بيمارستان
پاستور نو، طبقه اول ، بخشای سی يو
تقريبا
همه تختها خالی اند... جز يكی، مهين اسكويی روی همون تخت
خوابيده، دو پرستار، يك مرد و يك زن اشاره میكنن كه از همان
دور از پشت شيشه بايد ببينمش ... میپرسم چی دوباره به
بيمارستان كشوندتش ؟ ميگن اين خانوم كيه مگه؟ خيلیها زنگ
میزنن يا ميان حالش رو میپرسن. ميگم ايشون استادمه، استاد
تئاترم بوده، استاد خيلیها بوده، بازيگر... كارگردان ... و
مترجم، يكی از بهترين بازيگرای زن تئاتر كه دوست و دشمن،
اونايی كه روی صحنه ديدنش ميگن رو دستش نيومده . ديگه نمی گم
كه اينو از زبون خيلیها شنيدم، از زبون نصرت كريمی، سمندريان،
دكتر رفيعی و خيلیهای ديگه. حتی توی يك نقد خوندم كه اونقدر
روی صحنه درخشان بوده كه بقيه ی بازيگرها اصلا ديده نمی شدند.
نمی گم تو شونزده سالگی ، تو نمايش پرنده ی آبی مترلينگ به
كارگردانی عبدالحسين نوشين فوق العاده بازی كرده، نمی گم تو
مسكو و زير نظر شاگرد استانيسلاوسكی مدرك بين المللی تدريس
تئاتر میگيره. يكی از همكلاسیهاش گروتوفسكی معروفه، يكی ديگه
اسموكتونوفسكی كه نقش هملت كوزينتسوف اش توی ذهن همه ماها حك
شده . بهشون نمی گم اين نمايشها رو بازی و اجرا كرده : خانه ی
عروسك ايبسن، روباههای ليليان هلمن، تانيای آربوزوف، صاحبه ی
ميهمان خانه ی گالدونی، صاعقه ی آستروفسكی، خرس و خواستگاری
چخوف، در اعماق گوركی، سه خواهر چخوف و كلی نمايش تلويزيونی از
جمله بازی در نقش اميليای اوتللو و بلانش اتوبوسی به نام هوس،
و چه حيف، كه هيچ فيلمی از اونها باقی نمونده. میپرسم سطح
هوشياری اش چطوره؟ پرستار ميگه كم ، خيلی كم، میگه پوران
خواننده خواهرش بوده؟ آره ؟ ديگه بهش نمی گم روح انگيز خواننده
ی قديمی هم خاله اش بوده، انوشيروان روحانی، آهنگساز و نوازنده،
شوهر خواهر ديگه اش. نميگم كه 25، 26 ساله كه خونه نشين شده كه
فقط توی خونه تدريس میكنه كه زندگیای مثل خانم هويشام داره،
نمی گم تموم دلخوشيش به دختراشه كه جز يكی بقيه ايران نيستن و
ماها... شاگردهايی كه برای بازی به خونه اش میرفتيم و
خيلیهامون حداقل، الفبای تئاتر رو ازش ياد گرفتيم و حالا چقدر
دير به دير فرصت میكنيم بهش سر بزنيم. پرستار اسمم رو میپرسه،
بعد بالای سرش میره، تقريبا داد میزنه مهين خانوم، علا اومده،
علا محسنی... مهين خانوم سرش رو به طرف اون بر میگردونه، پلكش
رو تا نيمه باز میكنه، بعد دوباره میبنده. پرستار میگه تا
ديروز بهتر بود اما امروز... بعد از سر دلداری ميگه ان شاء
الله خوب میشه، اون يكی میگه صبح پرويز پرستويی زنگ زده بود،
خيلیها از اين معروفا زنگ میزنن يا ميان حالش رو میپرسن! من
چيزی نمی گم، طاقت برق شادی نگاهشون رو ندارم.
مهين خانوم رو میبينم كه لبهاش تكون میخوره، با خودم فكر
میكنم الان روی كدوم صحنه ايستاده ، به كجا نگاه میكنه ؟
ديالوگهای كدوم يكی از نقشهاش رو داره میگه ؟ با خودم فكر
میكنم تئاتر چه هنرغريبيه، چه ديوونگی احمقانه ی باشكوهيه!
(وبلاگ پندار) |