آرامش ميانسالی
انبساط
و حسی كه مرا
به چيزهای ساده نزديك میكند.
روز خوبیست
سبز و روشن،
كاش مادر بود
تو هم بودی و
بی خيالی ظهر تابستان
-حتما به تو میگفتم
دوستت دارم!
اين صدا از كجاست؟
صلات ظهر
خواباند مردم!
چك
چك-
گنجشكي
روشنی را به دورها میبرد!
هوا پاك است و نرم
و بوی پونه را میآورد
از دور.
بوی خاك
بوی پونه و خاك
خاك را بو میكشم
بوی خاك را دوست میدارم
اما ديگر نمیدانم
غربت چيست؟
تو كجايی؟
ميهن كجاست؟
اين صدا از كجاست؟
اين صدای كمی مثل گريه
كه میخواهد
مادر را
تو را
وبیخيالی ظهر تابستان را
از زير سايهی توت و
يادهای من جمع كند، از كجاست؟
چه خوب كه ستارهها دورند و
آدمها
گاهی شاعر میشوند!
خواب میبينم
و در خوابهايم
دستی میچرخد و مرا
از جايی دور میكند.
به كجا میبرد مرا؟
تا كجا؟
در بازار دزفول يا اهواز
زنی برای روز مبادا
گوشواره و النگو میخرد
تو میگويی پروانه سوخته است
كباب شده است
جلو چشم بچههاش
و همه،
همه دروغ میگويند به هم
و همچنان
"برج" میرويد تا آسمان!
مادر هميشه میترسيد
از كاغذ و كتاب و پچپچ و حرفهای بودار
و در تنهايیهايش هم
همان حرفها را میزد
و گوشش را
به صدای "بیبیسی» و "مسكو" میچسباند.
كاش مادر بود
تو هم بودی و
بی خيالی ظهر تابستان
-نترس!
حتما به تو میگفتم
دوستت دارم!
مادر "برجها" را نديد
ماه و ستاره دلش را ربوده بود.
مینشست
برای دل گمشدهاش
و غمهای اين و آن
گريه میكرد.
كاش شانههای لاغرش بود
تا نمیلرزيدم
تا سير دلم
برای پروانهها گريه میكردم!
كاش تخت بيمارستان و
دوری و
خبرهای ناگهان نبود!
مادر از همين چيزها میترسيد
از سرانجام شادیهای سرقت شده
از له شدن
نرسيدن صدا به صدا
خالی شدن جيب مهرباني
روسياهی خوبی،
از همينها!
حالا پروانه سوخته است و من
خوابش را نمیبينم
در بازار دزفول يا اهواز
زنی گوشوارههايش را میفروشد. . .
چه خوب
كه مادر
روز مبادا را نديد!
مهر۸۲ |