خلاصهای از مجموع دوساعت گفت و گو با گلشيفته فراهانی در يكی
از روزهای تير ماه چيزی از آب درآمد كه در زير میخوانيد. نه
من به شكل حرفهای طرف ِ پرسشگر ِ خوبی بودم نه او اهل
جوابگويی به سؤالات مرسوم اين گونه مصاحبهها. پس از هر دری
سخن گفتيم، او از سفرهايش گفت، از عشق ِ ديوانهواری كه به
زمين و طبيعت دارد، از ماه، كوير، و چوپانها و چيزهايی ديگر.
در اين ميان من هم سعی كردم كمی از فيلمهايش و بازيگری و البته
ماهیها... حرفی به ميان بكشم.
***
ماهیها عاشق ميشن، آيا؟
گ: من از صدای آدما گاهی صداقتشون رو تشخيص ميدم.
پس چی شد كه رو دست خوردی؟
گ: برای اينكه من روحساب طرح قصهای كه اول خوندم حاضر به بازی
شدم، ولی وسطای كار يه سری مشكلات مالی برای فيلم پيش اومد و
فيلمنامه تغييرات عجيبی كرد و ... حق قانونی من بود كه از فيلم
كنار بكشم….
و انسانيت به خرج دادی؟
گ: نه، من عاشق آقای رفيعی هستم. فيلمنامه اوليهای كه من
خوندم داستان به اين شكل بود كه بعد از رفتن *آتيه* به
بيمارستان تازه حضور *توكا* پر رنگتر ميشد، يعنی به يه بلوغی
ميرسيد كه اين توی روند فيلم آهستهآهسته شكل ميگرفت. حتی رو
صدای توكا كار كرده بودن. رستوران ميرسيد دست توكا و اون بايد
اونجا رو اداره ميكرد. يه جوری داستان شهرزاد قصه گو بود كه با
غذاهايی كه ميپخت *عزيز* رو پایبند ميكرد. وقتی قرارداد
ميبستم اين فيلمنامهای بود كه خوندم، نه چيزی كه الان از آب
در اومده، كه البته برای خودش خيلیام خوبه.
و به خاطر كوتاه شدن نقشت دلخوری؟
گ: نه اصلاً، ولی به هر حال وقتی يه نقشی رو بازی ميكنی يه
گرههايی هست كه اون رو مدام در گير ميكنه، وقتی اين گرهها
كمرنگ يا حذف بشه مثل از بين رفتن اتصالات ِ يه پل به زمينه،
خوب، ريزش ميكنه. و خدا ميدونه تو اون فيلم به من چه گذشت. اما
اين رو هم ميدونی كه فيلم، فيلم قشنگيه، بعد از ديدنش كيف
كردی، حالت بهم نخورده، رنگ ديوارها و لباسها رو دوست داری، و
باز حالا يه سوژه نسبتاً شاعرانه و نوستالژيك داره كه كمك
ميكنه فيلم رو دوست داشته باشی. واقعاً اگر خودم تو اين فيلم
بازی نميكردم نظرم بهش يه چيز ديگهای بود، يه نقاشی قشنگه،
آدم كيف ميكنه، خوشحال ميشه از ديدن اين همه رنگ اونم تو كشوری
كه ديگه رنگی توش وجود نداره. جايی كه يه زمانی كشور رنگ بود،
الان يه نگاه به تهران بكن....
من هميشه ميگم نظرم به درد سطل آشغال ميخوره. اما، ايجاد اين
ذهنيت برای تماشاگر كه ممكنه عزيز عاشق توكا شده باشه ميتونست
فيلم رو پيچيدهتر بكنه، مسئلهای كه تو نسخه نهايی به كلی حذف
شد. مثلاً يكی از پلانهايی كه گرفتن ولی استفاده نشد، پلانی
بود كه وقتی آتيه ميرفت بالا تا اولين سينی رو ببره برای عزيز،
وقتی عزيز در رو باز ميكنه يه بشقاب جلوی صورتشه كه توش چهره
توكا رو نقاشی كرده كه آتيه عصبانی ميشه و ميره پايين.
نكتههايی مثل اين، فيلم رو يه عاشقانه پيچيده ميكرد، ولی
الان يه عاشقانه ساده است، همين. از مدتها قبل هم كلی تمرين
كردم تا بتونم با مهارت سيب زمينی پياز خُرد كنم.
نقطه و كش
گ: ببين هميشه يه نقطهای هست كه برای رسيدن بهش خودت رو مثل
كش ميكشی تا با قدرت به سمتش پرتاب بشی. اما هميشه يه دستايی
اومدن و نقطه رو يا دورتر بردن يا اصلاً برداشتنش. اونوقت تو،
ميون زمين و هوا معلقی. ما تو همچی مملكتی داريم زندگی ميكنيم.
اما آدما با دور شدن نقطه شون يا حتی از بين رفتنش نبايد
جديتشون رو از دست بدن و همه نگرانی من از اينه كه آدمای دور و
برمون ديگه جدی نيستن. البته نميدونم خودم هم تا كجا ميتونم
ادامه بدم. سقف سينمای ايران برای بازيگری خيلی كوتاه ِ،
مخصوصاً برای هنرپيشه زن. حالا نگاه كن ببين هنرپيشههای خوب
مردمون به تعداد انگشتهای دوتا دستن ولی هنرپيشههای زن،
فراوون، هی دارن تكثير ميشن. خب، چند تا كارگردان خوب داريم
كه ممكنه در سال فيلم بسازن، چند تا فيلم خوب داريم؟ از اين
چند تا، چند تا نقش به يه آدمی مثل گلشيفته ممكن بخوره؟ اگر
جور دربياد با من، آيا سراغ من بيان يا نه. اگر هم بيان آيا
همون دستهايی كه نقطهها رو ميكشند و نميذارن آدم بهش برسه
اجازه ميدن كه اصلاً فضايی ايجاد بشه كه من براش دور خيزی
بكنم؟
با همه اين اما اگرها كه اصلاً نميشه حركتی كرد؟
گ: خب ديگه يه جور جنگه. از همون لحظه اول كه فيلمنامه رو ميدن
دستت جنگ شروع ميشه و البته نه كنار ميكشم و نه صلح ميكنم.
حاضرم برم وسط ميدون مين و بميرم. ولی كو كارگردانی كه اين رو
از من بخواد و ارزشش رو بفهمه. چه بسا اين فدا شدنه بتونه چيزی
رو نجات بده ولی كمند مثل آقای حميدنژاد.
حميدنژاد؟
گ: كارگردان اشك سرما رو ميگم. برای من اين فيلم جريان
ساز بوده. من به آقای حميد نژاد ايمان داشتم، فيلمنامهاش برای
من يه حكم بود.
گاهی به آدما نگاه كن
گ: يكی از چيزايی كه تو زندگی برام مهمه نظاره كردن رفتار
آدماست. حرف زدنشون، نگاه كردنشون، اصلاً انسان برای من هميشه
موضوع جالبی بوده، شايد برای همينه كه بازی ميكنم، گرچه
بازيگری برای من در رده دهمه، يعنی بر خلاف آدمايی كه همه چيز
زندگيشون رو بر اساس اون برنامهريزی ميكنن. اما يه آنای
تو بازيگری هست كه دوسش دارم. يه چيزی هست كه انگار تو بدنت
ترشح ميشه، تو يه لحظههايی، يه آنای كه اگر
برای من تو يه فيلمی هيچ وقت پيش نياد خيلی دردناك، مثل
ماهیها... كه از اون لحظات برام نداشت.
فكر ميكردم اونجايی كه تو ماشين گريه ميكنی يا موقع اولين
برخوردت با عزيز خيلی داری لذت ميبری موقع بازی؟
گ: نه نبود.
الان ميگی يا واقعا پيش نيومد؟
گ: نه نبود، شايد تنها لحظه، اونجايی بود كه با مامانم سر چرخ
ماشين دعوا ميكنم.
ولی اون صحنهها كه گفتم به نظرم خوب در اومده.
گ: خب، «من نميتونم» نداريم. اگر گلشيفته
نميتونه توكا بايد بتونه.
يه جايی هم وقتی تو آشپزخونه روی ميز مثلاً قراره كه از ته دل
بخندی خيلی بد شده.
خب آره ديگه، برای اينكه ميگفتن بخند، الكی بخند و من دليلش رو
نميدونستم، خب همين ميشه ديگه.
پس اونجا ديگه از دست توكا هم كاری بر نيومد؟
ديگه بعضی موقعها هم شرمنده كم ميارم. قضيه همون بچهای كه
وقتی ناقص باشه يه چيزی كم داره، يا دست نداره يا پا نداره. به
هر حال من سعی كردم حداقل مرده به دنيا نياد!
گاهی هم به زمين نگاه كن
از ميون فيلمهايی كه بازی كردم اگر درخت گلابی و اشك
سرما برام يه چيز ديگهاند به خاطر اينه كه به شدت طبيعت
برام ارزش داره چون منشاء همه چيزه. تنها چيزی كه شايد بتونم
بعد از عالم و آدم بهش پناه ببرم و هيچ وقت دروغ نميگه. هميشه
تو رو با آغوش باز ميپذيره، هميشه برات چيزای خوب داره. زمين
مادره و دقيقاً همين حس رو بهش دارم، مادرمه. گاهی فكر ميكنم
درختای خيابون وليعصر بدبختترين درختان چون هيچ كس نيگاشون
نميكنه، هيچ كس برای جوونه زدنشون ذوق نميكنه، هيچ كس خزانشون
رو نميبينه، و چه خوشبخته يه درخت گلابی تو باغ دماوند.
اهل كجايی؟
من مادرم اهل يزد بودن كه كوچهای زيادی كردن به عشق آباد و
تركمنستان و
…
و پدرم كه فراهانی اهل ايالت فراهان اراك. خودمم كه تو همين
جهنم به دنيا اومدم.
ميخوام بدونم اين عشقِ طبيعت ريشه تو چی داره، چون ميبينم حتی
موقع انتخاب نقشها هم اين علاقهبیتاثير نيست؟
يه چيز ذاتيه، ژنتيكه، باور كن و تأثير اسمم روی من. از بچگی
عاشق باغچمون بودم عاشق گل بودم و هميشه تو باغچه پلاس بودم.
ميرفتيم همين دِهمون تو فراهان وقتی اين سيبها توی جوبای آب
ميريختن و ميومدند....
داری تصوير سازی ميكنی يا جدی ميگی يعنی واقعاً بودن؟ آخه اين
رو آدم هميشه تو فيلم ميبينه.
نه واقعاً بود، آب برای آبياری باغها نوبتی بود و وقتی راه آب
رو باز ميكردند خيلی چيزا با خودش مياورد، خب سيب هم مياورد.
سيبهايی كه از درختا ريخته بود. يا وقتی برای انگورچينی
ميرفتيم يا گلای محمدی حياط پدر بزرگم
…
پس ايرونی هستی.
بد جوری. داريم از يكسری چيزها عكاسی ميكنيم، بناهای در حال
تخريب، بلوكهای بتون كنار يك امارت گاهگلی قشنگ، طبيعتی كه
داره داغون ميشه، همه چی، كه بقيه هم بدونن و ببينن كه چه
بلايی داره سر اين ايران ميآد، سر طبيعتش، البته اگه براشون
اصلاً مهم باشه. در آينده من به هرحال كارگردان ميشم و بيشتر
موضوايی كه بهش خواهم پرداخت همين طبيعت، كه داره نابود ميشه.
زمين كه مهمترين چيزه تو زندگی آدم.
آن سوی پنجره هنگاميكه خورشيدِ تابستانی كه تلاشی برای به
انتها رساندن روز ندارد خرامان خرامان خود را به خط افق
ميرسانيد گفتگوی ما اين گونه به پايان رسيد:
يادمه يههايكو خوندم، نميدونم از كی كه ميگفت:
ماهیهای قزلآلا
نميدانند مقصد رودخانه را
و همراه آن ميروند
تا آب ِ شور. |