اگرازپیرمردان وپیرزنانی که
عمری ازآنها گذشته ازتهران قدیم بپرسید، نگاهشان را به
دوردستها میدوزند وبه یاد تهرانی که دیگرنیست آه میکشند.
« درکوچه وخیابان» حکایت تهران
قدیم است. تهران سالهایی که خیابان مولوی را هنوزخیابان
اسماعیل بزاز مینامیدند، تهرانی که بزرگترین تفریح زنان
وکودکان آن سفر با گاری به "بیبیشهربانو" و "سید ملک خاتون"
بود و فرحزاد هنوز دهکده ای با صفا با باغهای بزرگ درخارج
ازتهران شناخته میشد. اینها را عباس منظرپور همچون قصههای
پدربزرگها ومادربزرگها میگوید.
در کتاب 3 جلدی او با عنوان
"درکوچه و خیابان" که اکنون در یک جلد نیز جمع شده و انتشار
یافته، با نامهایی آشنا میشویم که دیگرنیستند.
آقا رضا همش همش «جوانی بود
رشید، قدبلند و ورزیده... تا کلاس ششم ابتدائی درس خواند بود
که درزمان خودش خیلی تحصیلات بود!!... هروقت او را میدیدیم،
یا روزنامه و یا کتابی دردست داشت وکم کم به همین دلیل اول لقب
« آقا رضا دیونه» را برای او ساختند و بعدها "همش همش" را که
از اصطلاحات خود او بود، جانشین لقب اولش کردند. آخردرجنوب شهر
و بخصوص خیابان «اسمال بزاز» خواندن کتاب وروزنامه جزعلامت
جنون نمی توانست باشد.»
فرج عطار«
محرم اسرار، خزانه دار، یاروهمدم، امدادگرفقرا و... درچند کلمه
فرشته نگهبان اهالی بود. هیچ محتاجی نا امید ازدکانش بیرون نمی
آمد. هیچ وقت خنده ازلبانش دورنمی شد. هریکی از کشوهای دکان،
صندوق پس اندازیکی ازاهالی بود.»
روحانی وپیش نمازدالان سید
اسماعیل، « آقا بهشتی،
قبل ازنمازاصلا به پشت سرخود نگاه نمی کرد که ببیند کسی
آمده یا نه و چند نفرپشت سرش صف بسته اند؟ به محض این که به
مسجد میرسید، اقامه میبست و به سرعت نمازش را میخواند و
رهسپارخانه میشد. یک بارپدرم پرسیده بود: حاجی آقا چرا به
سرعت نمازنمی خوانی؟ واوجواب داده بود، قرض خدا را هرچه
زودترادا کنی بهتراست!! اصلا درپیشانی جای مهرنداشت!»
حاج کاظم
پرخورهم
همان طورکه
ازلقب اش پیداست تنها برای صبحانه 40 تخم مرغ نیمرو میخورد و
چاشت را با 20 سیخ کباب سرمی کرد وتازه میگفت بیماری پرخوری
اش رو به بهبود است! حالا این آدمها هیچ کدام زنده نیستند.
همان طورکه خیلی ازاماکن نیز بر جا نمانده اند، جاهایی مثل
حمام گلشن که شایعه وجود
اژدهایی درآن، سرانجام به خرابه ای برای بازی بچهها تبدیلش
کرد.
حکایت آدمهای سیاسی آن
روزگارهم خواندنی است.
«دکترمظفربقایی
کرمانی
)
لیدرحزب زحمتکشان ایران(
بود. اوکه تازه وارد گود سیاست شده و حزب و روزنامه ای
دایرکرده بود، احتیاج به تعدادی گردن کلفت داشت که هرجا لازم
باشد، از زدن و کشتن مخالفان کوتاهی نکنند.
جعفر عموحاجی از این قماش بود
که سرنوشت خود او یک رُمان است. البته درآن ایام که
)لات(ها
برای خود برو و بیائی داشتند، طبیعی بود که افرادی مثل شعبان
جعفری )
شعبانبیمخ(
سیاستمدارهم بشوند.
نثرکتاب « درکوچه وخیابان»
ساده، روان و بدون تکلف است و نویسنده برای نگارش کتاب ازلحن
کوچه و بازاراستفاده کرده که همین باعث احساس نزدیکی خواننده
با کتاب میشود. این احساس نزدیکی موجب میشود وقتی نویسنده
حتی خود خواننده را هم محکوم میکند، با دیدی بازبه انتقادی که
شده است، بنگرد وانتقاد را بپذیرد یا با دلیل رد کند.
مثلا درجائی که حکایت
اصغرقاتل را بازگومی کند،
اشاره میکند که: « این یکی ازفجایع ملی ماست که عده زیادی
مایل به تماشای اعدام یک انسان دیگر)
با هرماهیتی(
باشند. کسانی که چنین مایل وشایق به دیدن وآویزان شدن یک
نفرازدارو دست و پا زدن و خفه شدن اوهستند، درموقع مقتضی
خودشان میتوانند یک قاتل باشند.»
زبان انتقاد نویسنده گاه به
سمت مسئولان هم میچرخد.
یکی ازانتقادات اوبه بحث
پاکسازی زبان شیرین فارسی برمی گردد: « خیلی کم سن وسال بودم و
فضلا برای « پاکسازی» زبان ازلقات عربی « اختراعاتی» کرده
بودند که در همان کشوهای میزشان باقی ماند که به صورت نکته
برای هم تعریف وتفریح میکردند. ازآن جمله بود:
زنده بشوی
خانه )به
جای حمام (
ودمرگاه
) به جای
مسجد(
و... آنها خیال میکردند که اگر زبان فارسی را ازلغات عربی
خالی کنند،اسلام را از زندگی ما زدوده اند...»
نویسنده دربین صفحات کتاب که
درسازمان چاپ وانتشارات وزارت ارشاد به چاپ رسیده است، گهگاه
گریزی به اتفاقاتی میزند که به قول خودش، کمکی به تاریخ نمی
کنند» اما همین حکایتهای جا به جا شیرین که هریک متضمن پندی
است، به خواندنی ترشدن کتاب کمک بسیاری کرده است.
اینها را از مقدمه انتشار یک
جلدی( از مجموع سه جلد) کتاب منظرپور نقل کردیم. پیش از این
نیز در پیک هفته از کتاب او بخشهائی را منتشر کرده و وعده
داده بودیم که در فرصتهای آینده بازهم سری به کتاب او خواهیم
زد. مثل وعده ای که درباره کتاب خاطرات جعفری مدیر و صاحب
انتشاراتی امیر کبیر داده ایم و فراموش هم نکرده ایم.
لوطی
از کتاب "درکوچه و خیابان"
ازاین روایتی که میخواهم نقل
کنم فقط دو نفس کش – نمی گویم زنده- آگاهند. یک ازآنها اهل به
قلم آوردن آن نیست و فقط من مانده ام که اگر آن را ننویسم،
برای همیشه تاریخ فراموش خواهد شد. شاید درآن صوت هم ملت چیزی
ازدست نمی داد! به هرحال مینویسم:
زمانی برای تمام لوطیهای نام
آورسراسرکشورازتهران دعوت نامه ای فرستاده شد که آنها را برای
تاریخ معینی به مهمانی دعوت میکرد. این دعوت نامه امضای «
طاهرعطار» را داشت که یا لفظ آن روزتهرانیها « تارتار» گفته
میشد. او سرشناس ترین لوطی تهران بود. ازثروت پدری ودست رنج
خود، با وجود بذل وبخششبیتظاهربه نیازمندان، سرمایه کلانی
داشت. زمان ضیافت را به گونه ای تعیین کرده بود که تقریبا پس
از چهل روزهمه دعوت شدگان میتوانستند به مرکزبرسند، با توجه
به این که همه باید مسافت دورو نزدیکی را پیاده طی کنند و با
توجه به احترام ومعروفیتی که « تارتار» بین لوطیهای
سراسرکشورداشت، همه دعوت او را لبیک گفتند و به مرورخود را به
تهران وضیافت خانه او رساندند. وسایل آسایش و پذیرایی همه را
فراهم کرده بود. هرروزبه نورسیدگان سری میزد و تعارفی میکرد
تا این که همه رسیدند. آن گاه در مجلسی که همه آنها
حاضربودند، حضوریافت و درابتدا پرسید آیا تمام لوطیهای دعوت
شده آمده اند؟ و وقتی جواب مثبت شنید، چنین آغازسخن کرد:
« لوطیهای محترم! علت این
دعوت و زحمتی که به شما داده ام و ازچنین راههای دورونزدیک
شما را به این جا کشیده ام، خوابی است که چندی پیش دیدم ومتوجه
شدم اگراین خواب را برای شما عزیزان تعریف نکنم، به خودم، به
همه لوطیها و اصولا به « لوطی گری» خیانت کرده ام. آن خواب
این است: « دیدم که مرده ام و مرا با همان مراسمی که همه
میدانند به خاک سپردند. نمی دانم چه مدتی پس ازمرگ بود که مرا
به باغ بهشت راهنمائی کردند؟ نمی خواهم شرح آن مکان عزیزرا
بدهم که لابد همه شنیده اید. رفتم و رفتم تا رسیدم به مکانی که
آبی روان جاری بود و جمعیت انبوهی اطراف سه چهره نورانی حلقه
زده بودند. وقتی نزدیک ترشدم، دربین حاضران چند نفرازلوطیهای
آشنا را که تازه فوت کرده بودند شناختم و یکی ازآنها، آن سه
عزیزان نورانی را معرفی کرد که معلوم شد مولای متقیان، علی بن
ابی طالب
)ع(
وفرزندان
عزیزاو حسن و حسین هستند که با احترام دوطرف پدر ایستاده
بودند. عرض ادب کردم و حضرت پس ازجواب، با صدای بلند سئوال
کردند: « آیا لوطی دیگری دردنیا هست که این جا حاضر نباشد» که
حاضران عرض کردند: « یا حضرت، با آمدن « تارتار» دیگرلوطی گری
تمام شد و پس از او حتی یک لوطی به دنیا نخواهد آمد». پس حضرت
جامی را که دردست داشتند ازآن آب پرکردند و فرمودند: « حالا
میخواهم یک لوطی بیاید و این جام را ازدست من بگیرد وبنوشد:
این جام فتوت، مردانگی، فداکاری، انسانیت وشهادت است که هرلوطی
باید تمام این خصال وعلاوه خصوصیات دیگری را داشته باشد تا
شایسته لفظ لوط باشد». تمام لوطیها سرها را به زیرانداختند.
حضرت باردیگردعوت خود را تکرارکرد که بازهم جوابی جزسکوت
نشنید، وبارسوم هم به همین منوال طی شد. ازشدت شرم میخواستم
زمین دهان بازکند و مرا ببلعد و از این خجالت نجات دهد. وقتی
دست حضرت را همان گونه با جام تنها دیدم، ناگهان به خاک افتادم
وبا گریه گفتم: « یا حضرت، خود بنوش این جام لوطی گری را، که
اولین لوطی تو بودی، وآخرین هم خودت!» خیس عرق ازخواب پریدم و
پس ازتفکرزیاد شما را دعوت کردم که خواب خود را شرح دهم». حال
خود دانید با دعوی لوطی گری خود».
نمی دانم « تارتار» چه
نامردیها و نالوطی گریهایی ازمدعیان لوطی گری در زمان خود
دیده بود که با چنین زحمت و هزینه سنگین آنها را دعوت
وپذیرایی کرد که بگوید هیچ یک ازما لوطی نیستیم و این کلمه فقط
به مولا میبرازد وبس؟
این قضیه مربوط به اواسط سلطنت
ناصرالدین شاه وتقریبا 150 سال پیش است. |