كوچه پشت مدرسه راه آسان تا مدرسه بود. كوچهای باريك كه
قرارگاه بود و محل گذر دختران دانش آموز. پر از خاطرههای خوب
و بد. قدم زدن در كوچه پشت مدرسه يعنی آغاز صبح تازه يعنی شروع
يعنی ديدار دوست بعد از ظهرها يعنی فرار يعنی آزادی يعنی قرار
يعنی ديدن كسی كه آن جا در انتظارت بود.بیهراس از جاسوسهای
ناظم . محل رد و بدل كردن ممنوعهها نوار، فيلم و عكس. همه
اينها تا آن صبح پاييزی بود. صبحی كه كوچه پشت مدرسه شكل
ديگری گرفت.
هوا ابری بود. سوز سردی میآمد. نگاهی به ساعتم انداختم ده
دقيقه تا زنگ فرصت داشتم . دوستم مريض بودt
آن روز به مدرسه نمی آمد. آن روز تنها تا مدرسه میرفتم. سر
كوچه كمی تامل كردم. چرا آن روز دلم آنقدر شور میزد؟ كوچه آن
روز چقدر طولانی و خلوت بود. با اين كه زمانی بود كه بايد پر
از رفت و آمد باشد اما هيچ كس نبود. در سرم پر از فكر بود.
هنوز خواب كاملا از سرم نپريده بود. زير لب شعری كه قرار بود
حفظ كنم را تكرار میكردم:
گوهر خود را هويدا كن كمال اين است و بس
خويش را در خويش پيدا كن كمال اين است و بس »
بايد تمام شعر را از بر میخواندم. چقدر كلاس ادبيات را دوست
داشتم. از مقابل خانه ليلا رد شدم. وسط كوچه بود. پنچ خانه تا
ديوار مدرسه. يادم بود دو شب ديگر تولدش دعوتيم. به خودم
گفتم:« حتما بلوز آبی و شلوار جين میپشم. يادم باشه به سعيده
بگم گوشوارههامو بهم بده.» غرق در خيالهای خودم بودم كه صدايی
خلوتم را بر هم زد صدای موتور آزار دهنده. خودم را كنار كشيدم
و زير لب غر زدم تو كوچه به اين باريكی موتور چيكارداره. صدا
لحظه به لحظه نزديكتر میشد و چيزی را دورنم میلرزاند. كاش
اين كوچه زودتر تمام میشد. هيچوقت اين قدر خلوتی كوچه پشت
مدرسه آزارم نمی داد. موتور كاملا پشت سرم بود و من تا انتهای
كوچه انگار راه زيادی داشتم. ناگهان دستی
ازكنارم
تا روی سينه ام آمد. لحظهای نفهميدم چه شد. به خودم كه آمدم
بوی مشمئز كننده نفس مردانهای آزارم میداد و دستی كه از روی
سينه ام تا به پايين سنگينی میكرد. زبانم بند آمده بود. همه
افكار دخترانه ام در هم شكست. درد و حقارتی تمام وجودم را پر
كرد. صدای نفسهای تهوع آور مرد را روی صورتم حس میكردم.
لحظهای به اندازه يك سال گذشت. تنها فكری كه داشتم اين بود كه
آن مهاجم را از خود دور كنم.
بايد كاری میكردم،
كاری برای گريز. با حركتی دستم را آزاد كردم و كلاسورم را بالا
بردم
و
پايين آوردم و با تمام وجود به سمت مدرسه دويدم.
برايم مهم نبود كه چه وضعيتی دارم يا كسی مرا در آن وضعيت میبيند
يا نه به دردی كه در سينه و پايم میپيچيد اهميتی نمی دادم.
داخل مدرسه كه رسيدم هنوز گيج و گنگ بودم. گيج از آن چه كمتر
از چند دقيقه پيش برايم رخ داده بود. يكی از همكلاسیهايم پرسيد
اتفاقی افتاده؟! كه ديگر هيچ نفهميدم.
به هوش آمدم.
نتواستم دقيقا تعريف كنم كه چه اتفاقی افتاده است. آن روز و
هيچ روز ديگر شعر حبيب اصفهانی را از بر نخواندم. كبودیهايی
صورت و بازويم به اندازه وحشتی كه داشتم آزار نمی داد.
از فردای آن روز كوچه پشت مدرسه راه آسان رفتن مدرسه نبود. ديگر
از كوچه پشت مدرسه نرفتم. تولد ليلا نرفتم. كوچه پشت مدرسه ديگر
كوچه خاطرهها نبود. صدای همه موتورها از فردای آن روز ترسناك
بود. هنوز هم صدای موتور میشنوم خودم را جمع میكنم. |