سفيد، زردليموئی ، اخری، نارنجی، سبزها، آبیها، قهوه ایها و
قرمزها دركنار تخته شستی بيضی بزرگ چيده شده است.
دركنارميدانی، عوامل خلقت پاك ومنزه، هريك درمفهوم ابدی خود
سربه گريبان فرو برده اند. جزخود كسی را نمی بينند، زيرا ماهيت
هريك را از ديگری دريغ كرده اند. تيتان (Titan)های رنگ، چشمان
بيشماری دارند كه به درون دنيایبینهايت هستی خود نگرانند. هر
يك چون خدائی درالمپ، چكيده احساس وتقوی ومعنائی خالص
وبیشايبه ميباشند.
ازدنيائی كه دركنارآنها با تنوع بيشماری بوجود میآيد،
ازاشكالی كه ازآنها تاروپود ورگ وپی وخون حيات گرفته است، چيزی
نمی دانند. ازسرنوشت زندگی خود بيمناك نيستند، زيرا خلقت
دردامن آنها پيدا شده است.
سفيد، مادرتكوين است. او با عشق وخشم وحسد و ولع بيگانه است.
دنباله دامن خود را تا ابديت ممتد وبیدريغ میگسترد. تلاطم،
آشفتگی، بغض، شعف، لطف و ريا... درگيسوان او گره خورده ودررحم
او میلولند.
تبسم اونقابی بيش نيست. چشم او اززيبائی مجرد پرشده، ازعشق
زمينی اثری ندارد. غولان هرزه مست، راهبههای رنگ پريده
آسمانی، كودكانبیگناه و طماع، ازهزاران پستان او آويزان شده
میمكند و میدوشند ومی پاشند.. اما او فقط آرام است...
ازخاموشی و سكوت وتسليم سرشته شده است. زمان براو نمی گذرد.
انتظارنمی كشد. قلبی درسينه اش نمی طپد... سفيد وآرام
است...بیقيد وآرام.
درمرگ زندگی میكند. جسمش درچنگال ما و روحش بيرون از غوغای
حيات وشهوت، برروی افكاری روشن و يكنواخت وبیخدشه لميده است.
همچون اثيری همه در آن شناورند؛ اثيری كه لمس میشود و جرم و
حجم دارد، اما وزن و فشارآنرا قلب وچشم احساس نمی كند. سرمای
او خشك و منجمد نمی كند و حرارتش حيات نمی بخشد. لطف او احساس
حيوانی را تسلائی نمی دهد... آغوش زنی است كه در اول باز شده و
بازمانده است. نه كسی را میراند، نه كسی را دعوت میكند. نه
آلوده ميشود، نه ملوث میسازد... سفيد است... فقط سفيد.
دردامنه قلههائی كه ازبرف و صفا شب كلاه خدائی دارند،
صخرههای رنگين، زانو دربغل نشسته اند.
ازكورهای تب دار و ملتهب، بوی و بخارخون جوشيده، بلند ميشود.
گداخته و سرسام آور، مغرور و فريبنده؛ ازدلهای شيفته تغذيه
میكند...
يك آن مژه نمی زند، همه چيز و همه كس را میپايد... خيره و
وحشی جذاب و آشفته، لذات حيات را میجويد.
بی شرم وعرق كرده و كف بدهان آورده... چنگ در دامان حيات
میزند. حسود وخشمگين وبيقرارمی چسبد و میمكد و بازندگی درهم
میآميزد. با ديدگان باز میخوابد... دررويای رنگين خود قهقهه
شيطانی میزند... با لبهای قرمز و سوزان میبوسد و ازنوك
دندانش زهرعشق ميچكد. مانند خورشيدی هرآن روشنتر میتابد ودر
رگهای نشاط چون خون وحرات میدود... بازوان بسته اش برای فشردن
بازمی شود... اما برای هميشه بسته خواهد ماند.
وقتيكه آنها ازميعادگاه با ترس واشتياق نجوی میكردند...
درگونهها میخزيد.
وقتيكه آنها برای انقلاب فرياد میزدند... درپرچمها ديوانه وار
میرقصيد.
بدنبال رقص زيبائی قرمزيها، شور و نشاط و حيات سرگردان است.
دريك گوشه شلوغ تخته شستی، خندان و متظاهر خود نمائی میكند...
تا نجيب قرمز است... هميشه قرمزتر از پيش.
" آبی»های عبوس فصاحتی ندارند. آنها به زهد و الوهيت خود
میبالند و هنوز درانتظار روبند و دامن مريم عذرا نشسته اند...
وقتيكه ابرها بكنار میرود " آبی»ها زيرچشمی نگاه میكنند. و
گاهی چون طفل گريان از ذوق نوينی بخنده میتركند.
" زرد"های بيمار و سبك سر، نقاشان " امپرسيونيست" را بيشتر
دوست دارند.
" قهوه" ایهای خواب آلود وپير، برروزگاران خوش گذشته " باروك"
و "رامبران" ندبه ميكنند.
مدل، مدتی است كه برروی كرسی خود دركناری نشسته است.
" آبی»ها دررويائی، چون شبهای مهتابی لغزنده ومبهم، فرورفته
اند. حزن آنها با تقوای سرد و تاريكی آميخته است...
بدن زيبايش سرد ومرده، وگيسوانش درسطح درياچه آبیبیموجی
پراكنده شده است.
دركناری كه بوی رطوبت شيرينی میدهد، " سبزها" چمباتمه زده
اند. مانند مادری وفادار ومتبسم هستند كه فرق خود را ازميان
بازكرده وتا زير چانه و مچ دست پوشيده باشد.
" سبز" مثل اشك شعف میدرخشد و مثل مزارع باران خورده مطبوع
ومعطر است. چشم صاف و درونی آنها راه میكشد... گوئی به صدای
بادی كه در سروهای كهن وتبريزيها پيچيده و راه گم كرده است گوش
فرا داشته اند. از كنارآنها رشتههائی كشيده شده و در ورطههای
پيچ درپيچ وآشفته تخته شستی ميريزد... مثل خزههای دره
كوهستان، درسايه بيدها قهوهای ومرطوب با سرگذشتی ممتد و
يكنواخت بنظرميرسد.
ساحلهای آفتاب سوخته گرمسيری،
خزان جنگلهای بكرو گمشده ومتروك،
پيشانی پيرفيلسوف كنارههای يونان كلاسيك،
شانههای شلاق خورده غلامان رومی،
گونههای گرم وخوندار دختران كاروان كوليها،
درديرخاموشی كه " قهوه ای»ها معتكف شده اند چون صدای بم بغض
كرده " ارك" طنين انداخته اند...
" قهوه ای»های نازنين من ازشورو تندی يكی میكاهند و به سرور
ديگری میافزايند...
آنها، آهسته با همون ريش وعصا، در راهی كه به ابديت میپيوندد،
قدمهای خود را میشمرند...
مدل من با پستان نيم افتاده و رانهای پر و موزون هنوزشكيباست.
سمفونی رنگها درسكوتی ترد و شكننده ادامه دارد...
سكوتی كه هرآن ممكن است مانند قوص وقزح درجو نامرئی ناپديد
شود، سكوتی كه با اضطراب انتظارها است و مثل رويای شيرين تب
درشرف آشفتگی است، سكوتی كه از آسمان عميق تر وازشعله شمع خواب
رفته نا متعادل تر و از رود نا پايدارتراست، سكوتی كه با وسواس
و دلهره و تشويش گواراست...
قلم موی نقاش بسراغ رنگها میرود... دنيای نوينی درصحنه تخته
شستی بحركت ميآيد... احساسات مجرد ومتلون وگريزنده درلباس
زيبای رنگها بميدان میآيند... كنسرت شروع شده است... رنگها
درهم میآميزند. نواهای ساكت بال گرفته، تا آخرين سرحد وجود،
در فضا ازدحام میكنند.
سفيد... زرد... قرمز- ويلون و فلوت وباسون (Bassoon) – موزون،
و مواج و تاب دارنفس میزند، متورم میشود، خميازه میكشد و
مانند پرستوها در باد پرپرميزند. سريع وتند و ناگهانی بال ببال
شده بر میگردد... سمفونی رنگها میجوشد وحبابهای آن میتركد
و ازميان آن بخاری لطيف برمی خيزد. مدل آرام من در ورای اين
خيالهای مه آلود تغيير شكل داده است... گيسوان او چون اثيری
دروغين بنظر ميرسد... شخصيت او ناشناس شده و تنها پستانها
وچند خطی از كفل و ران او درخشنده تر و نافذتر ازپيش تجلی
ميكنند... همه چيز او محو شده است... از او فقط حجم و رنگ وشكل
يك زن بر جای مانده است. فقط يك زن... شهوت، جنس، تكوين، آنچه
دراول به زن دادند و در اختيار ابديت سپردند...
خلسه نقاش بقوام آمده... و روياها حيات گرفته و با خود به نجوی
پرداخته اند. ازنقاش فقط دو چشم نيم باز متبسم پيداست....
شبحی كه ازمدل ديده میشود حركت میكند... گويابیتاب شده....
|