زندگي
مجموعهای از
حروف كنار هم نيست
زندگی
مجموعهای از
رنگها كنار هم است
...
مادرم ميگفت
جوانی سن خطرناكی است
و چشمهای مرا بست
تا بگذرد
من جوانيم را
به دخترم میدهم
تا جای خودش و من
جوانی كند
...
كه با ماه رابطه داشت
سنگ پراندند
...
گاه كف دستی زمين
جهانی برای من
گاه تمام جهان
كف دستی زمين
برای ايستادن
يك پا
بی تعادل
تنها
...
با تو
روزها
يك خط آبی كوتاه
بی تو
روزها
يك خط دراز سياه
...
ماه را نشانه رفتند
آواز را نشانه رفتند
پرواز را نشانه رفتند
ديگر چه مانده برای خيالبافی ما ؟!
...
غروب
خيابان
سايههای درختان
حجم تنهائی مرا
بزرگ میكنند.
...
آينه قديمی مان
كه صادقترين خانه ما بود
اين روزها دغل شده
مادرم را نشانم ميدهد
تا خيال كنم كه منم !
***
|