"واريس ديری" شايد زيباترين و
درعين حال غمگين ترين ديپلمات مستقر در سازمان ملل در نيويورك
باشد. از صحراهای سومالی آمده است. كتابی خاطراتی دارد بنام
"گل صحرا". دراين كتاب فاجعهای را شرح میدهد كه قربانيان آن
دختران كم سن و سال اند. آنها كه در اين سن و سال ختنه میشوند
و چند سال بعد به خانه بختی كه برای آنها جز شوربختی نيست
فرستاده میشوند.
5 ساله بود كه ختنه اش كردند و 13 ساله بود كه مرد 60 سالهای
خواستگارش شد. تن به اين ازدواج نداد و از خانه گريخت. نمی
خواست هم سرنوشت خواهرش شود. ختنه او را به چشم ديده بود وخود
قربانی اين توحش و سلاخی بود.
"واريس ديری" بعدها خود را به لندن رساند و مدل شد. دراين حرفه
موفق بود اما شهرت امروزی او نه بدليل مدل بودن بلكه بدليل
سمتی است كه در سازمان ملل متحد دارد. او سفير سازمان ملل برای
مبارزه با ختنه زنان در سراسر جهان است. جنايتی كه طبق آمار
منتشره سازمان ملل هر روزه روی 6000 دختر بچه عرب و افريقا و
برخی كشورهای آسيائی ديگر انجام میشود.
كتاب خاطرات او را با نام "گل صحرا" شهلا فيلسوفی و خورشيد
نجفی ترجمه كرده اند و نشر چشمه در تهران، درپاييز 1383 آن را
منتشر ساخته است.
«...آن شب هيجان زده بيدار ماندم. ناگهان مادرم را ديدم كه
بالای سرم ايستاده است.هوا هنوز تاريك بود، قبل از سحر،
زمانيكه تاريكی كم كم جای خود را به روشنايی ميداد و سياهی
آسمان به خاكستری میگراييد. او با اشاره به من فهماند كه ساكت
باشم و دستش را بگيرم. من پتوی كوچكم را پس زدم و خواب آلود،
تلو خوران، به دنبال او راه افتادم. حالا میدانم چرا دختران
را صبح زود با خود میبرند. میخواستند قبل از آنكه كسی بيدار
شود آنها را ببرند تا صدای فريادشان شنيده نشود. در آن لحظه،
هر چند گيج بودم و به سادگی آنچه میگفتند انجام ميدادم. ما از
محلی كه زندگی میكرديم دور شديم و به سمت دشت رفتيم. مادرم
گفت: " اينحا منتظر میمانيم"، و ما بر روی زمين سرد به انتظار
نشستيم. آسمان كم كم روشن میشد؛ به سختی اشياء را ميشد تشخيص
داد. خيلی زود صدای لخ و لخ صندلهای زن كولی را شنيدم. مادرم
نامش را صدا كرد و گفت:"خودت هستی؟"
" بله اينجايم"
هنوز هيچ چيز نمی ديدم فقط صدايش را شنيدم. بدون اينكه نزديك
شدنش را بينم، ناگهان او را در كنار خود حس كردم. او به سنگ
صاف و بزرگی اشاره كرد و گفت:" آنحا بنشين".
نگفت چه اتفاقی میخواهد بيفتد. نگفت بسيار دردناك است، فقط
گفت: تو بايد دختر شجاعی باشی. كارش را مثل يك جلاد شروع كرد.
مادرم پشت سرم نشست و سرم را به سينه اش چسباند. پاهايش را دور
بدن من احاطه كرد. ريشه درختی را كه در دست داشت بين دندانهای
من گذاشت.
گفت:" گازبزن".
از ترس خشك شده بودم...
من به ميان پاهايم خيره شدم و ديدم. زن كولی شبيه بقيه پيرزنان
سوماليايی بود- با يك روسری رنگی كه دور سرش پيچيده بود، همراه
با يك پيراهن سبك پنبه ای- با اين تفاوت كه هيچ لبخندی بر لب
نداشت. نگاهش ماننده نگاه مردهای بود كه هنوز چشمهايش را
نبسته باشند.
دستهايش داخل كيف دستی اش كه از جنس گليمهائی بود كه روی آن
میخوابيديم در جستجو بود. چشمانم روی كيف دستی ميخكوب شده
بود. میخواستم بدانم با چه چيزی میخواهد مرا ببرد. يك چاقوی
بزرگ را تجسم میكردم ولی او از داخل آن كيف يك كيف كوچك نخی
بيرون آورد. با انگشتان بلندش داخل آن را گشت و بالاخره يك تيغ
ريش تراشی شكسته بيرون كشيد. بسرعت تيغ را از اين رو به آن رو
چرخاند و امتحان كرد. خورشيد به سختی بالا آمده بود. نور به
اندازهای بود كه رنگها را ببينم ولی نه با جزئيات. خون خشك
شدهای را روی لبه دندانه دار تيغ ديدم. روی تيغ تف كرد و با
لباسش آن را پاك كرد. همچنان كه آن را به لباسش میسابيد،
دنيای من ناگهان تاريك شد. مادرم دستمالی را روی چشمانم
انداخت.
چيزی كه بعد از آن حس كردم بريده شدن گوشتم، آلت تناسليم، بود.
صدای گنگ جلو و عقب رفتن اره وار را بر روی پوستم میشنيدم.
وقتی به گذشته فكر ميكنم، نمی توانم باور كنم كه چنين اتفاقی
برايم افتاده است. هميشه فكر میكنم درباره كس ديگری سخن
میگويم. نمی دانم چگونه احساسم را بيان كنم تا بتوانيد آن را
روی بدن خود حس كنيد. مثل اين بود كه كسی گوشت ران شما را برش
بدهد يا بازويتان را قطع كند. با اين تفاوت كه اين قسمت حساس
ترين بخش بدن است.
من حتی كوچكتری حركتی نكردم، زيرا "امان" [ خواهرم] را به ياد
داشتم و میدانستم هيچ راه فراری وجود ندارد. فكر میكردم
اگرتكان بخورم درد بيشتر میشود. فقط پاهايم بدون اراده شروع
به لرزيدن كرد. از حال رفتم.
وقتی بيدار شدم گمان میكردم تمام شده است ولی بدتر از زمان
شروع بود. چشم بندم كنار رفته بود و من زن جلاد را ديدم كه يك
مقداری خار درخت اقاقيا را كپه كرده بود. او از آنها برای
ايجاد سوراخهايی در پوستم استفاده كرد. سپس نخ سفيد محكمی از
سوراخها رد كرد تا مرا بدوزد. پاهايم كاملا بیحس شده بود، ولی
درد بين آنها آنچنان شديد بود كه آرزو میكردم بميرم. مادرم
مرا در بازوانش گرفته بود- برای آنكه آرام بگيرم به او تماشا
میكردم
چشمانم را باز كردم. آن زن رفته بود. مرا حركت داده بودند و بر
روی زمين نزديك صخره خوابانده بودند. پاهايم از مچ تا ران با
نوارهايی از پارچه به هم بسته شده بود، به طوريكه نمی توانستم
حركت كنم. من اطراف را به دنبال مادرم نگاه كردم ولی او رفته
بود. سنگی را نگاه كردم كه مرا روی آن خوابانده بودند. از خون
من خيس بود. مثل اينكه مرغی را در آنجا سر بريده باشند.
تكههايی از گوشت تنم، آلت تناسليم، آنجا افتاده بود، دست
نخورده، زير آفتاب در حال خشك شدن بود.
دراز كشيدم، به خورشيد كه حالا ديگر بالای سرم ايستاده بود
نگاه كردم. هيچ سايهای اطراف من نبود و موجی از گرما به صورتم
سيلی ميزد. تا اينكه مادرم همراه با خواهرم برگشت. مرا به سايه
يك بوته كشاندند. اين يك سنت بود. يك سر پناه كوچك زير يك درخت
آماده كرده بودند، جايی كه من تا زمان بهبودی استراحت كنم. چند
هفته تنهای تنها تا كاملا خوب شوم.
فكر كردم عذاب تمام شده، اما هر بار كه خواستم ادرار كنم درد
شروع میشد. حالا میفهميدم چرا مادرم میگفت زياد آب و شير
ننوش. مادرم اخطار كرده بود كه راه نروم. بنابراين نمی توانستم
طنابهايم را باز كنم. چون اگر زخمها از هم باز میشد، كار
دوخت و دوز بايد دوباره انجام میگرفت.
اولين قطره ادراری كه از من خارج شد، انگار اسيد پوستم را
میخورد. وقتی زن كولی مرا دوخت، فقط سوراخی به اندازه سر چوب
كبريت برای ادرار و خون- در زمان پريدی- باز گذاشته بود. اين
استراتژی خردمندانه، تضمينی بود برای اينكه تا قبل از ازدواج
هيچ رابطه جنسی نداشته باشم و شوهرم مطمئن باشد يك باكره تحويل
گرفته است.
هر هفته مادرم معاينه ام میكرد تا ببيند كاملا بهبود يافته
ام. وقتی بندهايم را از پاهايم گشودم، توانستم برای اولين بار
به خود نگاهی بيندازم. يك تكه پوست كاملا هموار كشف كردم كه
فقط يك جای زخم در وسط آن بود. مانند يك زيپ، كه آن زيپ كاملا
بسته شده بود. آلت تناسليم مثل يك ديوار آجری مهر و موم شده
بود تا هيچ مردی توانايی دخول تا شب عروسيم را نداشته باشد.
زمانيكه شوهرم با يك چاقو يا فشار آن را از هم میدريد. (از سايت
زاينده رو بهره گرفتيم)
|