آمن زنگ زد. اول صبح بود .گفت : شنيدی که صفار هرندی ورود
زنان به وزرات ارشاد ، بعد از ساعت 6 را ممنوع کرده . شنيده
بودم . شب قبلش توی تحريريه شنيده بودم و کلی هم سر اين قضيه
خنديده بوديم با بچه ها .
ظهر شد . داشتم خبرهای صفحه را آماده می کردم. يکی از
نمايندگان استقبال کرده بود از طرح صفار هرندی و گفته بود اين
طرح بايد به تمام نهاد ها تسری داده شود.برای بهمن خبر را
خواندم زد زير خنده و گفت : ديگه معلوم شد می خوان بعد از ساعت
6 توی ادارات چی کار کنند.پرسيدم می خوان چی کار کنند ؟ گفت :
اين جا خانم نشسته نميشه گفت.
(توی دلم گفتم همه ما صفار هرندی هستيم) بی حوصله شروع کردم
به قدم زدن.ياد مهاجرانی افتادم . ياد داستان ازدواج دومش، که
می گفتند طرف از منشی های مرکز گفت و گوی تمدنهاست. بعد ياد
آسيه افتادم که سال پيش از روزنامه زنگ زد به جميله کديور و
کديور بيچاره کلی گريه کرد بخاطر پاپوشی که برای شوهرش ساخته
بودند .
دلم گرفت انصافا. دستم به کار نمی رفت .گوشه ای نشستم . يکی
از دوستان آمد برای مشورت . گفت خبرگزاری حيات دعوتم کرده برای
سرويس بين المللش. گفتم آنجا بايد چادر بپوشی . قبول می کنی. ؟
گفت : نه . !
پاسخش تسلی خاطری بود . نگاهی به دور و برم انداختم . به خانم
های تحريريه . به رنگ تيره لباسها به اين که هيچ خانمی در
شورای تيتر حضور ندارد . به اين که آسيه را هم تاب نياوردند
و من آن روزهای خوب صفحه اجتماعی را از دست دادم با رفتن
آسيه
يادم می آيد سردبير محترم می گفت صفحه شما زيادی فمينيستی
است. و من هم متهم اول اين ماجرا بودم.
با خودم فکر كردم يک روز به سردبير بگويم آقای دکتر شما هم
صفار هرندی هستيد .
شب شد . برگشتم خانه .آمن
sms
زد كه در مورد صفارد هرندی چيزی نوشتی يا نه ؟
همين ها را نوشتم .
چيز خوبی از کار درنيامد . مهم هم نيست . روزی تمام اين حرف
ها بسيار احمقانه خواهد بود . آنقدر که کسی باورشان نخواهد
کرد.
|