پيک هفته

   

پيک نت

پيوندهای پيک بايگانی پيک

hafteh@peiknet.com

 

    hafteh@peiknet.com

 

پيک هفته

در رابطه با پيک هفته


 

 

 

 

 

 

کُلیه عزت
و. یونان من

 

خواهرم يعني محبوبه سرزا رفت و بچه‌شم بعدش و شوهرش يعني آقا عزت هم بعدتر. فك و فاميل همه با ماشين‌هاي آخرين مدل اومده بودن سرخاك و بدجوري نك و نال مي‌گردند. آقا عزت پايين خاك محبوبه نشسته بود و به عكس سياه و سفيد و سرلخت خواهرم زل زده بود. هر چي بهش گفتن بابا خوبيت نداره عكس سرلخت زن مسلمون و مياري تو جمع و مرده تنش تو گور مي‌لرزه و اين حرفها به خرجش نرفت كه نرفت. آقا عزت با همه فرق داشت، با تمام كساني كه من تا به حال ديده بودم تفاوت مي‌كرد... يه جوري بود كه هيچ كس نمي‌تونست درك كنه يا بفهمه‌، راستش هيچ كس اونو آدم حساب نمي‌كرد نه خانواده خودش نه دوست و رفيقاش و نه خانواده ما. فقط يه نفر تونسته بود آقا عزت و درك كنه و اونم محبوبه بود. بابام يعني حاجي آقا دو دستي خاك مي‌ريخت روسرش و عزيز يعني مادرم هنوز بهوش نيومده غش مي‌كرد. حاجي مي‌زد توي سرش و بد و بيراه بود كه نثار عزت مي‌كرد. اما عزت اصلا انگار توي اين دنيا نيست، عزت غرق چشم‌هاي محبوبه بود. حاجي همان طور كه گريه مي‌كرد و فرياد مي‌كشيد خطاب به عزت مي‌گفت: حيف از اين دختر براي تو مرتيكه خر، حيف از محبوبهء من براي تو آدم بي‌دست و پا و يه لاقبا، آخه تو به خودت مي‌گي مرد، به خداوندي خدا اگه من جاي تو بودم ريش و سيبيلمو مي‌تراشيدم و سرخاب مي‌ماليدم ....و خلاصه آن قدر بد و بيراه و سرزنش و فحش نثار آقا عزت كرد كه بيا و ببين ولي آقا عزت همون طور آروم خيره به محبوبه نگاه مي‌كرد. موهاي محبوبه باز بود و دور گردنش ريخته بود و چشم چپش حالت داشت. كمي كه بهش نگاه مي‌كردي بهت لبخند مي‌زد. راستش اگه من جاي عزت بودم يا جواب حاجي رو مي‌دادم يا اين كه خودم رو مي‌كشتم . آخه آدم كه اين قدر آروم و با صبر و حوصله نمي‌شه. همه دارن سر خاك سينه چاك مي‌كنن و گريه و شيون سردادن و اونوقت عزت كه مثلا صاحب عزاست نشسته و نگاه مي‌كنه بدون اين كه حتي قطره‌اي اشك تو صورتش ديده بشه.

 ده سالي بود كه ازدواج كرده بودند و اين اولين بچه‌شون بود. عزت و محبوبه بچه نمي‌خواستند اما آن قدر حرف و حديث و سرزنش  از اين و اون شنيده بودند كه نگو و نپرس. آقا عزت مي‌گفت. بچه خرج داره حالا زوده ...محبوبه مي گفت: مي‌دونم اما بابام مي‌گه خدا بزرگه. آقا عزت هميشه كُميتش لنگ بود، نه اين كه نمي‌كرد يا بيكار بود و تن به كار نمي‌داد اتفاقا برعكس خيلي هم كاري بود ... اما هيج وقت منت كسي رو براي مال دنيا نمي‌كشيد و من نديده بودم كه واسه زندگي از كسي پول قرض كرده باشه... فقط يه بار تو اين ده سال از من پول قرض كرده اونم براي تولد محبوبه.

 بسته خرما سر خاك بود و گرد و غبار بدجوري روش نشسته بود، اما كسي نبود كه بگيره و تعارف كُنه . هر چي حاجي خواسته بود چهاركيلو حلوا و دو كيلو خرماي درس و حسابي و دو تا شاخه گل واسه سرخاك بگيره عزت قبول نكرده بود. هر چي حاجي گفته بود آخه مرتيكه ما آبرو داريم بذار سرخاك دخترمون حداقل يك قرآني يه روضه‌اي، چيزي خونده بشه و مردم چهار تا صلوات بفرستن ...عزت زير بار نرفته بود و زير لب فقط به حاجي گفته بود: من و محبوبه هم آبرو داريم . دُرس مثل مراسم عروسي كه نگذاشت حاجي يك قرون از طرف اون خرج كنه آقا عزت كه پول و پله‌اي نداشت. يه زموني پيش حاجي شاگرد بود و بعدش هم رفت دانشگاه يا به قول حاجي آقا رفت دنبال حرف مفت. تو دانشگاه، سياست مي‌خونه حاجي هميشه بهش مي‌گفت: بي‌خيال دموكرات افراطي. دانشگاه كه تموم شد يه روز صبح مياد دم مغازه و رك و پوست كنده محبوبه رو از حاجي خواستگاري مي‌كنه. بهمين سادگي كه مي‌گم. حاجي هم نه مي‌زاره و نه بر‌مي‌داره و با مشت و لگد عزت رو از مغازه پرت مي‌كنه بيرون. آن روز حاجي به عزت جواب منفي داد اما شش سال بعد محبوبه با هر فوت و فني كه بود بعله رو از حاجي گرفت و زن عزت شد. حاجي كه قبول کرد محبوبه 6 سال جوون‌تر شد و عزت هم همين‌طور.

عزيز بهوش اومده بود و زن‌هاي فاميل ريخته بودن دور و برش. عزيز دست مي‌كشيد به خاك محبوبه و زار مي‌زد و گيس‌هاي سفيد شو زير چادر مشكي چنگ مي‌زد. عزت هم دس مي‌كشيد رو خاك محبوبه و گاه گاهي به صورتش دست مي‌كشيد. شيون و ناله جمعيت كماكان ادامه داشت. هر كس كه عزت رو مي‌ديد يه جور سرزنشش مي‌كرد و بد و بيراه مي‌گفت. واسه مراسم عروسي حاجي به محبوبه گفته بود: غصه نخور همه مخارج رو خودم تامين مي‌كنم... و محبوبه دستپاچه به حاجي گفته بود: آقا جون اين كارو نكنيدها، وگرنه باز عزت مي‌زاره مي‌ره تا شش سال ديگه.... حاجي رو ترش كرده بود و به محبوبه گفته بود: آخه دختر تو رفتي خواستگاري اون يا اون اومده خواستگاري تو؟... و محبوبه از خجالت سرش رو بلند نكرده بود. آقا عزت از بچگي تو محل ما بزرگ شده بود و هيچ کس بدي از او نديده بود. از همون زمون ها هم خاطرخواه خواهرم شده بود و محبوبه هم همين طور.

اما هيچ وقت اين دو نفر، تا شبي كه حاجي با اكراه عزت رو دعوت كرد خونه‌مون با همديگه حرف نزده بودن... هر چي بود و نبود حرف و حديث چشم ها بود در طول اين سال‌ها.... عزت و محبوبه كه رفتن تو اطاق تا با هم حرف بزنن من پشت در گوش وايستاده بودم. عزت گفت: محبوبه خانوم من كه اين همه سال تحمل كردم، اگر يه وقت سلب آسايش شما و خانواده مي‌شم پا جلو نذارم... و محبوبه زير چشمي نگاه تندي به عزت انداخته بود كه اين حرف‌ها يعني چي؟ مگه نمي‌دوني كسي پشت در وايستاده و داره گوش مي‌كنه...رو صورت آقا عزت خون لخته شده بود. سر و وضعش بدجوري بود و به قول حاجي مايه ننگ خانواده ما بود. هر كس ميومد فاتحه‌اي مي خوند و تودلش مي گفت اي كاش اين آقا، يعني آقا عزت تو اين خاك مي‌خوابيد. صبح زود وقتي هوا هنوز گرگ و ميش بود اومده بود دم خونه. در كه زدن پريدم تو حياط و گفتم كيه؟ جواب كه نداد فهميدم آقا عزتِ. آقا عزت با حاجي كار داشت هر چي گفتم بچه چي بود؟ فقط لبخندي زد و نگاهم كرد. پيش خودم گفتم كه حتما اومده تا از حاجي مشتلق بگيره و خبر وضع حمل محبوبه رو بده. چند دقيقه بعد صداي فرياد يا حسين حاجي رو شنيدم. همه ريختند تو حياط و ديديم حاجي به لته بسته در تكيه داده و آقا عزت هم سر به زير ايستاده. سرش و كه بلند كرد ديدم ابروش تركيده و خونش پاشيده بود رو در حياط و حاجي زبونش بند اومده بود و با خشم به عزت نگاه مي‌كرد. عزت كه خون صورتش رو گرفته بود كوچكترين عكس العملي از خودش نشون نمي‌داد و اين بيشتر حاجي رو عصباني مي‌كرد. خون بي وقفه از لابه لاي ريش‌هاي آقا عزت پايين مي‌ريخت. حاجي با عصا كوبيده بود تو صورت عزت. خاك گورستان روي زخم و گرفته بود. حاجي چند تا سنگ ريزه‌اي رو كه باهاشون بازي مي‌كرد پرت كرد تو صورت عزت و يكي از سنگ‌ها خورد به زخم و دوباره خونريزي شروع شد. به خدا دلم براي آقا عزت مي‌سوخت اما كاري از دستم برنميومد. راستش بعضي اوقات خودم هم از دستش لجم مي‌گرفت. آخه مرد هم بايد يه كم جربزه داشته باشه، آخه مرد هم بايد زرنگ باشه، اين همه كارهاي مختلف و خوب بهش پيشنهاد ميكردند اما قبول نمي‌كرد...اقا عزت هميشه مي‌گفت: /اينها كه از آدم كار نمي‌خوان چيزاي ديگه مي‌خوان..../ چند بار از قول حاجي بهش گفتم كه بياد مغازه پيش خودمون، اما قبول نكرده بود. يه روز يكي از رفقاي دانشگاهش اومده بود جلوي مغازه و به من گفت كه به آقا عزت بگم اگر كار اداره‌اي و درس و حسابي مي‌خواد فردا بره فلان جا پيش فلان كس، آقا عزت هم رفته بود اما باز هم قبول نكرده بود. ازش پرسيدم چي شد آقا عزت؟ گفت: من كارم رو مي‌فروشم و اونها خودم‌رو ميخوان!... هواداشت تو هم مي‌رفت صداي رعد و برق و نم نم بارون باعث شده بود كه فك و فاميل يواش يواش  برن سمت ماشيناشون.... آقا عزت كه ديد مردم دارن مي‌رن پا شد و ايستاد تا مثلا به مردم خوش آمد بگه. يكي بهش گفت: غم آخرت باشه، عزت گفت: اي بابا اين حرف‌ها چيه..يكي ديگه بهش گفت: ما رو هم تو غم خودتون شريك بدونين... و عزت گفت: ايشالا بعدا ..يكي هم گفت: هر چي خاك اون عمر شما ...و عزت گفت: قابل شما رو نداره و… و خلاصه حرفهايي مي‌زد كه مغز آدم سوت مي‌كشيد. حالا ديگه بارون داشت شديد مي‌شد و مردم تندتند مي‌رفتن به سمت ماشين‌هاي آخرين مدل، حاجي و عزيز هم رفته بودن / كسي به جعبه خرما دس نزده بود همه فكر مي‌كردن مالِ يتيمِ... خاك محبوبه شده بود گل خالي و حال ديگه معلوم نبود كه عزت هم اشك مي‌ريزه يا دونه‌هاي درشت بارون رو صورتش نشسته. هم كه رفتن عزت دوباره نشست. عكس سرلخت خواهرم رو به روش بود.. نگاه‌هاي هر دو به هم گره خورده بودن... عزت مي‌تونست زندگي بهتري داشته باشد اما چرا نمي‌خواست نمي‌دونم.اون شب كه پشت در  بودم و به حرف‌هاي خواهرم و عزت گوش مي‌كردم و محبوبه از آقا عزت پرسيد: خب آقا عزت شما واسه زندگي چي دارين؟ ..البته همه اين حرفها بي‌خودي بود و فقط براي اين بود كه حرفي زده باشن و عزت هم گفت: اگه خدا بخواهد شما رو.... و محبوبه قند تو دلش آب شده بود و تند تند و ريزريز توي دلش خنديده بود. و دوباره باز از عزت پرسيده بود: خب حالا فرض مي كنيم كه شما منو داريد اونوقت براي زندگيمون چه کار ميکنيد؟...و عزت گفت: کار مي‌كنم اما نه از ديوار كسي بالا مي‌رم و نه منت كسي رو مي‌كشم و نه به كسي باج مي‌دم . و وقتي محبوبه گفته بود كه آقا عزت همون اوليش كافيه عزت رو به آسمون كرده بود و گفته بود خدا رو شكر. ..خداييش هم همين طور بود عزت هيچ وقت منت كسي رو براي مال دنيا نكشيد و به كسي هم باج نداد و از ديوار كسي هم واسه چندر غاز بالا نرفت. زندگيش سخت بود اما خوش هم بود. در تمام اين سالها عزت و محبوبه زندگي متوسطي داشتن يا شايد بدتر ...عزت شايد سالي دو دست لباس هم نمي‌تونست براي محبوبه بخره اما واي به  اون روزي كه يكيشون تب مي‌كرد، اون يكي حتما مي‌مرد.

عزت رو خاك محبوبه رو كه حالا همش گل شده بود دست مي‌كشيد و خاك خواهرم و صاف مي‌كرد.. خون و‌ آب… يا نه… خون و اشك تو صورت عزت موج مي‌زد و از آسمون سيل مي‌باريد. محبوبه ضعيف شده بود اما مادرم مي‌گفت: آخه يه بچه كه اين همه دنگ و فنگ نداره ده ساله دارين زندگي مي‌كنين… : آخه نبايد يه بچه داشته باشين؟ محبوبه مي‌گفت: عزيز بچه خرج داره و مادر مي‌گفت: خاك بر سر اون عزتِ تنٍ لش كه با چهل سال سن از خرج يه بچه مي‌ترسه. اصلا حيف از زندگي براي اين مُرده. بعدش هم محبوبه هميشه مادر رو مي‌بوسيد و مي‌رفت. چند ماهي گذشت تا اين كه فهميديم محبوبه حامله است. عزيز مي‌گفت: بايد به خودش برسه.... چند بار از طرف حاجي رفتم جلو در خونه‌شون و از قول حاجي گفته بودم: بخودت برس.. پول مول هم خواستي زبون بازكني تمومه.... چند بار هم چند دست دل و جگر بردم خونه‌شون، اما هيچ وقت بوي دل و جگري از خونه اونها بيرون نيومد. هر روز كه مي‌گذشت شكم محبوبه جلوتر ميومد و صورتش گودتر مي‌رفت. آقا عزت ساعت 12 شب ميومد خونه و پنج صبح مي‌زد بيرون.

حالا ديگه صداي هق‌هق آقا عزت رو كاملا مي‌شنيدم. سرش رفته بود تو پاهاش و هق‌هق گريه باعث شده بود تا شونه‌هاش به سختي تكون بخوره. گفتم: آقا عزت پاشو خيس خالي شدي.... سرش رو بلند كرد و نگاهم كرد خيلي عوض شده بود اصلا خورد شده بود. صورتش پر خون بود. نگاه مظلومانه‌اي داشت و غم دنيا تو چشم‌هاي، آقا عزت نشسته بود.

سرشب درد محبوبه شروع مي‌شه و عزت ماشين مي‌گيره و مي‌رن بيمارستان ...دكتر كه محبوبه رو مي‌بينه مي‌گه: اين خانم خيلي ضعيفِ و حالا نبايد بچه دار مي‌شد...و محبوبه رو به دكتر با خنده گفته بود: هرچي من ضعيفم اين آقا منظورش عزت بود، خيلي قويه و عزت براي آخرين بار دست محبوبه رو بوسيده بود. صداي رعد و برق شديدتر شد و آقا عزت همچنان به عكس محبوبه خيره خيره نگاه مي‌كرد... دستش و ميگيرم و از جا بلندش مي‌كنم. چشم‌هاي عزت شده كاسه خون. خم شد و عكس محبوبه رو برداشت و گذاشت زير كتش. بهش گفتم بريم آقا عزت؟!

گفت: شما برو. اصرار نمي‌كنم، چون مي‌دونم كه فايده نداره، براي آخرين بار به صورت عزت نگاه مي‌كنم، رنگ به چهره  نداره اين مرد، مگر سرخي خون، روح نداره چشماش، يك لحظه فكر مي‌كنم كه نكنه روح از بدنش پركشيده باشد. دستم را دراز مي‌كنم. دستم رو مي‌گيره... سردِ سرده .... بي‌رمق! ديگه درنگ نمي‌كنم. مي‌رم.  از دور نگاش مي‌كنم! ايستاده عكس محبوبه را مي‌بوسد. طولاني!…

صداي اذان مي‌آيد. حاجي با سر و صدا همه‌مان را بيدار مي‌كند كه يعني نماز صبح است، به اجبار بلند مي‌شوم. به ميان حياط نرسيده كسي با مشت به در مي‌كوبد. باز مي‌كنم. آقا رجب است. در حال سلام و عليك هستيم كه حاجي هم سر مي‌رسد.

آقا رجب اين پا و آن پا مي‌كند. معلوم است خبري دارد. حاجي مي‌گويد بگو ديگه نمازم قضا شد!.. و آقا رجب خبر مرگ عزت را مي‌دهد.

«تنها كليه‌اش ديشب از كار ميفته و بعد هم تا همسايه ها بيان و به دادش برسن تموم ميكُنه!»

دلم هُري مي‌ريزه اما جلو حاجي خودم و حفظ مي‌كنم. حاجي خبرو شنيد و نشنيده در حالي كه آستين‌ها رو بالا مي‌زنه تا وضو بگيره، دستاشو مي‌گيره رو به آسمونو مي‌گه: الهي شكر كه يه نامرد از روي زمين رفت، بلكَم به حق پنج تن بره به اسفل اسافلين!! آقا رجب ميره و من پشت در حياط مي‌شينم.

ياد محبوبه ميفتم .... يه هفته مونده به زايمان! بهش مي‌گم كه آبجي بيمارستان افشار كه خصوصيِ… گرون براتون تموم ميشه! و محبوبه با لبخندی زرد ميگه: وا… من هم همينو گفتم ولي آقا عزت مي‌گه پولشو جور كردم! «…. فكرم هزار جا ميره! يعني ممكنه؟! … ديگه نمي‌خوام فكر كنم! دوباره صداي حاجي تو گوشم مي‌پيچه: "الهي شكر كه يه نامرد از روي زمين رفت، بلكَم به حق پنج تن، بره به اسفل السافلين."!