پيک هفته

   

پيک نت

پيوندهای پيک بايگانی پيک

hafteh@peiknet.com

 

    hafteh@peiknet.com

 

پيک هفته

در رابطه با پيک هفته


 

 

 

 

 


بزرگ علوی
رشوه
داستانی كه 60 سال
از تازگی آن می‌گذرد!

 

آقای "كاربر" رئيس سجلات كل مملكتی شده است. اين خبررا چند روز پيش همه روزنامه‌ها نوشته بودند، مخصوصا پس از‌بی‌ترتيبی‌هائی كه از چندی پيش دراين اداره جلب توجه مطبوعات را كرده بود، چنين انتصابی كه مقدمه اصلاحات مهمی می‌بايستی باشد، بسيار با اهميت تلقی شد.

روزنامه‌های طرفدار دولت، مخصوصا شرح مفصلی، تا آنجا كه درايران سابقه دارد، درباره شخصيت آقای "كاربر" نوشتند و اصطلاحاتی از قبيل " جوانی تحصيل كرده وميهن پرست" و " ازخانواده‌های اصيل وشريف" با " سوابق آزاديخواهی وميهن پرستی» و نظير اينها درستونهای اخبارداخله مطبوعات زياد خوانده شد و راديو تهران نيز قسمتی از آنها را دربرنامه فكاهی روز " جمعه" خود نقل كرد.

علاقه من به آقای كاربرازنظر ديگری است. ما با هم آشنا هستيم. از بچگی با هم دريك مدرسه بوديم وبعدا هم كه ازيكديگرجدا شديم، بازهم هروقت من درزندگی احتياج به كمكی داشتم، مخصوصا وقتی كارم دريكی ازادارات دولتی گيرمی كرد، و كارمندان دولت با‌بی‌اعتنائی جواب مرا می‌دادند يقين داشتم كه آقای كاربر ازبذل هيچگونه مساعدتی مضايقه ندارد. آقای كاربر با اغلب روسای ادارات دولتی دوست وآشنا بود وگره هركاری را ميتوانست بگشايد. ازكجا با آنها آشنا شده بود- من نميدانم، ولی بعضی اين كاره هستند و هرمشكلی بدست آنها گشوده می‌شود.

قريب 7 سال پيش بود- نه، دقيقا ميتوانم بگويم- درست 7 سال و پنج ماه و 14 روزپيش بود كه آقای كاربرخدمت بزرگی بمن كرد. اين مدت را ازاين جهت بخوبی می‌دانم كه طفل من امروزدرست 7 سال وپنج ماه و14 روزازعمرش ميگذرد وروزپس ازتولدش، يكروزجمعه بود كه من بديدن آقای كاربررفتم و ازايشان تقاضا كردم كه درگرفتن سجل احوال برای طفل نوزادم به من كمك كند. اوهم فوری تقاضای مرا قبول كرد و روزشنبه با هم به اداره سجلات رفتيم. بايد بگويم كه من هم درعوض باو خدمت كرده ام. دو دوره است كه در انتخابات به او رای می‌دهم و از پادوهای انتخاباتی اوهستم.

... درست 7 سال وپنج ماه و14 روزپيش بود.

 

مدتی درحياط‌های تو درتوی اداره سجلات كل پرسان پرسان گذشتيم تا اينكه توانستيم خدمت آقای رئيس برسيم. همه جا با تشريفات كامل ازآقای كاربر پذيرائی می‌كردند و او با اغلب آنها، حتی با پيشخدمت‌ها خيلی گرم ومهربان صحبت ميكرد و درجواب اغلب آنها ميگفت " سلام آقا، سلام آقا،" "  سايه شما كم نشود"، " سلام آقا، دست حق به همراهت."

دراطاق رئيس سجلات، فوری برای ما چای آوردند وحضرت رئيس خيلی خوشحال بودند از اينكه امرخيری برای من پيش آمد كرده است كه بالنتيجه موفق بديدارآقای كاربرشده اند... ومدتها مشتاق ديدارآقای كاربر بوده اند... و واقعا" ازمصاحبت ايشان استفاده می‌كنند وازاين حرفها... بالاخره چندين مرتبه زنگ زد و پيشخدمت‌ها آمدند ورفتند تا اينكه مرا باطاق شعبه هفت دائره سوم اداره چهارم كه مخصوص صدور سجل احوال اطفال اشخاصی مانند من است، فرستادند، وآقای كاربرپيش حضرت رئيس ماند.

درشعبه هفت دائره سوم اداره چهارم، مردكی سی وچند ساله پشت ميز نشسته بود. قريب پنجاه شصت پرونده مانند ديوارهای دژی مستحكم، سركوچك و صورت نتراشيده او را حفاظت می‌كردند. پيشخدمت حضرت رئيس مرا به او معرفی كرد. مردك بدون اينكه سرش را تكان بدهد، فقط پوست پيشانی و ابروان ومژه‌های چشمش را بالا برد ونيمه نگاهی بمن كرد وگفت: " ببينم"

من تمام اسناد ومداركی را، كه جهت تهيه شناسنامه برای بچه ام لازم بود، باو نشان دادم وگفتم كه " من فلان كس هستم" بخيال اينكه شايد مرا بشناسد. چون ديدم عكس العملی نشان نداد، اسم شاهد مرا كه آقای كاربر است گفتم. بازهم به گمان اينكه او را می‌شناسد و مخصوصا تذكردادم كه ايشان از دوستان بسيارصميمی من هستند و كاملا مسبوقند كه من چندی پيش ازدواج كرده ام وخداوند شش روزپيش، اين بچه را بما عطا فرموده است و الان آقای كاربر درحضوررئيس نشسته اند و ايشان با حضرت رئيس دوستی و سابقه دارند وهر دوی اين آقايان منتظرمن هستند.

مردك ابدا" نگاهی بمن نمی كرد، سيگاراشنو را، كه بچوب سيگارمشكی رنگی زده بود، می‌كشيد ودستش را از نزديك لبانش بكنار ميزمی برد و آهسته چوب سيگار را به لبه زير سيگاری حلبی ميزد و ازطنين فلز كيف می‌كرد. بعد من اسم خودم و اسم زنم و اسم پدر و مادرخودم و اسم پدر و مادر زنم و اسم آقای كاربر را گفتم.

مردك وقتی همه حرفهای مرا خوب شنيد، سرش را ازروی كاغذها و پرونده‌هائی كه روی ميزش انباركرده بود، بلند كرد و كجكی سرتا پای مرا وراندازكرد، دو چين يكی بزيرچشم راست و يكی هم بگوشه لب راستش انداخت و گفت:

" همه اش درست است. هيچ عيب ونقصی ندارد. شما معلوم است كه كار آزموده هستيد. اما بدبختانه وقت گذشته است. درست پنج دقيقه ازظهر می‌گذرد، فردا اول وقت تشريف بياوريد وسجل آقازاده تان را بگيريد و بسلامت تشريف ببريد."

گفتم" " آقای رئيس، من امروز از كارم محض خاطراين سجل بيكارشده ام و فردا نميتوانم بيايم..."

حرف مرا قطع كرد، سرش را كمی بالاتر برد، چند چين ديگر به پيشانی انداخت، هردو چشمش را نيم بسته كرد و گفت:

" مگرشما تاجرنيستيد؟ "

هنوزجواب مرا كه " خيرمن تاجرنيستم" نشنيده بود كه بازهم شروع كرد يكريزحرف زدن:

 " شما تاجرهستيد، ازشال گردنتان پيداست."

گفتم: " خير، من هم مثل شما عضو اداره صنايع هستم و مثل شما دارای ميزی دريكی ازشعبات آن اداره می‌باشم. گذشته ازاين ما تا ظهركارنمی كنيم، ما تا دوساعت بعد ازظهرمشغوليم. همه كارمندان اداره تا دو بعد ازظهر كار ميكنند."

ديگربمن فرصت نداد، براق شد و پريد بمن:

" نه خير، شما تاجرهستيد وازمقام اداريتان سوء استفاده می‌كنيد، شما هرروز برای مردم سجل احوال می‌گيريد ومی فروشيد. من اينجا ننشسته ام كه آدمی مثل شما بيايد اينجا وبه من درحين انجام وظيفه توهين كند؟ زود تشريف ببريد والا همين الان پرونده‌ای برايتان تشكيل ميدهم."

زنگ زد و فراش آمد و می‌خواست مرا ازشعبه هفت دائره سوم اداره چهارم بيرون كند كه من خودم حساب كارخودم را كردم و رفتم. رفتم يكراست پيش رئيس كال سجلات.

... اما نه بقصد اينكه ازرئيس شعبه هفت دائره سوم اداره چهارم شكايت كنم، من ازآن آدمها نيستم كه برای كسی پاپوش بدوزم، رفتم كه باتفاق رفيقم آقای كاربرمراجعت كنم. پيشخدمت دررا بازكرد. حضرت رئيس كل سجلات ازسرميزش بلند شد وآقای كاربرهم برخاست وگفت:

" خوب، ما ديگرمزاحم نميشويم."

هرچه حضرت رئيس اصراركرد كه كمی استراحت كنيم ويك فنجان قهوه ميل نمائيم، آقای كاربرقبول نكرد و با هم پس ازخداحافظی و اظهارتشكر از اطاق رئيس خارج شديم.

پيشخدمت‌ها همه سلام وتعارف می‌كردند، درراه رو آقای كاربربا لحنی كه ازآن اعتراض استنباط ميشد گفت: " كمی زياد طول كشيد." من جوابی ندادم، چون نمی خواستم بگويم كه هنوز سجل بچه ام را نگرفته ام. بعد آقای كاربر از رئيس سجلات صحبت كرد و گفت كه آدم بدی نيست ومرد با ابتكاری است و خيال دارد كه اصلاحاتی بكند، وهم اكنون تغييراتی دربرگ‌های شناسنامه داده ومخصوصا كاری كرده است كه تشريفات آن پيش ازچند دقيقه طول نكشد. ويكمرتبه روكرد به من و گفت: " بدهيد ببينم چه تغييراتی در دفتر سجل داده اند."

شرح وقايع را برايش گفتم، خنديد و برگشتيم. هنوزازحياط‌های تو درتوی اداره كل سجلات عبورنكرده بوديم كه باز سراغ شعبه هفت دايره سوم اداره چهارم را گرفتيم ولی آندفعه طورديگروارد شديم. آقای كاربر به يكی از پيشخدمت‌ها دو قران داد و او ما را هدايت كرد وخودش، بدون اينكه به اعتراض فراش مخصوص دراطاق شعبه هفتم دائيره سوم اداره چهارم توجهی كند، دررا برای ما بازكرد وبه مردكی كه پشت ميزرياست نشسته بود نميدانم چه گفت و يا چه اشاره‌ای كرد كه اين بار ازجايش بلند شد وصندلی به آقای كاربرتعارف كرد و دستورداد كه برای منهم صندلی بياورند.

آقای كاربرگرم باو دست داد و گفت: " ما مسافرهستيم ومن ميدانم كه شما طبق مقررات حق نداريد بعد ازظهر ديگر تقاضائی برای صدورشناسنامه قبول كنيد ولی البته اين مورد استثنائی است..."

فرصت نمی داد كه رئيس شعبه هفت دايره سوم اداره چهارم صحبت كند " چقدربعد ازظهربود. پنج دقيق؟ نخيرنبود، فقط  دو دقيقه بود، خوب دو دقيقه ونيم بود. اهميت ندارد..."

وبعد با چابكی كه من تصورآنرا نميتوانم بكنم، دريك آن، كشوی ميز توسط مردك رئيس شعبه بازشد و دست رفيق من آقای كاربريك اسكناس دو تومانی و يك اسكناس پنج ريالی را بداخل كشو پرت كرد؛ ورفت.  ومن ماندم ...

سجل صادرشد ومن چند دقيقه‌ای منتظرامضای آن شدم. مردك رئيس شعبه درقيافه من خواند كه چقدرناشی هستم. نگاهی بمن می‌كرد وبی خودی قلم را روی كاغذ ياد داشت‌های شعبه هفت دايره سوم اداره چهارم گردش ميداد.

" خدا ببخشدتان. بچه اولتان است، معلوم است. من هشت تا اولاد دارم، زن اولم چند سال پيش عمرش را به شما داد. بچه‌ها را مادرم نگهداری می‌كند. ماهی 95 تومان بمن می‌دهند. خودم هم عليل هستم. امرم نميگذرد. نميگويم كه اولين دفعه است كه اينطوری كارمردم را راه مياندازم، نه. چندين سال است، اما هروقت با يكی ازامثال شما مواجه ميشوم، خجالت می‌كشم. من اگرميدانستم كه شما واقعا مثل من مستخدم اداره صنايع هستيد، اينطوربا شما رفتار نمی كردم. اما يك نصيحت بشما بكنم. چرا شما بلد نيستيد، چرا ياد نمی گيريد؟ شما همه اش ازدوستی خودتان با رئيس اداره صحبت می‌كرديد، مگرمن نميدانم كه او خودش اين كاره است."

" هروقت يك نفررئيس اداره شد كه اين كاره نبود، به شما قول ميدهم كه منهم ديگركارمردم را هروقتی كه باشد چه پنج دقيقه پس از 12 و چه پنج دقيقه قبل ازظهر راه بيندازم."

برگ شناسنامه بچه ام را گرفتم، خدا حافظی كردم و رفتم.

 

آقای كاربر رئيس سجلات كل مملكتی شده است. اين خبررا چند روز پيش همه روزنامه‌ها نوشته بودند. مخصوصا پس از‌بی‌ترتيبی‌هائی كه ازچندی پيش دراين اداره جلب توجه مطبوعات را كرده بود. چنين انتصابی كه مقدمه اصلاحات مهمی می‌بايستی باشد بسيار با اهميت تلقی شد...

آقای كاربر رفيق من است. درزندگی به من كمك كرده ومنهم دو باربه او رای داده ام كه وكيل مجلس شورای ملی بشود. رياست سجلات كل مملكتی برای او كاركوچكی است. با وجود اين رفتم كه به آقای كاربرتبريك بگويم و مخصوصا آخرين جمله‌ای را كه مردك رئيس شعبه هفت دائره سوم اداره چهارم بمن گفته بود، باو تذكردهم.

" هروقت يكنفررئيس اداره شد كه اين كاره نبوده، بشما قول ميدهم كه منهم ديگر كارمردم را هروقتی كه باشد، چه پنج دقيقه پس از12 چه پنج دقيقه قبل ازظهر راه بيندازم."

آقای كاربررئيس كل سجلات خيلی با مهربانی ازمن پذيرائی كرد: " خوش آمدی، آقا، ممنونم. خيلی ممنونم." دستورداد كه برايم چای وقهوه بياورند. سيگاربمن تعارف كرد وخوشحال شد كه بسراغ او آمده ام، ازكارم پرسيد. بعد معاونش را به من معرفی كرد. معاون كل سجلات فوری مرا شناخت، بمن دست داده و گفت: " ديگرخدا اولادی بهتان نداده است؟ "

آقای معاون كل سجلات همان مردكی بود كه هفت سال و پنج ماه 14 روز پيش رئيس شعبه هفت دائره سوم اداره چهارم بود.(1325- مجله نامه مردم به سردبيری احسان طبری)