انيس سپيده دم تك و تنها پا به قبرستان مى گذارد.
خانه ها از دوردست پراكنده و جدا از همند. باران نم نم
بر خط سنگ نوشته ها مى بارد. قطعه سنگ ها رديف هم
قطارند. نرمه بادى دم و شرجى هوا را با خود جابه جا
مى كند. خنكى توى صورت انيس مى ريزد. بافه مويش را
مى دهد لاى روسرى. صورت گل بهى، چشمان زيبا، قد رعنا و
هيكل خوش اندام در لباس هاى رنگارنگ محلى او را به
تكه اى از طبيعت مه آلود و سرسبز پس دره درآورده.
علف هاى بهارى با ولع از زمين هميشه نمناك مى رويند و
روى سنگ قبرها مى خزند. علف ها را سه شنبه به سه شنبه
هرس مى كنند. قبرستان را به حال خودش رها كنند، علف
همه جا را مى گيرد.
ريش سفيدها قرعه مى زنند. گاه نيز بى قرعه به
اشاره اى كسى را صدا مى زنند. انيس، پنج شنبه هفته
گذشته از جاده گلى پيچ درپيچ پائين مى آمد. هوش و
حواسش جايى ديگر است. ليز مى خورد، مشدى رقيه فرز و
چالاك دستش را مى گيرد، سرپا نگهش مى دارد. زل مى زند
توى چشم هايش، اشاره مى كند سه شنبه آفتاب نزده بيايد
مزار رفتگان. كله صبح مشدى رقيه تمشك مى چيند، متوجه
انيس نيست كه به او سلام مى دهد. تمشك هاى امروز مشدى
رقيه سهم انيس است. بيشتر قبرها آشناهاى مشدى
رقيه اند. يازده تا بچه دارد با چهل و پنج نوه و دوتا
شوهر و ده خواهر و برادر و پنجاه وچهار برادرزاده و
خواهرزاده و چهار عمو و هشت عمه و بيست وهفت عموزاده و
چهارده عمه زاده و دوازده دايى و دوتا خاله و
شصت وچهار دايى زاده و خاله زاده. همه شان كنار هم
خاكند. انيس دستش نمى رود به سراغ قبرهاى ديگر برود،
كلافه است، با دستمال عرق پيشانى اش را مى گيرد. حس
گنگى است، زير لب آوازى را زمزمه مى كند. يك سنگ قبر
است كه تاريخ و نشانى ندارد. طول و عرض اش دو برابر
سنگ قبرهاى ديگر است. دورتادورش خالى از علف است.
عصرهاى پنج شنبه پيرترها دور سنگ قبر جمع مى شوند. از
دور به نظر نمى آيد دارند با هم حرف مى زنند. در
پس دره، باد در روزهاى سه شنبه، صورت ديگرى از ترس و
مويه است. به شيون و آه زنانه توى دشت پيچيده مى ماند.
سرشاخه هاى درختان زيتون را به اين اين سو و آن سو خم
و راست مى كند. باد بى امان و قرارى است. به كسى مجال
نمى دهد. انيس، علف هاى هرس شده را به دست باد
مى سپارد. عقابى توى آسمان چرخ مى زند. سايه اش بزرگتر
كه مى شود، انيس از جا مى پرد. عقاب پائين مى آيد.
چرخى مى زند. دور كه مى شود، علفى به آرامى روى سنگ
قبر دور خودش پيچ و تاب مى خورد. هر دوازده سال يك بار
اين اتفاق مى افتد. خيز برمى دارد بچيندش. لبه دامن
چير آبى رنگش را بالا مى كشد تا در رطوبت بوته هاى سر
سبز خيس و رنگى نشود. اگر علف را دو روز و نيم توى شير
گاو تازه زا بجوشاند و با تخم مرغ خام سركشد، ديگر
هيچ وقت خاك پس دره او را نخواهد پذيرفت. براى كارى به
پس دره آمده، گرفتار عشق شهروز به خودش شده. بوته علف
را پر روسريش مى پيچد، پر آن را گره مى زند، ضعف دارد.
ته دلش خالى است. از ديشب لب به چيزى نزده. روزه است.
رسم و رسوم روزهاى سه شنبه قبرستان است. غروب دم اذان
كه مى دهند، حاجت طلبيده از جاده پائين مى رود.
نمى خواهد توى قبرستان افطار كند. مى ترسد مرده ها با
او هم سفره شوند. مرده ها بى پروا و بى رودربايستند.
دل و جراتش را ندارد چيزهايى از روزگار پس از مرگش
بشنود.
سرى به امامزاده طاهر مى زند. زيارتى مى كند. علف چيده
شده از سنگ بى نام و نشان را به ضريح مى مالد. نمازش
را مى خواند. تسبيحى مى گرداند. فاتحه مى خواند. نذرش
را ادا مى كند. صحن امامزاده خلوت است. راه مى افتد.
كنار جاده روبه روى خانه مشدى رقيه سبدى پر از تمشك
است. لبه ديوارى فرو ريخته مى نشيند. تمشك مى خورد.
برخى هنوز نرسيده اند. كاسه زيتون پرورده را به جاى
سبد تمشك مى گذارد. افطارى اش است. مشدى رقيه نيستش.
راه مى افتد. نيمه هاى راه شهروز مى آيد. سوار ماشين
مى شود. حال و حوصله حرف زدن را ندارد. حرفى بينشان رد
و بدل نمى شود.(آدم
و حوا- شرق) |