شب
شتابان
سوار برگی سپيد
به پيشواز قصه میآيد .
انكه سطرهای زندگی را
رج زده است ؛
مهتاب را
در ترديدخاطره
به خاك سپرده .
قطره ی آبی باران
آسمان زخمی را
هر روز صبح
روی پوست بيداري
زمزمه میكند :
بيدار شو !
بر خيز !
كمان فريادي
كه از دور دست قصيده
خشم را
از روزنه ی خيال
كشيده است ،
شعله ور ؛
فردا را
مثل نسيم
زمزمه میكند.
شهر
كوچك است هنوز
آبادي
روی كاغذ نقاشی كودكان
از دردبینياز .
خيابان
كسی را میجويد
كه از قهرمان
فاصله گرفته است ؛
كوچه
مثل هميشه
مشغول نشخوار.
دستی
كه داس قديمی را
از چشم روزگار میشويد
حوصله اش را
دسته گل بادی كرده است
كه جنگل را در ابتدای برگ
جويده.
ديروز
خيالم را فروختم
مگر از آروزی ديدن
رها شوم ؛
از ان همه رويای خام ؛
از گل جدا شدم
خاك را نفرين كردم
پنجره را شكستم
دل از كابوس تلخ ازادی شستم ؛
و دوباره
آرامش تنهايی را ستودم؛
و مرگ را همدم گذشته ام كردم.
بی هيچ پيماني
بی نگاهي
جاری در قلبهايی خاموش.
بی بدرودی حتا
كه از اين همه غربت
دست شسته باشد.
وقتی كه اين بار
با هياهويی ديگر ، به اين زمين
يا هر زمين ديگری باز امدم
خيال را
از خاطره شسته ام
و بهار را
بی تصويری از اينده
در خواب فرو خورده ام .
در اين سفر
روز را
سوار
بر برگی كرده ام
كه رنگ را
از باغ عشق نوشيده است.
|