قربان دهنت، درست
است. با کشتن بزرگترش کردند، خونیها، هرکه سر راهشان قرارمی
گرفت ازمیان برش میداشتند، بعد که گندش بالا میآمد به دست و
پا میافتادند و میخواستند رفع ورجوعش کنند. دیدی چه
داستانهای مسخره ای برایش چاپ زدند؟ کی گوشش به آنها
بدهکاربود. دست خودشان را بیشتررو میکردند، بیشترخودشان را لو
میدادند. غافل ازاین بودند که قهرمان کشی نتیجه مطلوبی نمی
دهد: مرعوبشان کن، ساکتشان کن، تطمیعشان کن، بخرشان و اگر
نتیجه ای نگرفتی، خب،بیسروصدا سرشان را زیرآب کن. به خدا
افسانه اش کردند، هرقهرمانی را کشتند افسانه شد: روزبه. مثلا
گل سرخی... فردای روزی که نوشتند گل سرخی را تیرباران کردند تو
تاکسی نشسته بودم. پیرزنی میگفت:
« قربون سبیلش
برم، مرد بود.»
پیرزنها
اینطورمی گفتند، جوانها که جای خود دارند. شنیدم روزسالمرگش
تو دانشگاه هردانشجو یک گل سرخ به یخه اش زده بود. قشنگ است،
نیست؟ خیلی به خدا. چشمهای آدم پرازاشک میشود.
همینطوربود
داداش، همینطوربود. دشمن جانی هرآدم حسابی بودند، قهرمانی مثل
تختی که جای خود دارد. آره داشتم میگفتم چلوکبابمان را خوردیم
و رفتیم که حساب کنیم. مردک دخل بگیرگفت:
« حساب شده.»
« کی حساب کرده؟»
« آقا تختی.»
جواد گفت: « ای
وای مگه پهلون اینجا بود؟»
مردک گفت: « پیش
پای شما تشریف بردن.»
جواد خندید: «
این دفعه هم پهلوون خجالتمون داده.»
بیرون که آمدیم
تعریف کرد:
« بچه محلیم،
باورکن هنوزنشده پیش او یه بچه خانی آباد دست تو جیبش کنه.
پهلون بهش برمی خوره.»
گفتم: « خیلی دلم
میخواد ببینمش وچند تا عکس ازش بگیرم.»
گفت: « میبرمت
پیشش. خاکیه. هیچ ادا واطفار بچههای دیگه رو نداره. جون تو یه
دفعه ببینیش، فداییش میشی.»
آره، درست است.
بیخودی آدم بزرگ نمی شود، یک چیزی داشت که سالارش میکرد. این
همه کشتی گیرآمدند ورفتند واسمی ازشان نیست. مثل تختی کم پیدا
میشود. یک روزجواد آمد و گفت:
« دلت میخواد
کشتی شو ببینی؟»
گفتم: « بدم
نمیاد، دوربینمو میارم وچند تا عکس هم ازش میگیرم.»
گفت: « مسابقه
جهانیه، اینجا نبودم، حالا که اومدم بلیت گیرنمیاد. بیست کشور
شرکت کردن. شب آخره. کشتی گیرای شوروی، آمریکا، ژاپن، بلغار،
آلمان و چهارتا ایرانی تو جدول موندن. محشره. جون تو حاضربودم
صد تومن بدم ویه بلیت گیربیارم. برای پهلوون پیغوم دادم دوتا
بلیت برام فرستاده. اومدم با هم بریم.»
رفتیم. قیامت
بود. اولین باربود که میرفتم تماشای کشتی. پسر، پاک گیج شدم.
این همه آدم، این همه شوروهیجان، معرکه بود. باورم نمی شد که
اینقدر تماشایی باشد. درست مثل یک فیلم هیجان انگیز. جان تو،
حظ کردم. اصلا نفهمیدم چه جوری گذشت. چند ساعت تو هوای دم کرده
وداغ بنشینی، داد، فریاد، سروصدا، احساس ناراحتی نکنی که هیچ،
غرق هم بشوی. کی فکرمی کرد دوتا آدم لخت به جان هم بیفتند ولنگ
پاچه همدیگررا بگیرند و هی بالا وپایین کنند، این همه هیجان
آورباشد؟
نه، نمی توانم
برایت تعریف کنم، نمی توانم. چه غوغایی بود. همه هیجان زده
بودند، پیروجوان. دست میزدند، فریاد میکشیدند وبچهها را
تشویق میکردند. زنها هم آمده بودند، نمی دانی چه هلهله ای
میکردند. ازحق نباید گذشت که بچهها هم شیرین میکاشتند، مثل
شیرمی جنگیدند وروس و ترک وآمریکایی را میانداختند. تختی همه
را برده بود. یک روس ویک بلغاری گردن کلفت تو جدول مانده
بودند. کشتی گیرروس هیچ نمره منفی نداشت. همه را ازدم ضربه
کرده بود. میگفتند قهرمان جهان است. ازآن قلدرهای همه فن حریف
بود. کاش بودی ومی دیدی که چطورکشتی گیر لندهوربلغاری را مچاله
کرد. مردم خیلی برایش دست زدند. برای تختی هم وقتی بلغاری را
با امتیازبرد، دست زدند اما نه به اندازه روسه. کشتی گیر روس
یک چیزدیگربود. این هوا گوروم، این ستبری بازو؛ جان تو خیلی پر
و قرص بود. میگفتند برای تختی یک خطرحتمی است. خلاصه به قول
بچهها، مسابقه حساسی بود. من که تو میدان نبودم وازکشتی
همانقدرمی فهمیدم که ننه بزرگم میفهمید. گوشم را داده بودم به
بگو ومگوهای دوروبریها. جوانکی جوشی شده بود و از سرجاش بلند
شده بود:
« اون دهنای گاله
تونو ببندین، چی هی دم گرفتین میبره، میبره، هیچ غلطی نمی
تونه بکنه. پهلوون کارشو میسازه. حاضرم با همه تون شرط
ببندم.»
یکی گفت: « سریه
اسکناس پشت گلی، باشه؟ »
جوانک گفت: «
باشه، ده تاشم حاضرم، یکی که سهله. دست بده. »
تختی که آمد رو
دوشک چه دستی برایش زدند، چه دستی، انگارتگرگ میزد به
شیروانی، انگارهوا طوفانی شده بود و باد همه چیزها را بهم
میزد.
کاملا درست است.
اینطورنیست که هرکی هنوزنیامده، خودش را تودل مردم جا کند.
سالها باید امتحان پس بدهد، سالها. داداش، این مردم خیلی
خیلی بدگمانند. آخرنه اینکه به هرکی دل خوش کرده اند روسرآنها
پا گذاشته و بالا رفته وخودش را به بالاییها فروخته. تختی به
آنها امتحان پس داده بود، برای همین اینقدردوستش داشتند
وبرایش سرودست میشکستند. وقتی راه افتاد برای زلزله زدهها
پول جمع کنه دیدی چه غوغایی به پاشد، دیدی؟ همین، دستگاه را
میترساند: مردم قهرمان میخواهند چه کنند. چه غلطها، قهرمان
که نان نیست، آب نیست که دنبالش بدوی وازش توقع بیجا داشته
باشی. مملکت یک قهرمان دارد، یک صاحب، یک ...
آره، داشتم
میگفتم کشتی گیرروس که آمد رو دوشک، جوانک بلند شد و فریاد
زد:
« حسابشو برس
پهلوون.»
تختی برگشت،
نگاهش کرد وخندید. آرام بود؛ مثل یک کوه میان دوشک ایستاده
بود. چه هیبتی، انگاربا بچه ای بازی میکند، حملههای کشتی گیر
روس را دفع میکرد. روس یکپارچه حرکت بود، میچرخید، جلو
میآمد، عقب میرفت و حمله میکرد. چربش بیشترازخودش نشان
میداد. یکبار هم موفق شد تختی را نیم تیغ کند و دو
امتیازبگیرد و جلو بیفتد. پیرمردی که کنارمن نشسته بود، به دعا
افتاد. باورکن انگاربرای پسرش دعا میکرد:
« خدایا پهلوون
مارو سربلند ازمیدون بیرون بیاد، آمین یا رب العالمین.»
مردم خاموش شده
بودند، انگارمرده بودند، صدا ازهیچکس بلند نبود. باور میکنی؟
دل من هم به شورافتاده بود: « نبازه؟» یک دفعه ازاینکه خودم را
جا تختی بگذارم، لرزیدم. اگرمی باخت، جواب این مردم را چه
میداد، خدا جان؟
هرچه میخواهی
بگویی بگو، احساسات ملی بود؟ تو فکرمردم بودم که قهرمانشان
داشت شکست میخورد، یا... نمی دانم. درآن لحظه دلم میخواست
تختی برنده شود. باورکن اگربه دعا اعتقاد داشتم، مثل پیرمرد
دست به دعا هم برمی داشتم. درهمان حال دوربینم را سردست گرفته
بودم ومنتظر بودم انگاربه دلم برات شده بود. روس که به خاک
رفت، فریاد مردم بلند شد. دوباره زنده شده بودند. عجیب بود،
هرکی را میدیدی، لبخند گل وگشادی رو لبهاش بود. قیافهها
میخندید، تختی سگک نشست وکنده روس را بالا آورد، عکسی ازشان
گرفتم.
آره دیگر، حالا
معنی این اصطلاحها را میدانم ازبس رفتم کشتی تماشا کردم. اما
آن شب، پیرمرد، برایم توضیح میداد، تند و تند: « خاک چیه، سگک
چیه، کنده چیه.» پیرمرد خوبی بود. میگفت عاشق کشتی است وهمه
کشتی گیرها را میشناسد. میگفت یکبارخواسته دست تختی را
ببوسد، تختی خم شده صورت او را بوسیده. میدان را ازدست جواد
گرفته بود وهی برایم توضیح میداد. میگفت حالا باید تختی کنده
اش را بالا بیاورد. دیدم کپل یارو بالا آمد، میگفت:
« به روح قرآن
الانه که روسه بره به پل.»
دوربینم را میزان
کردم ودیدم با همه تقلاهایی که روس میکرد، به پل رفت. عکس
جانانه ای ازشان گرفتم، همان عکسی که تو
مسابقه عکاسی برنده شد.
آره، پیرمرد هم
میگفت. عجب شگردی. میگفت سگک تختی مثل گازانبر برقی است، کسی
که گرفتارش شد، کارش تمام است. یک دفعه دیدم پیرمرد ازجا پرید
وفریاد زد:
« ضربه، به روح
قرآن روسه ضربه شد.»
دیدم داورسوئدی
رو دوشک خوابید و نگاه کرد. دستش را به دوشک زد و سوت کشید.
فریاد دیوانه وارمردم بلند شد. کشتی گیرروس ازرو دوشک پا شد.
پیلی پیلی میرفت. با چشمهای ریزش به تختی نگاه کرد. تختی
صورت او را بوسید. ورزشگاه به تکان آمده بود. همه دست میزدند
وفریاد میکشیدند. عده ای گوشه ای میرقصیدند وآوازمی خواندند.
زنها هلهله شان را سرداده بودند. ورزشگاه شده بود یکپارچه
فریاد خوشحالی. ای کاش بودی و میدیدی مردم چه میکردند.
تماشایی بود. هیچوقت اینقدرمردم را ازخود بیخود شده ندیده
بودم. یک دفعه دیدم من هم افتاده ام به دست زدن و دم گرفتن.
پسر، غرق شده بودم. باورمی کنی؟
آره، حیف شد،
خیلی. کاش دوربینم را برده بودم وازشان فیلم میگرفتم. آن شب
نشد. نشد، ببینمش. مگرممکن بود. مردم ریخته بودند پایین،
اگردرش نبرده بودند، پهلوان صدمه میدید. عکسهایی که ازش
گرفتم، مایه دوستی ما شد. جزیکیش، همان که گفتم مسابقه را برد،
بقیه زیاد چنگ به دل نمی زد. چندتاش را دادم روزنامهها چاپش
کردند، باقیش را جواد، ازم گرفت. چند آلبوم عکس ازپهلوان دارد،
رودوشک، بیرون دوشک اینجا وآنجا، بچگیهای پهلوان. دیدنی است.
همین چند وقت پیش بابایی پیدا شد بود که پول خوبی پاش میداد.
یک روزبا جواد رفتیم اردو به دیدنش. پهلوان عکسهای تو روزنامه
را پسندیده بود، کلی تحویلمان گرفت. ازجا بلند شد و صورتم را
بوسید. صفای بچهها را داشت، ساده، پرمهرومحبت. خواستم ازش
بازهم عکس بگیرم، خواهش کرد اول ازبروبچهها بگیرم. بچههای
کشتی گیر، دورم جمع شدند. هرکدام جلو دوربین یک جورقیافه
گرفتند، عکسهاشان را هنوزهم دارم. خنده دارشده اند. تختی همان
طورساده نشست، نه قیافه گرفت، نه حالت صورتش عوض شد. پهلوانی
تو صورتش بود.
آها، زنده باد.
خودش است: صولت پهلوانی، همان چیزی که قدیمیها میگفتند. صورت
نجیبش، صولت پهلوانی داشت، عینهو پهلوانهای قدیمی. بعدها همه
کشتیهاش را دیدم. ازهمه شان عکسهای خوبی گرفتم. یکی دو تاش
معرکه شده. اصلا میدانی ازآن پس به کشتی علاقمند شدم. هنوزهم
هر وقت مسابقه است، همه کارهام را ول میکنم ومی تماشا. اما
کشتیهای تختی چیزدیگری بود.
عجب، دیدی نزدیک
بود یادم برود؟ خاطره ای ازش دارم، همان که ازاول میخواستم
برایت تعریف کنم. حرف تو حرف آمد و اصل کاری فراموش شد. باور
کن هنوزهم قیافه آن روزش جلو چشمم مانده. المپیک رم که یادت
هست؟ کشتی گیرهای ایرانی همه خیت کردند. تختی هم به عصمت اتلی
باخت و مدال نقره گرفت. بعدها شنیدم حقش را خورده اند. کشتی
گیرترک همه اش درمی رفته. مسگری میکرده. دم آخری دریک
غافلگیری یکبار تختی را خاک میکند. آنوقت هم میگفتند پیش
ازشروع کشتی، تختی با رئیس فدراسیون حرفش شده بوده. حالش گرفته
شده بوده. رودوشک که آمده دمق بوده، میلی به کشتی گرفتن
نداشته. وگرنه ترکه که بارها ازتختی خورده بوده، نمی توانسته
او را ببرد. دوربین فیلم برداری را برداشتم وبا جواد رفتیم.
توهم رفته بودی؟
عجب، نمی دانستم. دیدی چه جمعیتی آمده بود؟ هزارها نفر. دریای
مردم. هیچوقت سابقه نداشت اینقدربیایند به استقبال کسی. دلم
میخواست فیلم خوبی ازش بگیرم اما هجوم جمعیت مگرمی گذاشت.
هنگامه بود. تنه میخوردم وبه این طرف وآن طرف پرت میشدم.
دوربین کج و راست میشد. اختیارش ازدستم میرفت، خلاصه
چطوربگویم، ازآسمان و درخت ومردم فیلم گرفته بودم و نه ازتختی.
تا میزان میکردم تنه میخوردم. دوربین جهتش عوض میشد. عجب
جمعیتی. هیچ کاری نمی شد کرد. داشت گریه ام میگرفت. بیچاره
شده بودم. عاقبت جواد و رفقای کشتی گیرش به دادم رسیدند. با
کمک آنها به ماشین تختی نزدیک شدم. رو صندلی عقب نشسته بود.
قیافه اش غصه داربود. نت کردم ویک کلوزآپ ازش گرفتم، دوباره
میزان کردم اما جمعیت مرا ازجا کند ومیتراژ بهم خورد، فلو شد.
جلو ماشین دویدم وزون کردم روصورتش، مردم هجوم آوردند وجهت عوض
شد. زون بک کردم که پیداش کنم، ماشین رفته بود.
با کمال میل،
هروقت خواستی بیا و ببین. فیلم شلوغی شده. شاید به دیدنش
بیرزد. میدانی وقتی ظاهرش کردم، خنده ام گرفت، مثلا خواسته
بودم فیلمی ازتختی بگیرم و از مردم که آمده بودند استقبالش.
چیزی که درنیامده بود، همین بود. فیلم مردم شده بود، انبوه
پیروجوان که ازسروکول هم بالا میرفتند و دنبال ماشین کشیده
میشدند. حتی رو درختها و پشت بامها هم که دوربین گرفته بود،
جوانها نشسته بودند.
نه، کلوزآپی که
ازش گرفته بودم، خوب ازآب درنیامده بود. باورکن دلم نمی خواست
بهش نشان بدهم اما جواد ناکس، بند را آب داد. یک روزسرزده با
تختی آمدند. خواستم طفره بروم اما از رو پهلوان خجالت کشیدم.
اتاق را تاریک کردیم و فیلم را نشان دادم.
نه، اصلا هیچ
حرفی نزد، تمام مدت ساکت ماند. یک کلمه هم حرف نزد، خاموش نشست
وازاول تا آخرتماشا کرد. فیلم که تمام شد، چراغ را روشن کردم.
هیچوقت قیافه اش را فراموش نمی کنم، هیچوقت. سرش خم شده بود و
نگاهش به کف اتاق خیره مانده بود. صورتش ازعرق خیس بود. هوای
اتاق آنقدرها هم گرم نبود. وقتی دید که حیران نگاهش میکنم،
لبخندی زد. عرقهای صورتش را پاک کرد و با چشمهای عمزده وبراق
گفت:
« این همه برای
دیدن من اومده بودن؟ من که کاری نکرده بودم.»
تابستان 57
|