آلوشا متولد
چهارده مهر هفتاد و هشت و ناشا متولد پانزده آذر هشتاده . هر
دو زير هفت سال سن دارن و از روزی كه به دنيا اومدن تا همون
روزی كه اونا رو به ناحق ازم جدا كردن حتی يه شب ازم دور
نبودن. ما شريك خوشی و ناخوشی هم بوديم. من و جوجه هام.
قانون اصلاح ماده 1169 قانون مدنی ميگه : برای حضانت و نگهداری
طفلی كه ابوين او جدا از يكديگر زندگی ميكنند، مادر تا سن هفت
سالگی اولويت دارد و پس از آن با پدر است.
اين ماده واحده تبصره هم داره: بعد از هفت سالگی در صورت حدوث
اختلاف، حضانت طفل با رعايت مصلحت كودك به تشخيص دادگاه
ميباشد.
مامور كلانتری
روز جمعه رای دادگاه رو بهم ابلاغ كرد كه در قسمتی از اون
نوشته بود: ...دادگاه بدون تعيين وقت رسيدگی و دعوت از طرفين و
پس از بررسی موضوع مقرر ميدارد موقتا خانم.... فرزند ... اطفال
ياد شده را برای هر هفته به مدت هشت ساعت روز جمعه جهت ملاقات
در اختيار آقای .... قرار دهد. اين قرار قطعی بوده و به محض
ابلاغ قابل اجراست...
اين حكم روز
چهارشنبه صادر ميشه. نه چهارشنبه، نه پنجشنبه، نه حتی روز
جمعه، به من تلفنی نشد، آمادگی داده نشد كه بچه ها اين جمعه
بايد برن پيش پدرشون. رای رو هم كه همون پيش از ظهر جمعه دم در
ابلاغ كردن و با اشاره به جمله (به محض ابلاغ قابل اجراست) به
من مجال فكر كردن ندادن.
يكی داشت تازه صبحونه ميخورد، اون يكی تازه سی دی مورد علاقه
شو گذاشته بود تو كامپيوتر تا بازی كنه. آروم آروم يه دست لباس
راحتی واسه خونه، يه دونه لباس زير براشون گذاشتم توی يه كيف
دستی كوچيك، كه باباشون زنگ در رو زد و گفت: «لباس بيشتر بذار.
اسباب بازی هم بذار.»
يهو دلم شور زد. شدم عين گوسفندی كه بهش آب ميدن و ميدونه
ميخوان سرش رو ببرن. گريه ميكردم و لباس بيشتر گذاشتم، اسباب
بازی هم گذاشتم. هی خودمو دلداری كردم كه باباشونه...
باباشونه...
پسرم كه قيافه
مو ديد گفت: «مگه ديگه برنميگرديم؟» بغضمو خوردم و گفتم: «نترس
مادر، اگه بابا برت نگردوند، مامان كه نمرده، خودم برت
ميگردونم.» و سبكبال فرستادمش پايين. دخترم اما محتاطتر بود.
زياد از من دور نشد و وقتی كه ميخواست بره، برگشت تو صورتم
نگاه كرد و گفت: «دلت سوخته مامان؟» اشكم رو پاك كردم و گفتم:
«آخه داداشی يادش رفت با من خداحافظی كنه.» گوشه مانتوم رو
چسبيد و گفت: «من خداحافظی ميكنم. دلت نسوزه مامان...»
بوسيدمش. رفت سوار ماشين شد. پسرم قبل از حركت سرشو يه كمی
بيرون آورد و داد زد: «هشت ساعت كه تموم شد برميگردم. بهت زنگ
هم ميزنم. مثل هميشه....» اما باباش بیاعتنا به اينكه دارم با
بچه ها حرف ميزنم، پاشو گذاشت روی گاز و رفت كه رفت.
ميگين باباشه،
ميگم هست. ميگين جای بد نرفتن بچه ها. ميگم خب. ميگين
برميگردن. ميگم ديگه آخه كی؟ ميگين نگران نباش. ميگم حتی
نتونستم باهاشون تلفنی حرف بزنم.
مادرين؟ پدرين؟
تا حالا تو موقعيت من بودين؟ اين آقا درست يا نادرست بچه های
منو بدون مجوز قانونی تا اين ساعت معلوم نيست كجا نگهداشته و
اونا رو بر نگردونده. تنها غلطی كه تا اين لحظه تونستم بكنم
ثبت اين اين جرم بوده. ميگين جرم؟ اصلا ميگم اين مرد مالك بچه
ها، اما حكم دادگاه ميگه هشت ساعت. هشت ساااااعت. بعد از هشت
ساعت ميشه جرم.
امروز يه شنبه
س. تو ايران تعطيل رسميه. واسه دادگاه ايران مورد مادری مثل من
اونقدر احمقانه هست كه نيازی به دادگاه كشيك نداشته باشه و تا
روز دوشنبه من نميدونم بچه هام چند كيلومتر از من دور شدن. يه
بار باباشون تهديدم كرده بود ميبردشون يه جايی كه تا آخر عمرم
دستم بهشون نرسه. يادتونه فرياد كمكم كنيد من توی وبلاگ بلند
شده بود؟
من به دعا
اعتقاد دارم. من به انرژی مثبت اعتقاد دارم. من به خدا اعتقاد
دارم. كمك كنيد. دعا كنيد. اگه كسی ميتونه كمك حقوقی بكنه، قدم
جلو بذاره.
هيچ ابلاغی بجز اينكه براتون اون بالا نوشتم تا اين لحظه به من
نشده. حتی اگه فردا هم قانونا بگن و ابلاغ رسمی بكنن كه خانوم
از نظر قوانين شما يه مادر مرده محسوب ميشی و هيچ حقی روی بچه
هات نداری، بازم تمام اين ساعتهای انتظار جرم اين مرد محسوب
ميشه.
دختر من فقط سه
سال و نيم سن داره. من ميترسم. پسرم عاطفی تر از اونيه كه شما
فكر ميكنين، من ميترسم... من ميترسم. من نميدونم بچه ها تو چه
شرايطی هستن. فقط ميدونم امكان نداره دل كوچولوشون الان بدون
غصه باشه. ما چهار سال و سه ماه با اضطراب روبرو شدن با اين
شرايط زندگی كرديم. ميترسم بچه ها اميدشون رو از دست بدن.
ميترسم خودم اميدم رو از دست بدم. ميترسم اضطراب همه زندگی ما
سه تا، من و جوجه ها رو سياه كنه... ميترسم.
|