش می‌رفت، یک نفردرپایان آن راه به انتظارش نشسته بود، یک زن، آن زن هم تنها بود. تنهای تنها وچشم‌هایش را غبارراه تاریک کرده بود. آن زن سال‌ها بود که درپایان آن راه انتظار او را می‌کشید.

البته خیلی دردناک است اما اوباید می‌رفت. می‌فهمی؟ او باید می‌رفت. و توی گوش من گفت:

" افسوس دنیا برای دوست داشتن خیلی کوچکست، تعهدات، سنت‌ها، قوانین اجتماعی، پیوندهای خانوادگی آه ... هرگزاحساس کرده ای که درچه غار تاریکی زندگی می‌کنی؟ هرگزآرزو کرده ای که با دوتا بال طلائی به سوی فضاهای‌بی‌انتها پروازکنی؟ به دنبال من نیا، آنجا یک نفرانتظارمرا می‌کشد. حالا دیگرباید خداحافظی کنیم. آیا دلت می‌خواهد بازهم دراین راهی که پایانش درچشم‌های منتظریک زن گم می‌شود با من قدم برداری؟ " من هیچ نگفتم. من توی راه خودم قدم گذاشته بودم وبه نظرم رسید که سایه او دارد در میان دست‌هایم ذره ذره غبارمی شود! فقط نگاهش کردم. همه خطوط صورت ودست‌هایش را دوست می‌داشتم. و ضربان قلبش را میشناختم. نیمی ازهستی من شده بود. با این همه فکرکردم که او کاملا حق دارد، سرم را برگرداندم وبا حسرت گفتم: " نه تو برو، خدا حافظ. من هم راهی پیدا می‌کنم. شاید ازاین کوره راه به یک دشت وسیع ویا یک بیابان ویا یک دریای طوفان زده و‌بی‌انتها برسم. آنجا وسعت هست عزیزم، وسعت. ومن این را طلب می‌کنم، خدا حافظ، خدا حافظ".

پرنده‌ها بالای سرما چرخ زدند وخورشید درخون خودش غرق شد وآن طرف آسمان ازاندوه رنگ گرفت اما من هرگزفکرنمی کردم که فریب خورده ام... مگرزندگی چیست؟ زندگی ازهمین گسستن‌ها و پیوستن‌ها تشکیل می‌شود، ازاین که من دوست بدارم، دوست ندارم، بروم، نروم و بخواهم و نخواهم.

وحالا من دوباره برگشته ام. هیچ چیزعوض نشده، من چیزی ازدست نداده ام وپروسیراب برگشته ام وفقط یک هفته اززندگیم را مثل یک دستمال عطر آلود میان دست‌هایم فشارداده ام. فقط یک هفته وشما این قدربخیل هستید؟!

آنوقت مادرم بلند می‌شود شاید اصلا او بسراغم نیامد ومن این حرف‌ها را در تاریکی برای خودم تکرارکنم، بعد حتما صدای او را خواهم شنید و احساس خواهم کرد که سایه ای ازمیان دو لنگه دربه بیرون می‌خزد. نسیم برگ‌های غبارگرفته، پیچک‌ها را به یه زمزمه درمی آورد و ازاتاقی دیگرصدای تنفس پدرم را خواهم شنید، آن‌ها خوابیده اند، مثل هرشب. وفردا، درکی گوشه دور، آسمان به کمینشان نشسته است. آن‌ها فردا بازهم ازخواب بیدار می‌شوند و با حساب‌ها ومقیاس‌های مبتذل زندگی خودشان را سرگرم خواهند کرد. پدرم پشت میزفرسوده کارش می‌نشیند وفکرمی کند، دیگرچه کسی با دخترفاسد من ازدواج می‌کند؟ چه کسی؟

وآنوقت با دست‌های لرزانش تفاله آبرویش را که من زیردندان جویده وخرد کرده ام، اززمین بلند خواهد کرد وبا اندوه به سینه خواهد فشرد.

 

دیگرچه کسی ... چه کسی؟

واو نمی داند، نمی داند که من یک هفته زندگی کرده ام، با عشق.... با دوست داشتن.

 

این دنیا چقدر برای دوست داشتن کوچک است. من این خفقان را درتمام طول مسافرتم حس کردم. آدم‌ها دربذل محبت بخیل هستند و مثل این است که این احساس خودشان را به همه چیزوهمه جا انتقال داده اند. مادرم عقیده دارد که من مثل یک دزد ازخانه فرارکرده ام. و پدرم می‌گوید " هیچ کس را در دنیا ندیده ام که با این همه پرروئی و وقاحت دنبال کارهای زشت بدود. " خیلی عجیب است. آن‌ها انتظارداشتند من بیایم وپهلویشان بایستم و مثل بچه‌های کوچک انگشتم را بلند کنم وبگویم " پدرجان، مادرجان اجازه میدهید که من یک هفته با مردی که دوستش دارم به کناردریا بروم؟" کجای این کار وقاحت وپروروئی لازم دارد؟ من اورا دوست دارم چرا کسی نمی خواهد بفهمد؟ من این علت‌بی‌خبرازخانه رفتم که نخواستم خواب آن‌ها را صبح به آن زودی بهم ریخته باشم. وگرنه چه مانعی داشت. من حتی دوست داشتم که به آنها بگویم وآن‌ها را هم درخوشبختی خود شریک کنم. ولی صبح به آن زودی .... آه، آن‌ها خیال می‌کنند که من می‌خواستم به جبهه جنگ بروم...

 

پشت پنجره، شب مثل غباری دارد می‌ریزد. مثل این است که شب درمن خزیده ومن اندوهگین هستم.

نمی خواهم چشم‌هایم را به روی این دنیائی که شناخته ام باز کنم. همه مقیاس‌هایش به نظرم مسخره وپوچ می‌آید. معلوم نیست روی چه حسابی عشق مرا درهمه جا با نفرت ویک حالت گریزاستقبال کردند. حرف‌هایی که درطول این یک هفته به گوشم خورده ازیادم نمی رود. کلمات، توی مغزم روی هم می‌لولند وبه دنیای من چنگ می‌اندازند. قیافه آن زن ومرد جوانی که در گاراژ با کنجکاوی مدت درازسرا پایم را برانداز کردند جلوی چشمم مجسم می‌شود.

من تنها وخوشحال بودم وانتظاراو را می‌کشیدم تا با هم به طرف زیبائی و آفتاب پروازکنیم. دلم می‌خواست همه بدانند حتی درها و دیوارها و پنجره‌های بسته وسنگ‌های خاموش کف خیابان هم بدانند که من می‌خواهم با او، با مردی که دوستش دارم، یک هفته به مسافرت بروم و به همین علت بود که وقتی آن‌ها سراپای مرا براندازمی کردند من به رویشان خندیدم وآن وقت زن برگشت وآهسته درگوش شوهرش چیزی گفت.

من با دقت گوش دادم وبیش خودم فکرکردم دیگراحتیاجی به این نیست که من بگویم، آن‌ها خودشان فهمیدند که من چقدرخوشبخت هستم. اما صدای مرد به گوشم رسید که می‌گفت:

- یک ماجرای تازه، باید فردا روزنامه‌ها را خواند.

وزن با یک لوندی خاصی اضافه کرد:

- وباید دید، عکس کدام دختررا چاپ می‌کنند وزیرش می‌نویسند که ازخانه فرار کرده!

من با تعجب نگاه کردم وخواستم بگویم: نه، من فرارنکرده ام، احتیاجی به این کارنبود. من می‌خواهم با اوبه طرف زندگی وهستی بروم، من او را دوست دارم. چطورنمی فهمید؟

اما زن ومرد چمدان‌هایشان را برداشتند وبه طرف اتوبوسی که آماده حرکت بود به راه افتادند.

وقتی جلوی هتل من و او ازماشین پیاده شدیم من مثل کودکی شاد و سبک بودم. پیشخدمتی که برای بردن چمدان‌های ما آمده بود جلوی ما خم شد و آهسته پرسید:

- کارت را به اسم چه کسی بنویسم؟

من با خوشحالی توی چشم‌های اونگاه کردم وگفتم:

- بنویسید خانم " ایکس" و آقای " ایگرگ"! یک اتاق دو تخته می‌خواهیم. دور وبی سرو صدا باشد. غذا را هم توی اتاقمان می‌خوریم، و دوست نداریم کسی مزاحممان بشود. ما همدیگررا دوست داریم.

پیشخدمت دستش را ازروی چمدان‌ها بلند کرد. وناگهان من احساس کردم باید مثل کرم ابریشم درپیله قایم شوم وتوی خودم شکستم. ودستم که بازوی او را با محبت می‌فشرد سست شد و پهلویم افتاد وآنوقت آهسته گفتم:

- ببخشید، منظورم این است که ما هنوزشبیه زن وشوهرهای دیگرنشده ایم، بنویسید خانم وآقای ایگرک! غذا را هم توی سالن می‌خوریم وهروقت کاری داشتید میتوانید مزاحم ما بشوید!

وقتی توی اتاق با او تنها شدم ازاو پرسیدم:

- چرا همه با تعجب به ما نگاه می‌کنند مگرما کاربدی می‌کنیم؟ واو درحالی که می‌خندید گونه مرا بوسید وگفت:

- نه عزیزم دلم، ما هیچ کاربدی نمی کنیم. فقط تو هنوزدنیا را نشناخته ای و سعی نکن که بشناسی چون آنوقت دنیا برایت تنگ می‌شود!

وقتی کنارهم روی ماسه‌ها دراز کشیدیم وخودمان را ازیاد می‌بردیم ومن گاهی اوقات می‌دیدم که همه چشم‌ها مواظب ماست ویکی می‌پرسد:

- اتاقشان نمره چند است؟

- نمره بیست وهفت.

- آها این که اتاق دونفره است.

- دختره زیادی پرروست!

- شاید پدرومادرندارد.

- طبیعی است، اگرداشت که .....

- دیروزمتوجه شدی توی قایق چطوربه هم چسبیده بودند؟

- این که مهم نیست، یکمرتبه ازجلوی اتاقشان رد بشوید ببینید چکارمی کنند.

- معلومه دفعه اولش نیست، خیلی کهنه کاره!

من سرم را روی سینه او می‌گذاشتم روی موهای سینه اش وبا دستم ماسه‌ها را خط خطی می‌کردم وبا خشم گوش می‌دادم. آن‌ها به نظرم کوچک و حقیرمی آمدند. مثل این که ازدنیای تاریک ولجن زاری دورآمده بودند. گاهی اوقات با هیجان روی دو زانویم می‌نشستم به آن‌ها چشم می‌دوختم، وهمه وجودم آماده این بود که فریاد بزنم:

- خفه شوید! احمق‌ها من او را دوست دارم. می‌فهمید؟ دوست دارم! چطور تا حالا این موضوع را درک نکرده اید؟ اما او بازویم را می‌کشید وبا انگشتش دوردست دریا را نشان می‌داد ومی گفت:

- سعی کن دریا را بشناسی، آنجا را نگاه کن، مانند دریا وسیع باش، پاک باش، بگذارهمه چیزدرتو گم بشود،‌بی‌آنکه تو آلوده شوی.

 

یک روزتنها درایوان اتاقم نشسته بودم. اورفته بود ازشهرنزدیک مقداری خرید کند. آنوقت یک کسی آهسته انگشت به درزد. من دررا بازکردم صاحب هتل بود وآمد تو وروی یک صندلی نشست ویک جورعجیبی خندید. خنده اش چندش آوربود. با این همه من سعی کردم که زیاد نگاهش نکنم، گفت:

- تنها مانده اید؟

- نه زیاد، داشتم فکرمی کردم!

- آقا کجا هستند؟

- رفته ازشهرخرید کند.

- می‌خواستم بگم که فردا اتاق‌ها را تخیله کنید. چون... چون بالاخره ما مسئول هستیم!

- مگرچه اتفاقی افتاده؟

- اتفاقی نیفتاده، اما بالاخره هیچ چیزغیرممکن نیست، فردا اگرکسی شکایت کرد!

- ما مزاحم کسی نشده ایم.

- آه، شما هیچ متوجه نیستید، همه مردم می‌دانند.... می‌دانند که شما زن و شوهرنیستید.

- اما من اورا دوست دارم.

با تعجب درچشم‌های من نگاه کرد، خیلی آهسته خندید وگفت:

- برای همین می‌گویم.

آنوقت بلند شد وهمانطورکه آمده بود ازاتاق بیرون رفت.

 

چیزی دلم را چنگ می‌زد. خیلی دلم می‌خواست روی آن خطی که دریا را به افق وصل کرده بود می‌ایستادم وهمه چیزازمن دورمی شد، همه چیز. و من مثل یک پرسبک با هرحرکت موجی به یکسو می‌رفتم. حالا هنوزهم همین طوراست. دلم می‌خواهد حرف او را گوش بدهم. " مثل دریا وسیع و پاک باش، بگذارهمه چیزدرتو گم بشود‌بی‌آنکه تو آلوده شوی". اما حس می‌کنم که چیزی روحم را چنگ می‌زند و من همچنان به پروازکبوترها در سینه آسمان خیره مانده ام.

کبوترها چقدرخوشبخت هستند. آن‌ها صبح زود وقتی درپرهایشان شهوت پروازموج می‌زند ازمیان شیروانی‌های سرخ وسقف‌های کاهگلی ودیوار‌های نیمه خراب مثل دود به طرف آسمان پرمی کشند. آن بالاها درزیر نور تند آفتاب به گلبرگ‌های سفید گلی شباهت دارند که روی دریاچه پرپرشده باشد وبا هرموجی نوری به یکسو می‌روند.

آنوقت غروب که شد با خستگی برمی گردند وروی شاخه‌های درختان وهره دیوارها می‌نشینند وکبوترهای عاشق سرهایشان را به یکدیگرتکیه میدهند و با نوک‌های ظریفشان عشق را نوازش می‌کنند. خورشید وآسمان شفاف و بادهای رهگذر هرگز آن‌ها را ملامت نمی کنند.

هیچ حرکت مخالفی هیجان عشقشان را درهم نمی ریزد وهیچ کس فریاد نمی زند:

- آهای کبوترهای فاسد، کبوترهای‌بی‌بند وبار! هیچ فکرپدرو مادروآبروی خانواده وسنت‌های اجتماعی تان هستید؟ هیچ می‌دانید که دارید خودتان را تسلیم چه هوس‌های ناپاک وپلیدی می‌کنید!

کاش من یک کبوتربودم، این دنیا برای دوست داشتن خیلی کوچک است، خیلی کوچک است... خیلی!»