"گاهی دلم برای خودم تنگ میشود، آيا عجيب نيست؟، اما مردی كه
سالهاست در انتظار آمدن مرد ديگری است، گاهی دلش برای خودش
تنگ میشود."
در طول راه رسيدن به خانه يكی ديگر از يادگاران دفاع مقدس، اين
قطعه شعر محمدعلی بهمنی را با خود زمزمه میكردم. در همين حس و
حال بودم كه راننده آژانس پرسيد: شما خبرنگار حوادثيد؟ در
بيابانهای حصارامين و مامازند دنبال چه میگرديد؟ گفتم: خير،
اما برای مصاحبه با يك جانباز، اينجا را آدرس دادهاند.
بعد از گذشتن از حصارامين و گذر از كوچه پسكوچهها، وقتی به
خانه كوچك و نيمساخته «سيدمحمد موسوی» میرسم، تازه میفهمم
«سيد» اگرچه جانباز است، اما هنوز مبارزه میكند ولی اين بار
با دشمن ايمانبرانداز «فقر». گويا اين بار برخلاف مبارزه و
پيروزی در مناطق غرب و كردستان، او شكست خورده است. شايد تنها
وقتی كه «سيد» پيروز هماورد با فقر است، هنگامی است كه «موج»
او را میگيرد و ديگر هيچ نمیفهمد.
ديوانگی قشنگی است، اما فقط برای خودش؛ چرا كه همسرش میگويد:
«خيلی خجالت میكشم تا بخواهم همسايهها را صدا كنم و او را به
بيمارستان برسانم. سيد، هم بچهها را كتك میزند و هم خودم را
و كمتر كسی حريفش میشود. بعضی مواقع مجبوريم او را پشت وانت
ببنديم تا به بيمارستان برسانيم.»
از سيدمحمد موسوی میخواهم بيشتر از خاطراتش در جبهه غرب
بگويد. با چهره آرام و لبخندی بر لب میگويد: «خيلی يادم
نمیآيد، اما يادم هست آنجا كوملهها و دموكراتها خيلی جنايت
میكردند. يك بار يكی از فرماندهان ما را گرفته بودند و او را
به ماشين بسته بودند و آنقدر او را به زمين كشيده بودند كه ما
فقط از خال صورت او تشخيص داديم كيست.»
وقتی میخواهد از دوست شهيدش خاطره بگويد، بغض امانش نمیدهد.
میگويد: «فكر میكنم اسمش جعفر بود، ترك بود، ابتدا دوربين را
برداشت و بعد آمد با آرپیجی هدف را بزند كه من گفتم بالا را
نگاه نكن، من میزنم. او گفت نه سيد من خودم میزنم. تا آمد
بزند، تكتيراندازها او را زدند. او را بغل كردم و آوردم عقب.
ابتدا از من آب خواست و بعد گفت میخواهم نماز بخوانم. مدتی
طول نكشيد كه در كنار من شهيد شد.»
«سيد» ساكت میشود. بعد از اندكی تأمل میگويد: «خيلی امام را
دوست داشتم.»
همسرش حرفهای او را قطع میكند. میگويد: «بعد از آنكه سيد به
دليل موجگرفتگی خانهنشين شد، هرگاه تلويزيون روشن بود و
صحنههای جنگ را نشان میداد ساعتها گريه میكرد، مخصوصا وقتی
ياد دوستش میافتاد.»
او نحوه مجروحيتش را به خاطر ندارد. میگويد: «فكر كنم يك بار
هواپيماهای دشمن آمدند و منطقه را بمباران كردند و من وقتی به
هوش آمدم ديدم در بيمارستان 506 افسريه هستم.»
همسرش باز صحبتش را قطع میكند: «سيد ابتدا در اين بيمارستان
بستری بود و وقتی به هوش آمد گفته بود مريضم. به همين دليل
برای او پرونده جانبازی تشكيل ندادند. الان هم به تازگی تحت
سرپرستی كميته امداد درآمديم و ماهی
18 هزار تومان
میگيريم؛ سيد 12 سال است كه از كار افتاده، قبلا خياط بود و
وضع خوبی داشتيم.»
سيد يك پسر و دو دختر دارد. پسر او تا سوم راهنمايی درس خوانده
و الان مجبور است برای تهيه مخارج داروهای پدرش كار كند با
هفتهای 6 هزار تومان. يكی از دخترانش نيز وقتی كوچك بوده
هنگامی كه سيدمحمد را موج میگيرد محكم او را به زمين میكوبد
و دچار تشنج میشود. دختر ديگرش نيز اول دبيرستان است و يك
چادر میخواهد كه بتواند به مدرسه برود.
دير وقت شده بود. اما دلم نمیخواست خداحافظی كنم. سيد تا دم
در بدرقهام كرد. گفتم شما بفرماييد هوا سرد است. گفت: «آنقدر
در سرما و برف كردستانبیآب و نان ماندهايم كه اين سرما ديگر
چيزی نيست.» او میگفت: «بعضی از مردم محل فكر میكنند من
معتادم، اما يادش به خير چه هيكلی داشتم و چه بودم.»
در راه بازگشت به خانه باز هم به فكر رفتم.
خداوندا!
چه دنيايی است اين دنيای دون، دونپرور و قتال مردان، از برای
عيش نامردان.
خداوندا!
در اين دنيا دگرهابيلها از ارزش افتادند و قابيلان عالم
آبرومندند.
خداوندا!
ز دنيايی كه مردانش عصا از كور میدزدند،
من خوشباور نادان محبت جستوجو كردم
خداوندا!
در اين دنيا كه تنها توشه نامردمانش تيشهای باشد كه بر تك
ريشه انديشه میكوبند،
من ديوانه نادان دمادم گفتوگو كردم |