سلام،
... خیلی چیزهایی که اینجا هست مردم ساده از کنارش میگذرند چون
عینک هاشون و گذاشتند تو پستو. گاهی حس می کنم چقدر به نیروی
نقد نیاز داریم. دل آدم می سوزه از نبود اینهمه جماعتی که به
هر دلیلی رفتند و انرژی اونها صرف نیاز ما و مردمی که بهشون
نیاز دارند نمی شه. یا اونهایی که موندن و انرژی اونها داره بی
دلیل هدر می ره از ترس نان.
دانشگاه ما یکی از دانشگاههای معتبر دنیاست. من سالها دانشجو
بودم و الان هم مثلا عضو هیئت علمی.
اما می دونم این دانشگاههای پر سر و صدا اگر هم ارتقاء علمی
داشته باشند بندرت انسانهای عمیق می تونید ببینید. ما درجا می
زنیم باور کنید. گاهی تو جلسات دانشگاه حسی بهت دست میده که
بیزارت می کنه از صندلیی که روش نشستی و اسمی که داری یدک می
کشی. سطح اساتید تا مرز حقوق ماهانه و حق التدریس ترم پایینه و
تصمیم گیری ها گاهی آنقدر سطحی صورت می گیره که داغ می کنه آدم
و آدم ها آنقدر ملون شدند که نمی فهمی با کی داری حرف می زنی!
اعترافاتشون جالبه: من اینجا دکتر... هستم بیرون ... هستم تو
خونه... هستم تو شرکت... هستم.....
میدونی دلت می خواد بالا بیاری تمام آدم هایی که تو خیالت جا
گرفتند و بریزی تو چاه. تاسفم بیشتر اینه که دانشجوها مقابل کی
می نشینند و درس می گیرند. درسهای ادبیات و معارف و اخلاق
و.... چه و چه که فقط واسه کسری معدل گرفته میشه. بچه ها رغبتی
به رفتن سر این کلاسها ندارند و اساتید هم به طرز وحشتناکی
سطحی هستند. وقت ندارند، گرفتار در آوردن نان و از سر باز
کردن کلاسند، چه می شود کرد؟
پذیرش استاد تهوع آوره تنها روابط دخیل میشه. وقتی یک تقاضا می
رسه واسه بررسی، اگه بخوان و زورکی مجبور به گرفتن بشن قبل از
توجه به رزومه متقاضی به جناح سیاسی و اینکه توسط چه کسی معرفی
شده نظر دارند. می دونم که تا بوده این بوده اما یقین دارم به
این فضاحت هرگز نبوده که علنآ حرف بزنند. متقاضی با رزومه قوی
و کلی مقاله و کتاب ... میاد و تو جلسه خیلی راحت می شنوی:
بابا اگه اینو بیاریم اوضاعش خوبه میشه موی دماغ همه ما! بعضی
افراد بدون هیچ بنیه علمی با زد و بند های حیرت آوری استخدام
میشن! مثلا استخدام رسمی یکی از دوستان، در یکی از معتبر ترین
دانشگاهها فقط به دلیل آشنایی. کسی که خدا میداند و ما که چه
جور فوق لیسانس و دکتری گرفت.
باورت نمی شه از جایی که نشستم چقدر بیزار می شم. دلخوشی من هم
شده رو به بچه ها ایستادن و حرف زدن و حرف زدن. میدونم آخرش به
هزار جرم داشته و نداشته کنار گذاشته میشم! گاهی میگم جلو
زبونت و بگیر تا بتونی بمونی. گاهی میشه اما بعضی وقتا دیگه
جوش میارم. چقدر پوچ و مسخره و بی فکر وابسته به یه گروه سیاسی
میشن بچه ها از بی هویتی و سردرگمی. معدودند افرادی که عمیق
فکر کنند. چقدر گنگ و تو خالی سرگرم عاشقانه های پوچ میشن و
فراموش میکنند که عشق چه جایگاهی داره. گاهی بعضی وبلاگ ها
رو بهشون معرفی میکنم که بخونن میدونی چی میگن؟ این خارج
نشینها دلشون خوشه و راحتند می شینن واسه ما نسخه می پیچند.
اینها تازه اونهایی هستند که پیگیر میشن.
نیاز ما به حضور کسانی مثل شما اونقدر زیاده که من حس می کنم
بیخود جای یکی و گرفتم. یه وقت دوره دانشجویی بین 100 نفر از
بچه های ادبیات سوالاتی و پخش کردم که ببینم چند نفر با علاقه
اومدن تو این رشته. جالبه بدونی تنها 5 نفر! اون هم در یک
دانشگاه معتبر و تازه این مربوط به سالها پیش تو بشمار بیا جلو
و ببین تو این سالها چقدر اوضاع بدتر شده. 3 تا دانشجوی
کارشناسی ارشد بودند که تنها دلیل ادامه تحصیل تو رشته ادبیات
و پیدا کردن شغل آبرومند می دونستند و یکی دیگه که میگفت :
نخونم چه کار کنم!؟ حتی آموزش و پرورش هم ادبیات نمی خواد! و
جالبه بدونی این آدم و سال قبل تو یک سفر دیدمش پرسیدم مشغول
چه کاری ؟ گفت: دارم می خونم هنوز، و تدریس هم می کنم. داشت
دکتری میگرفت! و بورس یه دانشگاه هم شده بود!
دلم واسه اونهایی که زیر دست این آدما درس می خونن عجیب
می سوزه. چون سالها باهاش بودم و می دونستم چقدر عمیق و با
تجربه است!
انتخاب دانشجوی دکتری واقعا بر اساس میزان علم و فهم نیست.
بدون آزمون بدون مصاحبه علمی درست. اون هم روابطی شده و می
بینی دانشجویی با سطح علمی وحشتناک پایین به راحتی واسه دوره
دکتری پذیرفته میشه. و جالبه که مثل سطوح قبلی که گذرانده تو
این مقطع هم به راحتی فارغ التحصیل میشه و بعد هم مدرس
دانشگاه! اینجوری سطح کلاسها رو اساتید مجبورند هر سال پایین
تر بیارن.
می بینی؟ کلافه میشم وقتی می بینم همه چیز اینقدر بهم ریخته.
* نامه يکی از دوستان ناديده. با اندک ويرايش |