درست دو ساعت است كه دارند بحث میكنند . يعنی دست كم ، آن
اوايلش بحث بود . اختلاف نظر بود . به عقيده ی يكديگر ، در حد
گوش كردن هم كه شده ، احترام میگذاشتند . بعد نفهميدم چه شد .
رفته بودم سر خيابان ، چند تا شيشه نوشابه بگيرم ، كه حساب و
كتاب ها شان به هم ريخت . ديگر ، اقا هم به زور به هم میگفتند
. تو صورت بر و بچه ها ، ديگر حتا به جای نارضايتی ، ترس ،
نشسته است.
ـ اصلا تو به من بگو شرف چيه ، تا من بت بگم كه تو وجود خودت ،
همون كيمياست.
ـ فقط من میگم ، صد رحمت به زن ، اون حرفش از تو سر تره .
ـ چی ! حالا ديگه ما زن شديم. . .
بعد با عصبانيت ، ماه وش و دختر هايش را صدا میكند ، از جايش
بلند میشود و به طرف من كه دم در ايستاده ام ، میايد .
ـ اقا حيدر از پذيرايی شما خيلی ممنونم . . .
قيافه اش ، هيچ شباهتی به ان آقای رمضانی متين و با شخصيتی كه
میشناختم ، ندارد . رگهای گردنش بيرون زده اند . خيلی وحشتناك
به نظر میرسد .
چهره ی استخوانی سرخ و سفيدش ، در حال انفجار است . غبغب
مختصرش ، به تندی میلرزد . دستپاچه شده ام و نمی دانم چه
بايد بكنم . سميه از اشپزخانه ،
خودش را به ما میرساند و با لحنی پر خواهش میگويد :
ـ آقای رمضانی حالا بفرمايين چند دقه با حيدر قدم بزنين ، تا
آروم شين . اخه شما
سی ساله با هم دوستين ؛ حيفه ، ما تازه به شما رسيديم .
من هم از ابتكار او استقبال میكنم و با لبخندی دوستانه ، بالا
پوش او را كه به جا پوشاكی آويزان است ، بر میدارم و ازش
میخواهم كه بيرون برويم .
ـ نه به جان شما ، با اين آدم هيچ جور نمی شه رفاقت كرد . تا
به حال صد بار قهر و اشتی داشتيم . بیخود نمی خوام روز شمارو
هم خراب كنم .
ـ بابا بذارين بره. اين ادم كه آداب و معاشرت سرش نميشه . طاقت
دو كلمه حرف
مخالف خوده شو نداره . سی ساله كه از من نمی شنفه ، قبلشم
لابد از ديگرون كه میخواستن يه چيزی بش ياد بدن . . .
حرف اقای جابری هنوز تمام نشده است ، كه اقای رمضانی با
عصبانيت بر میگردد و به سمتی میرود كه او نشسته است . او هم
تيز از جا بلند میشود و پشت ميز ناهارخوری ، چشم در چشم آقای
رمضانی میايستد .
ـ د ، اگه تو درست بودی ، كه يكی از اون چند تا زن ، تا حالا
باهات مونده بودن ، يدونه بچه داشتی لااقل . د ، چاك دهنمو باز
نكن ، نذار بگم كه تو اصلا مرد . . .
باقی حرفش را بیاختيار قورت داد . ماه وش ، دخترهايش را به
اتاق حميده برده
است . صدای منزل ، بريده میشود . آقای رمضانی ، كنار بالكن
میايستد و از پنجره بيرون را تماشا میكند . اقای جابری
وارفته است . انگار ، در يك آن ، همه ی انرژی اش گرفته شده است
. من ، بالا پوش را دوباره سر جايش میگذارم و هاج و واج به
طرف سميه میروم . ماه وش به سراغ اقای جابری میرود و به
ارامی رو به رويش مینشيند .
ـ كريم منظور بدی نداشت . تو كه . . . تو كه بهتر میشناسيش .
او سرش را پايين انداخته است . ماه وش سعی میكند دلد اريش دهد
.
ـ تو و كريم يه عمره كه با هم رفيقين . تو ساقدوش ما بودی .
اين بچه ها تو رو از
دايی و عمو ها شونم بيشتر دوست دارن . . .
در همين هنگام ، صدای گريه ی آقای رمضانی ، توجه همه را به
خودش جلب میكند . زار زار میگريد . بی.ختيار از ذهنم عبور
میكند : " همه ش تقصير اين ودكا گورباچفه " !
كنار سميه ايستاده ام و انقدر گيجم كه نمی دانم چه بايد كرد .
مثلا من ميزبانم . ولی اخر از دست من چه بر میايد .آدم هايی
كه جلو من ايستاده اند ، خودشادن كلی تجربه دارند و مدعی دانش
و توانايی اند . يكی مهندس است ، يكی دبير سابق دبيرستان
دخترانه ، يكی هم مدير كل سابق . البته آقای مدير كل ، الان
دارد با همسر سومش در اين كشور زندگی میكند و ظاهرا اين
دخترهای دوازده ـ سيزده ساله ، تنها فرزندانش هستند . ماه وش ،
دست كم بيست سالی از او جوانتر است . اين طور كه سميه میگفت ،
گويا راستی راستی عاشق چشم و ابروی آقای رمضانی شده بود . و
البته او با اين سن و سال ، هنوز از خيلی از جوان ها جذاب تر و
سر زنده تر است . آدم اصلا نمی تواند تصورش را هم بكند كه
چنان موجودی ، يك دفعه به چنين پديده ای بدل شود . او همين طور
اشك میريزد . اقای جابری ، از جايش بلند میشود و به سمت او
میرود. دستش را از پشت ، روی شانه ی او میگذارد و منتظر
میماند . آقای رمضانی به آرامی بر میگردد و با چشمانی كه به
كاسه ی خون بدل شده اند، او را در آغوش میگيرد. منظره ی جگر
خراشی است . هر دو ، با صدای بلند گريه میكنند . ماه وش ، سر
جايش نشسته ، سرش را پايين انداخته و با تكان هايی كه میخورد
، معلوم است كه دارد ان ها را همراهی میكند . من و سميه ،
پنجه ی دستمان را به هم گره زده ايم و فشار میدهيم كه بغض مان
نتركد . از طرف ديگر ، تو اين فكرم كه بچه ها چه كار دارند
میكنند . وقتی حس میكنم كه با ان دل های كوچك شان چه دردی را
دارند تحمل میكنند ، بغضم میتركد . دست سميه را به ارامی از
دستم باز میكنم و به طرف در خانه میروم و بیسر و صدا میزنم
بيرون .
باران تندی میبارد . از اين ساعت به بعد ، مغازه ها میبندند
. وقتی هم كه هوا بارانی يا برفی است ، مردم ، كمتر از منزل
بيرون میروند . وسط زمستان كه میشود ، آدم ، جمال خورشيد را
به ندرت میبيند ؛ اگر هم ناپرهيزی كرد و خودی نشان داد ،
گرمايی از خود بروز نمی دهد . بیمعرفت عجيب خود دار و مرموز
میشود .
می روم زير باران تا خيس شوم ؛ خيس تا مغز استخوانم ، تا بند
بند اعصابم . بعضی ها شان بد جوری داغ كرده اند .
اول با آقای جابری آشنا شديم ؛ و از طريق او با آقای رمضانی .
راضی بوديم . هر دو شان تحصيل كرده و اهل سخن بودند ؛ خوب هم
به هم احترام میگذاشتند . الان يك سالی میشود كه جسته و
گريخته با هم ارتباط داريم .سميه از ماه وش خوشش میايد و
میگويد كه او خانم با شعور و مادر مهربانی است . من هم با او
هم نظرم . اقايان هم كه هردو به خوبی با مسائل ايران اشنا
هستند ؛ من كه از اگاهی انها ، استفاده كرده ام . ان قدر كه ،
خيلی وقتها با اتكا به درستی حرف انها ، با ديگران بگو مگو
كرده ام ؛ طوری كه ، بعضی ها بر سر همين حرفها ، از من فاصله
گرفته اند .
و امروز میبينم كه اينها ، اينطور بیرحمانه به هم میپرند و
برای خرد كردن يكديگر ، از هيچ چيز ، فرو گذاری نمی كنند .
بعد هم يكباره گريه میكنند وهم ديگر را میبخشند .
بعضی از عصب های يخ میزنند . خودم را به زير سرپناهی میكشم
، كه تا يكی ـ دو ساعت پيش ، محل قهوه خورهای بیحال محل بود .
خدا بيامرز ، دايی صفدر ، هميشه میگفت : "يه جو غيرت ، يه بند
انگشت گذشت؛
همين رمز يه زندگيه شرافتمندانه س . اينارو داشته باشی ، بقيه
شم پيدا میكنی ". وقتی با پدر بزرگم حرفش میشد ، در حالی كه
حق با او بود ، خودش را مثل شكست خورده ها نشان میداد و
میگفت :" بذار خيال كنه ، حق داره . اون ديگه پير شده ، كارش
تمومه . من كه میدونم چيكار باس بكنم .بذار اون دلش خوش باشه
كه هنوزم دارم خط اونو میرم ".
دايی ، هيچ وقت راه پدربزرگ را نرفت. وقتی دايی صفدر را تير
باران كردند ،
پدربزرگ قلبش ايستاد . خاله جان كه میخواست ما را دلداری دهد
، میگفت:" آقا جون ، دنبال دايی رفته كه تنبيه ش كنه ، آخه صد
دفه بش گفته بود كه دنبال اين ديوونه بازی ها نره".
ــ" وقتی پاسدارا ريختن تو خونه ی دوستم ، من اون اعلاميه ها
رو تو لباسام جا دادم".
صورتش برق میزد وقتی داشت اين جمله را میگفت . تمام خانه را
به هم ريخته بودند ، اما حواسشان به لباس های دايی نرفته بود .
اتفاقا ، سر همين قضيه ، بعضی از رفقايش فكر كردند دايی خودش
را فروخته بود . كفری شده بودم ؛ و با همان خشم ازش میخواستم
كه پته ی اين جور رفقا را بريزد روی اب . و او با همان آرامش
ديوانه كننده ، میگفت :"كه چی بشه ؟ كه آبروی اونام بره؟ آخه
ما كه دشمن هم نيستيم . بذار بگن . من خودم میدونم دارم چيكار
میكنم ".
آن روزها حرف هايش برايم قابل فهم نبودند . فقط میفهميدم كه
در خطر است .
و میفهميدم كه اين خطر ، نه از رو به رو ، كه از كنار خودش ،
او را تهديد میكرد .
به همين دليل ، از همه ی كسانی كه اذيتش میكردند ، نفرت داشتم
.
مادربزرگ ، او را خيلی دوست داشت . و پدربزرگ ، به اين خاطر
هميشه سرش غر میزد و میگفت :"خب تو كه اينقدر صفدر صفدر
میكنی ، جلوشو بگير"! مادر بزرگ ، صبور بود . گوش میكرد .
دايی میگفت :" مادربزرگت حرف نداره حيدر . قدرش ، خيلی بالاس
".
يك روز ، دايی به خانه ی ما امد و گفت كه دانشگاه هارا بستند .
پدرم او را پيش ما نگه داشت . من تنها بچه ی مادر و پدرم بودم
. صفدر تنها پسر پدر بزرگ و مادربزرگ بود . خيلی دوستش داشتم .
برايم مثل قهرمان ها بود . همه چيز قهرمانی را داشت . يك هفته
پيش ما ماند ، بعد رفت . يك سال بعد ، گفتند كه ديگر پيش ما
نخواهد امد .
آرامش غريبی ، زمين را فرش كرده است . تك و توك ماشينی هم كه
رد میشد ، ديگر نيست . باران به برف بدل شده است . زمين به
سرعت سفيد میشود ؛ تا به خودم بيايم ، همه جا بسته میشود .
نگاهی به پايم میاندازم ، برهنه است ؛ برهنه ی برهنه . ترس
برم میدارد . نكند دارم كابوس میبينم ، حتما الان ، شيطانی ،
چيزی ، ظاهر میشود و من هر چه سعی میكنم بدوم ، نمی توانم؛
بعد هم تقلايی میكنم و از خواب میپرم . در همين فكر ها هستم
، كه با شنيدن صدايی از پشت سرم ، وحشت زده ، به عقب بر
میگردم .
ــ تو . . .تو . . . !
در حالی كه تعجب و ترس ، تمام وجودم را در خود فرو خورده است ،
سعی میكنم بدن برهنه ام را ، با دست هايم بپوشانم . انگار دست
هايم از كار افتاده اند ،
تكان نمی خورند .
ــ آروم باش ، لازم نيست بترسی .
صدايش ، تمام وجودم را گرم میكند . میپوشاندم . ديگر فراموش
میكنم ، در چه وضعی هستم . صورتش تكان نخورده است . لبخند
هميشگی اش ، روی آن چهره ی دوست داشتنی ، شكفته است . جلو
میآيد . دستش را روی شانه ام میگذارد و راه میافتيم .
زمين ، شكوفه میزند . همه جا سبز میشود. آدم ها میخندند .
ــ كجا بودی صفدر ؟ تو رو كه . . . كشته . . . بودن . . . !
ــ خب آره ، میدونی كه .
ــ پس الان . . . اينجا . . . يعنی چی ؟ دوباره بر گشتی !
ــ میدونی حيدر ، هيچ چيز دوباره به جای اول خودش بر نمی
گرده .
ــ پس من دارم خواب میبينم ؟
ــ نه ! تازه همونم ، اونی نيس كه تو خيال میكنی .
گيج تر میشوم ؛ ولی انگار كه از اين گيجی خوشم آمده باشد ،
میخواهم بيشتر سر در آورم ، اين است كه خودم را كنار نمی كشم
. باز هم میپرسم :
ــ يعنی تو میگی كه كشته شدی ، دوباره هم زنده نشدی ، منم
خواب نمی بينم ! پس چرا اين همه چيزای عجيب و غريب پيش اومده؟
من تو خونه بودم ، اومده م كمی راه برم ، وايسادم ، مثل هميشه
م لباس تنم بود ، بعد يهو برف اومد ، لباسام
غيب شدن . . .
هنوز حرفم تمام نشده است كه ، میبينم بدنم پوشيده میشود ؛ با
يك جور پيراهن ،شلوار و كفش يكسره ؛ با رنكی مهربان ، كه همه ی
زيبايی هستی را به ياد چشم میآورد .
و دوباره ادامه میدهم :
ــ . . . آره ، بیلباس شدم ، بعد دوباره بدون اينكه بفهمم ،
اين لباسا اومدن تو تنم .
تازه قبلش . . . كه تو هنوز نيومده بودی ، برف اومده بود ،
اونم چه برفی! اونوقت حالا همه جا سبزه . اسم اين همه رو چی
ميشه گذاشت ؟ من كه نمی فهمم .
صفدر ، لبخند میزند و صورت مرا هم با موج ان همه ارامش اشنا
میكند .
ــ میدونی حيدر ، تو الان همه چی رو با هم نمی تونی درك كنی
.
ــ همه ی چی رو ؟
ــ همه ی هستی رو ؛ حركته شو . . .
ــ خب ، تو به من بگو .
ــ من به تو میگم كه الان میشه كه ، يك دفعه هزار سال به عقب
بر گرديم . میتونيم درست تو همون لحظه ، هزار سال بعد رو هم
ببينيم. الان ميشه ديگه نمرد . حالا میتونيم با همه ی هستی
يكی بشيم . ميشه برف شد ، درخت شد ، سياره شد . زمان ، زمانی
نيست كه تو میشناسی . ماده ، شكل نداره .
ــ يعنی الان . . . الان كی يه ؟
ــ الان ، ديروزه ، فرداست . اصلا نيست . نيست ، هست .
گيج تر میشوم ، احساس میكنم تو مغزم ، اتفاقی دارد میافتد .
باز هم میخواهم بپرسم؛ نمی دانم چه چيزی ، اما میخواهم هرچه
زودتر به جوابی برسم كه راضی ام كند.
ــ چه جوابی مثلا ؟
تعجب میكنم وبا همان شگفت زدگی میپرسم :
ــ يعنی تو فكر منو میتونی بخونی؟!
ــ ديدی نمی تونی بفهمی . مثل اين میمونه كه بخوايم لباس يه
آدم هزار متری رو ، تن يه آدم معمولی كنيم . نميشه كه .
ــ نه ، صبر كن ، صبر كن ! يعنی تو فكر منو میتونی بخونی ، هر
كاری يم كه دلت بخواد میتونی بكنی . . . نكنه كه امامی يا
پيغمبری كه تو جلد صفدر ظاهر شدی . . . يا نكنه اصلا خود
خدايی ؟
با بيان اين جمله تنم میلرزد . پر از شور میشوم . تنين آرام
بخشی ، مثل يك موسيقی لطيف ، تمام وجودم را در پرتو خود
میگيرد . صفدر ، هنوز با تبسمی عارفانه ، نگاهم میكند .
ــ اگه تو دلت بخواد ، میتونه اين جور باشه . حالا اگه من خدا
باشم ، تو چی میگی ، چی كار میكنی ؟
دستپاچه ميشوم . در حيرت غريبی غوطه میخورم . زبانم بند
میآيد . هيچ چيز به ذهنم نمی رسد . هيچ آرزويی مرا به سوی
خود نمی كشد .
خودش ، با همان نرمی ، ادامه میدهد :
ــ من صفدرم . همونی كه تو میشناسيش . میدونم كه حرفای من
برات قابل هضم نيستن . خيالت راحت باشه ، هيچ عيبی نداره .
میدونی حيدر ، تو ، تو ی وجودت حسی داری كه گذاشته تا تو اين
صحنه رو ببينی . صحنه يی كه بعدا ، برای مدتی ، فراموشش میكنی
.
بی اختيار میپرسم :"كدوم حس ؟
نگاه پر نفوذی روی چشم هايم میكارد . دستش را برای اولين بار
روی صورتم میلغزاند ، و با همان لبخند ، میگويد :
ــ حيدر ، تو ديگه بايد بری ، داره بارون میگيره .
ــ بارون ؟ توی اين هوای آفتابی كه . . .
باران ، به همان تندی میبارد . بايد زودتر به منزل بر گردم .
حس میكنم به آرامش رسيده ام . به هر حال اين دعوا باعث شد كه
يادی از صفدر كرده باشم . برای يك لحظه ، انگار چيزی به ذهنم
رسيده باشد ، میايستم . صفدر ؟
حس غريبی ، وجودم را با خود همراه میكند . بیاختيار ، دلتنگی
وحشتناكی غمگينم میكند . درخانه كه میرسم ، خودم را جمع
وجور میكنم . در را باز میكنم و به ارامی گوش میايستم . سر
و صدايی نيست . انگار همه چيز آرام است .
ــ سلام آقا حيذر عزيز !
آقای رمضانی در حالی كه اين جمله را میگويد ، بلند میشود
وبه طرف من میآيد ؛ آقای جابری هم پشتش .
آقای رمضانی با همان قيافه ی با وقار هميشگی ، میگويد :
ــ من واقعا شرمنده ام . بدون هيچ توجيحی .
آقای جابری میگويد :
ــ من هم به بلاهت خودم معترفم . من اونقدر بیشعورم ، كه هنوز
هم بعد از اين همه عمر ، حرمت اين جمع و به خصوص خانم ها رو
نگه نداشتم . واقعا كه افتضاح شد .
آقای رمضانی ، كه اثار شرمندگی را به خوبی در چهره و كلماتش
حمل میكرد ،
در ادامه میگويد :
ــ تو ی وجود ما خيلی چيزا هس كه ما قدرشونو نمی دونيم و
اونارو مفت مفت به چيزای بیارزش میفروشيم .
با شنيدن اين جمله ، يكباره به عالم ديگری پر میكشم . چه جمله
ی آشنايی ،
چه حس صميمی و رفيقانه ای . به دلم مینشيند . مغزم میشكفد و
بیاختيار میگويم :
ــ توی هستی ، خيلی چيزا هس كه ما قدر شونو نمی دونيم . ولی
بايد از يه جايی شروع كنيم . چه بهتر كه از همين جا شروع كنيم
. با يه جو غيرت ، يه كمی يم گذشت.
ــ خيلی مشكله ، ولی درسته .
آقايان ، میروند كه بازی نيمه كاره را به سرانجام برسانند.
ــ بابا ! بابا !
حميده از من میخواهد كه به اتاقش بروم .
ــ تو كه رفته بودی بيرون ، مامان بزرگ از ايران زده بود. گفت
كه تو رو يه عالمه بوس كنم . ناراحت نشی آ ، ولی الان دارم با
دوستام بازی میكنم ، بعدا ، خب؟
در همين لحظه ، سميه با سينی چای میرسد ، و با ملاطفت میگويد
:
ــ خب ، من جای تو بوسش میكنم .
واژه ها هنوز بين زمين و آسمان در حركتند ، كه صدای هراسناك و
دستپاچه ی حميده ،همه را ميخكوب میكند .
ــ نه ! به من گفته !
و با همان شتاب ، به طرف من میدود ، مبادا كه مادرش زودتر از
او به من برسد .
ــ مامان بزرگ گفت در گوشت بگم كه دوستای دايی صفدر دارن زياد
ميشن .
بعد ، ماچ آبداری میكند و با همان سرعت برمی گردد .
آرامشی ، اتاق را به محيطی دلنشين بدل كرده است ؛ از كجاست ؟
نمی دانم .
هر كس به كاری سر گرم است . نوری ، شيشه را هدف گرفته است ؛ از
لا به لای
قطراتی كه روی شيشه نشسته اند ، عبور میكند ، و بیان كه از
اب تاثير گرفته باشد ، دست نخورده ، به اتاق میتابد .
اين نور مرا به ياد چه چيزی میاندازد؟ نمی دانم ؛ مثل خيلی
از چيزهای ديگر .
صدای سميه و ماه وش در سالن میپيچد :
ــ به نظر تو سميه ، اين مردا میتونن يه روزی به جز خودشون و
خواسته هاشون
به چيز ديگه يی يم فكر كنن ؟ فكری كه به درد ما هم بخوره ؟
ــ حيدر كه آينده ش بد نيس . تلاش خودشو میكنه .
ــ بازم اين خانوما شروع كردن ، پس كو اين جفت شيش لعنتی !
بی اختيار ياد حافظ میافتم ؛ به ياد هديه ی صفدر .
كتاب را از روی قفسه ی كتاب ها برمی دارم ، دستم را رويش
میگذارم ، چشمم را میبندم و بازش میكنم ؛
بعد چشمم را باز میكنم و روی اولين بيت ان میاندازم و بلند
میخوانم:
خواهی كه بر نخيزدت از ديده رود خون
دل در وفای صحبت رود كسان مبند |