مردی كه در كوچه میرفت هنوز به صرافت نيفتاده بود به ياد
بياورد كه سيزده سالی میگذرد كه او به چهره ی خودش در آينه
نگاه نكرده است. همچنين دليلی نمی ديد به ياد بياورد كه زمانی
در همين حدود میگذرد كه او خنديدن خود را حس نكرده است. قطعا
به ياد گم شدن شناسنامه اش هم نمیافتاد اگر راديو اعلام
نكرده بود كه افراد میبايد شناسنامه ی خود را نو، تجديد
كنند. وقتی اعلام شد كه شهروندان عزيز مواظف اند شناسنامه ی
قبلی شان را ازطريق پست به محل صدور ارسال دارند تا بعد از
چهار هفته بتوانند شناسنامه ی جديد خود را دريافت كنند، مرد
به صرافت افتاد دست به كار جستن شناسنامه اش بشود، و خيلی زود
ملتفت شد كه شناسنامه اش را گم كرده است. اما اين كه چرا تصور
میشود سيزده سال از گم شدن شناسنامه ی او میگذرد، علت اين
كه، مرد ناچار بود به ياد بياورد چه زمانی با شناسنامه اش سر و
كار داشته است، و آن برمی گشت به حدود سيزده سال پيش يا ــ
شايد هم ــ سی و سه سال پيش، چون او در زمانی بسيار پيش از
اين، در يك روز تاريخی شناسنامه را گذاشته بود جيب بغل بارانی
اش تا برای تمام عمرش، يك بار برود پای صندوق رای و شناسنامه
را نشان بدهد تا روی يكی از صفحات آن مهر زده بشود. بعد ازآن
تاريخ ديگر با شناسنامه اش كاری نداشت تا لازم باشد بداند آن
را در كجا گذاشته يا در كجا گم اش كرده است. حالا يك واقعه ی
تاريخی ديگر پيش آمده بود كه احتياج به شناسنامه داشت و
شناسنامه گم شده بود. اول فكر كرد شايد شناسنامه در جيب بارانی
مانده باشد، اما نبود. بعد به نظرش رسيد ممكن است آن را در
مجری گذاشته باشد، اما نه... آنجا هم نبود. كوچه را طی كرد،
سوار اتوبوس خط واحد شد و يكراست رفت به اداره ی سجل احوال.
در اداره ی سجل احوال جواب صريح نگرفت و برگشت، اما به خانه
اش كه رسيد، به ياد آورد كه ــ انگارــ به او گفته شده برود يك
استشهاد محلی درست كند و بياورد اداره. بله، همين طور بود. به
او اين جور گفته شده بود. اما... اين استشهاد را چه جور بايد
نوشت؟ نشست روی صندلی و مداد و كاغذ را گذاشت دم دستش، روی
ميز. خوب ... بايد نوشته شود ما امضاء كنندگان ذيل گواهی
میكنيم كه شناسنامه ی آقای ... مفقودالاثر شده است. آنچه را
كه نوشته بود با قلم فرانسه پاكنويس كرد و از خانه بيرون آمد و
يكراست رفت به دكان بقالی كه هفتهای يك بار از آنجا خريد
میكرد. اما دكاندار كه از دردسر خوشش نمیآمد، گفت او را
نمیشناسد. نه اين كه نشناسدش، بلكه اسم او را نمیداند، چون
تا امروز به صرافت نيفتاده اسم ايشان را بخواهد بداند. «بخصوص
كه خودتان هم جای اسم را خالی گذاشته ايد!»
بله، درست است.
بايد اول میرفته به لباسشويی، چون هرسال شب عيد كت و شلوار و
پيراهنش را يك بار میداده لباسشويی و قبض میگرفته. اما
لباسشويی، با وجودی كه حافظه ی خوبی داشت و مشتریهايش را ــ
اگر نه به نام اما به چهره ــ میشناخت، نتوانست او را به جا
بياورد؛ و گفت كه متاسف است، چون آقا را خيلی كم زيارت كرده
است. لطفا ممكن است اسم مباركتان را بفرماييد؟»
خواهش میشود؛ واقعا كه.
«دست كم قبض، يكی از قبضهای ما را كه لابد خدمتتان است
بياوريد، مشكل حل خواهد شد.»
بله، قبض.
آنجا، روی ورقه ی قبض اسم و تاريخ سپردن لباس و حتا اينكه چند
تكه لباس تحويل شد را با قيد رنگ آن، مینويسند. اما قبض
لباس... قبض لباس را چرا بايد مشتری نزد خود نگه دارد، وقتی
میرود و لباس را تحويل میگيرد؟ نه، اين عملی نيست. ديگر به
كجا و چه كسی میتوان رجوع كرد؟ نانوايی؛ دكان نانوايی در همان
راسته بود و او هر هفته، نان هفت روز خود را از آنجا میخريد.
اما چه موقع از روز بود كه شاگرد شاطر كنار ديوار دراز كشيده
بود و گفت پخت نمیكنيم آقا، و مرد خود به خود برگشت و از كنار
ديوار راه افتاد طرف خانه اش، با ورقهای كه از يك دفترچه ی
چهل برگ كنده بود.
پشت شيشه ی پنجره ی اتاق كه ايستاد، خِيلكی خيره ماند به
جلبكهای سطح آب حوض، اما چيزی به يادش نيامد. شايد دم غروب يا
سر شب بود كه به نظرش رسيد با دست پر راه بيفتد برود اداره
مركزی ثبت احوال، مقداری پول رشوه بدهد به مامور بايگانی و از
او بخواهد ساعتی وقت اضافی بگذارد و رد و اثری از شناسنامه ی
او پيدا كند. اين كه ممكن بود؛ ممكن نبود ؟ چرا...
«چرا... چرا ممكن نيست؟»
با پيرمردی كه سيگار ارزان میكشيد و نی مشتك نسبتا بلندی
گوشهی لب داشت به توافق رسيد كه به اتفاق بروند زيرزمين اداره
و بايگانی را جستجو كنند؛ و رفتند. شايد ساعتی بعد از چای پشت
ناهار بود كه آن دو مرد رفتند زيرزمين بايگانی و بنا كردند به
جستجو. مردی كه شناسنامه اش گم شده بود، هوشمندی به خرج داده
و يك بسته سيگار با يك قوطی كبريت در راه خريده بود و با خود
آورده بود. پس مشكلی نبود اگر تا ساعتی بعد از وقت اداری هم
توی بايگانی معطل میشدند؛ و با آن جديتی كه پيرمرد بايگان
آستين به دست كرده بود تا بالای آرنج و از پشت عينك ذره بينی
اش به خطوط پروندهها دقيق میشد، اين اطمينان حاصل بود كه
مرد نااميد از بايگانی بيرون نخواهد آمد. بخصوص كه خود او هم
كم كم دست به كمك برده بود و به تدريج داشت آشنای كار میشد.
حرف الف تمام شده بود كه پيرمرد گردن راست كرد، يك سيگار ديگر
طلبيد و رفت طرف قفسه ی مقابل كه با حرف ب شروع میشد، و
پرسيد «فرموديد اسم فاميلتان چه بود؟» كه مرد جواب داد «من
چيزی عرض نكرده بودم.» بايگان پرسيد «چرا؛ به نظرم اسم و اسم
فاميلتان را فرموديد؛ درآبدارخانه!» و مـرد گفت «خير، خير...
من چيزی عرض نكردم.» بايگان گفت «چطور ممكن است نفرموده
باشيد؟» مردگفت «خير... خير.»
بايگان عينك از چشم برداشت و گفت «خوب، هنوز هم دير نشده. چون
حروف زيادی باقی است. حالا بفرماييد؟ »مرد گفت «خيلی عجيب است؛
عجيب نيست؟! من وقت شما را بيهوده گرفتم. معذرت میخواهم. اصل
مطلب را فراموش كردم به شما بگويم. من... من هرچه فكر میكنم
اسم خود را به ياد نمیآورم؛ مدت مديدی است كه آن را نشنيده
ام. فكر كردم ممكن است، فكر كردم شايد بشود شناسنامهای دست و
پا كرد؟»
بايگان عينكش را به چشم گذاشت و گفت «البته... البته بايد راهی
باشد. اما چه اصراری داريد كه حتما...» و مرد گفت «هيچ...
هيچ... همين جور بيخودی... اصلا میشود صرف نظر كرد. راستی چه
اهميتی دارد؟» بايگان گفت «هرجور ميلتان است. اما من فراموشی و
نسيان را میفهمم. گاهی دچارش شده ام. با وجود اين، اگر اصرار
داريد كه شناسنامهای داشته باشيد راههايی هست.»بیدرنگ،
مرد پرسيد چه راههايی؟ و بايگان گفت «قدری خرج برمیدارد. اگر
مشكلی نباشد راه حلی هست. يعنی كسی را میشناسم كه دستش در اين
كار باز است. میتوانم شما را ببرم پيش او. باز هم نظر شما شرط
است. اما بايد زودتر تصميم بگيريد. چون تا هوا تاريك نشده بايد
برسيم.»
اداره هم داشت تعطيل میشد كه آن دو از پياده رو پيچيدند توی
كوچهای كه به خيابان اصلی میرسيد و آنجا میشد سوار اتوبوس
شد و رفت طرف محلی كه بايگان پيچ واپيچهايش را میشناخت. آنجا
يك دكان دراز بود كه اندكی خم در گرده داشت، چيزی مثل غلاف يك
خنجر قديمی. پيرمردی كه توی عبايش دم در حجره نشسته بود،
بايگان را میشناخت. پس جواب سلام او را داد و گذاشت با مشتری
برود ته دكان. بايگان وارد دكان شد و از ميان هزار هزار قلم
جنس كهنه و قديمی گذشت و مرد را يكراست برد طرف دربندی كه جلوش
يك پرده ی چركين آويزان بود. پرده را پس زد و در يك صندوق
قديمی را باز كرد و انبوه شناسنامهها را كه دسته دسته آنجا
قرار داده شده بود، نشان داد و گفت «بستگی دارد، بستگی دارد كه
شما چه جور شناسنامهای بخواهيد. اين روزها خيلی اتفاق
میافتد كه آدمهايی اسم يا شناسنامه، يا هردو را گم میكنند.
حالا دوست داريد چه كسی باشيد؟ شاه يا گدا؟ اينجا همه جورش را
داريم، فقط نرخهايش فرق میكند كه از آن لحاظ هم مراعات حال
شما را میكنيم. بعضیها چشمشان رامیبندند و شانسی انتخاب
میكنند، مثل برداشتن يك بليت لاتاری. تا شما چه جور سليقهای
داشته باشيد؟ مايليد متولد كجا باشيد؟ اهل كجا؟ و شغل تان چی
باشد؟ چه جور چهره ای، سيمايی میخواهيد داشته باشيد؟ همه
جورش ميسر و ممكن است. خودتان انتخاب میكنيد يا من برایتان
يك فال بردارم؟ اين جور شانسی ممكن است شناسنامه ی يك امير،
يك تاجر آهن، صاحب يك نمايشگاه اتومبيل... يا يك... يك دارنده
ی مستغلات... يا يك به دست آورنده ی موافقت اصولی به نام شما
دربيايد. اصلا نگران نباشيد. اين يك امر عادی است. مثلا اين
دسته از شناسنامهها كه با علامت ضربدر مشخص شده، مخصوص خدمات
ويژه است كه... گمان نمیكنم مناسب سن و سال شما باشد؛ و اين
يكی دسته به امور تبليغات مربوط میشود؛ مثلا" صاحب امتياز يك
هفته نامه يا به فرض مسئول پخش يك برنامه ی تلويزيونی. همه
جورش هست. و اسم؟ اسمتان دوست داريد چه باشد؟ حسن، حسين،
بوذرجمهر و ... يا از سنخ اسامی شاهنامه ای؟ تا شما چه جورش
را بپسنديد؛ چه جور اسمی را میپسنديد؟ »مردی كه شناسنامه اش
راگم كرده بود، لحظاتی خاموش و انديشناك ماند، وز آن پس گفت
«اسباب زحمت شدم؛ با وجود اين، اگر زحمتی نيست بگرد و
شناسنامهای برايم پيدا كن كه صاحبش مرده باشد. اين ممكن است؟»
بايگان گفت «هيچ چيز غيرممكن نيست. نرخش هم ارزانتر است.»
ممنون؛ ممنون!
بيرون كه آمدند پيرمرد دكان دار سرفه اش گرفته بود و در همان
حال برخاسته بود و انگار دنبال چنگك میگشت تا كركره را بكشد
پايين، و لابه لای سرفههايش به يكی دو مشتری كه دم تخته كارش
ايستاده بودند میگفت فردا بيايند چون «ته دكان برق نيست» و...
مردی كه در كوچه میرفت به صرافت افتاد به ياد بياورد كه زمانی
در حدود سيزده سال میگذرد كه نخنديده است و حالا... چون دهان
به خنده گشود با يك حس ناگهانی متوجه شد كه دندانهايش يك به
يك شروع كردند به ورآمدن، فرو ريختن و افتادن جلو پاها و روی
پوزه ی كفشهايش، همچنين حس كرد به تدريج تكهای از استخوان
گونه، يكی از پلكها، ناخنها و... دارند فرو میريزند؛ و به
نظرش آمد، شايد زمانش فرا رسيده باشد كه وقتی، اگر رسيد به
خانه و پا گذاشت به اتاقش، برود نزديك پيش بخاری و يك نظر ــ
برای آخرين بار ــ در آينه به خودش نگاه كند!( اين قصه در
شهروند منتشر شده بود) |